کاروان

نگاه

شکوفه های صورتی تک درخت بیمارستان

دهن کجی می کند به زندگی

که در آرزوی مرگ می نالد .

ناله آمبولانس پیر

تهوع ویلچرافلیج

و واگن برانکارهای خونی

همه در مقصدچرخ و فلک آسانسور

میروند بالا - پایین !

      ...........

بیماری زیر درخت دست نشانده

سرم خوراکی را آویزان کرده است

از شاخه سربه هوای آن 

 و قطرات شور آن

از نگاهش بیرون می ریزد

آرام ------------- آرام  !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱

نقاشی رنگ و روغن (گیره ها) سال 1389

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳۱

شهر گیره ها

اینجا شهر عجیبی ست ...

شهر تاریکی و فریاد سکوت !

شرح حالش

" بدون شرح " است  -

گفتن و گفتن هم

خالی از عیب نیست

و نگفتن هم از سر بی لطفی ست !

               .............

دورو بر در همه جا

گیره ها می چرخند

تا که میگویی حرف

آن لبت می بندند !

در دهان همه کس

گیره ای می بینی

ظاهرا هیچی نیست

مطمئن باش ولی چیزی هست !

            ...............

 

همه جا می گردند

در درون خانه ها و قلب ها

در درون آسمان و باغ ها

بند رخت خانه ها خالی است

و تمام آبرو عریان است

رخت ها از بندها افتاده اند

گیره ها در ذهن ها انباشته اند !!

آسان عرض کنم :

گیره ها پشت تو اند 

برنگرد پشت سرت

می زنند توی مخت !

           ..............

شایدم یک قصه ای کار ما آسان کند :

روبرویت باغی ست

ظاهرا یک باغ است

با درختان خشکیده خود

مثل گورستان است .

میوه ها روی درختان نیستند

سیب ها هم نیستند

سرخ و زرد

پژمرده

ریخته اند پای درخت

یا که چسبانیده اند با گیره ها

سیب ها را بر طناب .

آویزان هست طناب از ته باغ تا در آن 

مثل این که گویند : باغ ما پر میوه است

باغ اما حرف دیگر دارد !

کافی است بر آسمان آن باغ

چشم برگردانی و جویای احوالش شوی :

ابرها تا بینهایت رفته اند

تا سیاهی رنگها را یافته اند

خورشید پشت ابرهای ضخیم زندانی ست

باغ در اندوه است .

در حصار آن سیاهی

با سکوتی می زند فریاد

او در اندوه بهار می گرید !

           ..........

به شدت سرد هست اینجا

زمستان حاکم است هر جا

درختان خوابند چون سنگ

مثل اینکه شده اند آنها منگ !

فارغ از هر گونه رنگ .

          .........

و نقاش شهر

آستین بالا زد

یعنی آمد بکشد آن باغ را

دست هایش یخ زد ...

یقه اش بالا زد

دستکش دستش کرد

تا مبادا پنجه اش رنگی شود .

سوز سرما چشمهایش را بست

عینک دودی زد

جز سیاهی رنگ دیگر را ندید

پشت عینک همه جا تاریک گشت

این همه چیزای رنگی را ندید .

رفت و از ظرفی پراز آب نمک

برگهای ظاهرا سبز آورد

دانه - دانه به درختی چسباند

گیره ها را ساقه آنها نمود .

بوم و شستی و هزار جور رنگ سبز

از درون ساک خود بیرون کشید .

آب شور برگ ها

ذوب کردند برف ها

وین زمین در سوگ خویش

تکه تکه چون کویری پاره شد .

در عجب نقاش ما

از چه رو شد این جهان ؟

بارو بندیلش ببست

تا رود !

اندوخته را حاشا کند ........!

        ......

آنطرفتر یک زنی

روبروی آینه اش

امتحانی می کند از ابتذال

گیره رخت و لباس زیرش

میرود در نرمک یک گوشش

میشود گوشواره ای در گوش او

در جهانی پر بدیع !

گیره ها میدانند

کارشان می گیرد .

         ....

اینطرفتر اوضاع

تا حدودی گنگ است

آخر اینجا یک زنی

بر دهانش بسته اند این گیره را

گوئیا ترسند ز صحبت

حرف او

یا که باورکردن این نکته که :

پیشگیری بهتر از درمان است !

              .........

روبروی این زن خاموش ما

بچه ای مشغول بازی کردن است

گیره ها را اسب کرده مثلا

چشم در چشمان بهت آلود مادر دارد

در خیالش قهرمان مادر است ...

گرچه مادر بسته است لبهایش

چشم او دایم به کودک باز است .

کودک هم می داند

آن نگاه مادر

معنی یک راز است .

در حیاط اینها

باغچه جوری دیگر است

گیره ها مثل درخت

هر طرف روییده اند .

روی هر گیره لباسی پهن است

قحطی گل

سبزی و روییدن

روی این خاک عجیب

بسیار غمناک است .

این لباس های تن آن بچه است

آبی و زرد و بنفش و صورتی

در خیال مادرش باغی است .

آسمان خانه آنها

دائما ابری است

خورشید تابیده

نورش اما در حصار گیره هاست .

بچه پشت پنجره

فکر گرمی ... نور است

در پی فکری بکر

دست هایش با شوق

می کشد با رنگ زرد یک مداد

خط های زرد و تیز بسیار

گیره را وا می کند از آن لبان مادرش

خط ها را یک به یک

با گیره های بازی و اسبش

می گذارد دور خورشید فقیر

نور چون رنگین کمان

تابید بر بامشان

بچه در آغوش مادر خوابید

شادمان از اینکه مادر خندید !

          ...........

در خیابان شهر

یک صدایی آمد

ناله هایی سهمگین از هرطرف برخاست

آمبولانسی زوزه زد

آژیری هم کشید

شد وضعیت سرخ سرخ !

روی آن خیل زبان های دراز

همگی بسته شده با گیره ها

لاشه ای را در نظر می آورند

که به گورستان برند !

         .........

عاشقی خسته از این کار جهان

سینه اش را پاره کرد

تا نمایاند درون زخمی اش

سینه اش قلب نداشت

خالی بود

قلب خود را داده بود او هدیه

چونکه از دارایی چیزی نداشت

از سر ناچاری

عکس قلبی را کشید

تیرش خونین نمود

وصل کرد با گیره ای

جای خالی پر نمود .

عاشق چاک گریبان ما

مدتی بود تقلب می کرد

ماهیان حوض را او می گرفت

شکمش پر می کرد

بعد عکس ماهی ها می کشید

ماهیان بیشمار بیشمار !

دور حوض آن حیاطش می چید

گیره ها قلاب میشد بر دهان ماهیان .

در رثای مرده گان

بر سر و رو میزد .

دفتری  را آورد

طبع شعرش گل کرد

مثل آن لحظه که قلبش را داد

قلمش کار انداخت !

پر کشیدند روی بام خانه اش گنجشک ها

گیره ها دنبال آنها پرکشیدندآسمان

آسمان شرمنده شد

بغض کرد بر این زمین

 - باران ممنوع است _ !

         ........

و زنی می افتد  

و تخلص به زنی دارد فقط !

در درون خانه اش

خورشید مهمان اوست

و نوای موسیقی از هرطرف جاری است .

هیکلش سنگین است

توی دستش قلبی ست

هدیه یک نفر هست !

در شکم جایی نیست

بچه می زاید او

انتظارش تلخ است

می کند او ناله

آسمان می غرد

رگبار می بارد :

بچه دنیا آمد !

زن بغل می کند کودک را

بندناف بچه چون زنجیری

دور پاهای نحیف و لاغرش پیچیده

گیره ای این ناف را

محکم نموده در پا

" پا در زنجیر است " !

مهمان می گرید

موسیقی سوزناک

زن کنار پنجره می ایستد .

شیشه آن پنجره

از بخار آه او پر می شود

زن به روی این بخار شیشه ها

چندتا میله کشید

پنج - شش خط عمود

او اسارت را کشید ...


        ........

گوشه چشمی به شهری ما نمودیم حالا

گر بخواهی یا نخواهی این است ... !

 

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳۱

کلید

هی مگو افسوس - افسوس

هی مگو رفتم به باد

هی مگو این یار و عهدی را شکسته

هی مگو گشتم فنا !

هرچه خواهی تو بگو

اما نگو این شانس من بود .

 

مگر این زندگی از بهر چیست ؟

خفتن  و شستن ... چریدن

یا خزیدن زیر ران بیوفا ؟

یاکه خندیدن دروغین

چهره را سرخ نمودن ؟

 

کم بنال و دست بردار

از آن دیرین کهن افکار

به پیش چشم تنگت

چراغی را بیفروز

اگر از دست آن امواج رستی

که موهومات هستند

قدم بگذار

در آرامش آن ساحل نورانی زیبا .

در آن روشنی را

با کلید ساده شادی بگشا !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳۱

 

صبحی زیباست . گنجشکها روی شاخه درختان نغمه سرایی می کنند و من نگران  نگاهشان می کنم .گربه ای پشت دیوار کمین کرده و دهانش را لیس میزند. پیشتی میگویم !  هم گنجشک هاو هم گربه در می روند . نیم ساعت نگذشته صدای جیغ گنجشک ها به گوشم میرسد . گربه در دهانش چیزی را می جود .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳٠

( داستان کوتاه ) : از راه دور

: مامان یکی از خواستگارهایت زنگ زده  !  از تهران بود . گفت اگه مامانت بیاد و بهم زنگ نزند میام تبریز خفه اش می کنم . !!!!!!!!! 

دلم هری ریخت پایین . به دخترم گفتم : کی بود ؟  گفت : کی میتونه باشه معصوم دیوانه دیگه !

خوشحال نشدم ! چون از بیمارستان برگشته بودم باید دوش می گرفتم و بسیار هم خسته بودم . چندسال پیش همدیگر را پیدا کردیم و گفت مادر من میشی ؟ بعد سرش را گذاشت روی شانه اش و با مظلوم نمایی قلابی گفت : به من یتیم کمک کن . من مادر میخوام . 

در آموزشگاه رانندگی با دخترم نشسته بودیم .از پایین صدای خنده ای چون شیهه اسبی به گوشم رسید . بی اختیار خندیدیم . کدام ابلهی میتوانست دم دمای صبحی چرت آلود چنین بخندد . آری معصوم بود . او همیشه حتی در خواب هم میتواند چنین بخندد و شادی کند . پدرو مادرش را به فاصله یک روز از دست داد و سالها افسرده شد .  کنارم که نشست خودمو کنار کشیدم خنده اش اذیتم میکرد بنظرم خیلی سرتق و لوس می آمد . چشمش را به چشمم دوخته بود و بر نمیداشت . معذب شده بودم : خدایا از هر تیپی که بدم میاد سر راهم سبز میشه . ( تو دلم می گفتم ) . بعد یکهو آمد بغلم کرد و از گردنم آویزان شد . انگار مقابلم سجده می کند . گفت : چقدر تو شبیه مادرمی . خوش به حال دخترت که همچین مادری داره . توروخدا اجازه بده مادر بگم به تو . حیرت زده مانده بودم . ( خدایا با این دیوانه زیبا چکار کنم ؟ ) . تا گفت یتیمم گریه کردم . دخترم با بازویش یواشکی یک سقلمه ای بهم زد و عصبی زیر لب گفت : خاک بر سرت مامان . ولش کن بره .

از همان لحظه شدیم مادر و دختر . گفتم : اول باید سرو وضعت را مرتب کنی . این چه طرز لباس پوشیدنه آبروی آدمو میبری . من چنین دختری دوست ندارم . باز هم با خنده شیهه وارس که ریسه میرفت گفت : هرچی مامان بگه . و بغلم میکرد و قربون صدقه م میرفت .

گفتم : این لوس بازی ها را هم کنار بذار زشته تو خیابان بغلم کنی . بازم خندید و گفت : هرچی مادر بگه . بعد از آن رفت و آمدمان شروع شد . گفت : مادر عزیزم یه نفر منو میخواد . گفتم راجع به اون تا میتونی صحبت کن . گفت : مثل ماه و خورشیده . اگه بذاری رو چشم کور چشمانش می بینه . شبیه یوسف پیامبره . بخدا همه از دیدنش اگه کاردی تو دستشان باشه رگ خودشون هم میزنند . گفتم : بخاطر قیافه اش دوستش داری یا واقعا آدمه ؟ گفت : نمیدونم به نظر مرموز هم میاد . اما من دوستش دارم اگه ولم کنه  میمیرم !

مادر تو باید تو جشن من باشی و به همه نشان بدم چه مادری دارم . هادی تو رو ببینه مادر زشتشو قایم میکنه . گفتم : به مادرها توهین نکن معصوم . گفت : هرچی تو بگی . چندماه زنگ نزد و منم که زنگ میزدم تلفنشان مسدود بود . تابستان سال گذشته سرو کله دخترم پیدا شد . خودش زنگ زده بود . گفت : عروسی کردم مادر ! اما با هادی نه ! با یه مرد مسن کچل پولدار . هادی زنی را کشته بود و در زندان بود . معصوم دیگر ازته دل نمی خندید تظاهر به خندیدن میکرد . گفتم : این چه وضعشه باین حال و احوال میخوای همسرداری کنی اصلا یک روزهم تحملت نمی کند . گفت : پیره ! شصت سالشه ومن چهل . اینبار واقعا خندید . معصوم بود دیگر ........

دیشب که زنگ زدم گریه کرد و گفت : مرتیکه میگه برو . دیگه نمیخوامت . زیاد میخندی ... با هادی هست دلت ... مادر چکار کنم ؟ گفتم : اگه میگه برو و کتک ات میزنه نباید بمونی . پول و ثروت هم که داری . بی منت میتونی جدا زندگی کنی . گفت : نه نمیشه ! بااین بچه یک ساله اصلا نمیخوام اون هم مثل من یتیم بشه .

بعد خندید وگفت : مادربزرگ خوبش میشی ؟

منتظرم ها ........... حتما بیا تهران نوه تو ببین . ماهه ! شبیه هادی !!

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳٠

پرسپکتیو

در قانون هنر

 آنچه به دید ما نزدیک است

بزرگتر دیده میشود !

اما تو هرچقدر

از دیدم دورترمیشوی

 به من نزدیک

و در نظرم بزرگ تر میشوی .........!

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳٠

در خانه پدری جایی نیست

وقتی مادر رفت

در دل گریستیم

و تاریکی تا ابد در روح ما رخنه کرد

بعد از آن دیگر

از ته دل نخندیدیم

و شادی های بچگانه مان را باد برد .

و آن عفریت بدسگال

طوفانی از سیاهی ها و غارت

در خاک خانه ما وزاند .

او درخت تنومند زندگی را از ریشه خشکاند

وقتی از قحطی آب باران مطمئن شد .

 

....... وقتی مادر را تاراندند

چون پرنده ای که بالهایش را شکسته باشند

و از لانه اش بیرون انداختند

چراغ های خانه را خاموش کردیم

و در نجوایی آرام

از باهم بودن سخن گفتیم .

و آن شوم زشت منظر

تمام گوشش را به پنجره حنجره ما چسبانده بود

و حتی از سکوت ما بو می کشید

که از او نفرت داریم

و چون سگی هار

هر روز هارتر می شد

این یهودای غاصب خانه خراب کن .

و مادر هیچوقت دیگر  آن مادری نیست

که قبلا با ما بود .

فسیلی از یک جسم به جا مانده از درماندگی

و چشمانش برای گریستن ابدی

همیشه دو دو میزند .

 

 غاصب چون ماچه سگی پلاسیده

به انبوه کرم هایی فکر می کند

که در درونش رشد کرده اند .

و درختی که افتاده

حتی سایه هم ندارد !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳٠

حماسه

هرسال در مراسم سمپاشی

هزاران میلیون سوسک فرار میکنند

و تنها بندرت از آنها نابود میشوند.

 ولی در بزرگداشت چنین حماسه ای

صد برابر از آنها که فرار کرده اند

زنبورها را به زمین میریزند

و هلهله می کنند .... !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

بندباز

بندبازی ماهرم من !

پنجه ام روی طنابی سفت چسبیده

طنابی نازک و لرزان

به زیر پای لغزانم !

 

موقعی که به دنیا آمدم

یادشان رفت بندنافم را ببرند

و بند وصل زندگی را

تا نهایت روبه سوی مرگ ونیستی

زیرپایم سبز کردند و

 به بازی روی بندی وا بداشتند .

و این بند وجودم

کز خودم شد تا ابد

همیشه زیر پاها

بندبازم کرده است .

 

هراسم از خودم نیست

از آن اشخاص ناوارد و رندان است

که ریسمانم را به شوخی یا به جدی

تکانی می دهند شاید بیفتم

ولی من تا به اینجا

بندباز ماهری هستم !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

تقدیم به منیژه

نقاشی رنگ و روغن : 1385

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

آغاز

تو !

تمام می شوی

در من .

ومن آغاز میشوم

با تو .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

تورکی شعر ( گونش )

چینار آغاجیم !

بولودلار هرگون گونش آچیلان دن

دوداخ دوداغا قویدوغوم آنلارین

              حلالین اولسون !

اسن یللرینن

گوزلرین نن اوجالان گویرچین لر

قانادلانان

اوچان

اوینایان زامانلارین

              حلالین اولسون !

گول !

گول

قوی اوستونده دوردوغوم توپراخلار

قویوشسون گوی لرده

بولودلارا

اسن یللره

زمان

زمان

دورانمیش گونش !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

اسیر

تو خود آراسته ای بر دولت عشق

منم افتاده از پا در ره عشق

تو دائم یک کمندی در دلت هست

منم جان را سپردن توی بند هست

تو الماس درخشان در جهانی

منم خاک به گل مانده نهانی

تو نامت هست دریای خروشان

منم راکد چو مرگی مانده در جان

تو می خندی بر پیروزی خود

منم گریان از خندیدن تو

تو من را بنده ای بیچاره کردی

منم حسرت کش آزادی تو

تو هر دم در پی جانان دیگر

منم دنبال دل دلگیرم از تو !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

 

الان باران میبارد . صدایش از پشت پنجره و از کوچه به گوشم میرسد . انگار بر درون خشک و تکیده ام میبارد . کاش در این مرز گرک و میش که باران شفافش کرده میتوانستم باران چشمانم را سرازیر کنم . صاعقه های ذهنم  مخم را میخورند و به گوشه و زوایای چشمانم برخورد می کنند ولی نمیدانم چرا نمیتوانم از ابرهای پراکنده و مه آلود خاطراتم باران بسازم ؟

همگی آنها در دور دست ها و نقطه به نقطه ... جدا- جدا افتاده اند و یارای جمع آوری شان را ندارم . حالا به درک !

باران بیرون بسیار غمناک و زیباست .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

تابلوی هستی

من آن راز نهان را به رنگ زرد دیدم

تمام هستی و ذرات آن را

بلورین رقص ناپیدای آن را

به چشم باز دیدم !

من آن اسرار پنهان کشف کردم

تمام هستی و ذرات ناپیدای عالم را

در آن " پیداترین " ... " روشن ترین " دیدم

درون و گرد آن یک گوی زرین

در آن تابلو درون قاب دیدم  .

شراب شادمانی در تنم پر شد

از اینکه " یافتم " - "یافتم‌" دوباره

و آن مرد دموکریت

که آن جوهر نشان داد

و آفتاب از دل ذرات آورد

جهان بینش من را به یکباره تکان داد

و سرتاسر وجودم

سر تعظیم کردند

به سوی آن توانا

که در دستش " قلم " هست !

 

 

                        تقدیم به استادهنر :

                                  اقای ابراهیم مقبلی

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

مسئولیت ( داستان کوتاه )

هنوز لقمه اول را به دهان نگذاشته ام که تلفن زنگ میزند . پدرم هست .

: دختر صبحانه خوردی ؟ و بدون این که منتظر جوابم باشد گفت : برایم ناهار درست کن . بدون چربی و نمک باشه مثل همیشه . یادت که نمیره ها ؟ ......... چشمی میگویم و پدر نمی شنود . بدون خداحافظی تلفن را قطع کرده است و سوت تلفن گوشم را می برد . لقمه آخر را قورت میدهم . باز تلفن ! ..... مادرم هست اینبار .

: انشاالله همه تان بمیرید ! کاش از اول سنگ زاییده بودم نه شماها را ......... دو روزه مریضم کسی سر نزده . زود باش بیا ناهار را تو درست کن برادرت سلیقه منو نمی پسندد . خدا را خوش میاد با این پاهای چلاق برم خرید و غذای جورواجور بپزم . تازه عروس شده ام انگار ....... سرفه ای کردم تا نان به گلویم نچسبد . غرغرکنان گوشی را محکم کوبید و قطع کرد . حالم جا نیامده بود برادرم زنگ زد : از سی سی یو بردنش بخش ! تو ازهمه بهتر زبان او را می فهمی . نمیذاره هیچکس ظرف ببره بذاره زیرش ! غذا هم ببر مثل همیشه ...... شور و یه وجب روغن هم روش نریز . ببری ها حتما  ! منم دارم میرم شرکت عجله دارم .........خب ؟

این برادرم قند داره و باید همیشه به او " چشم " گفت و الا با یک کلمه  " نه "  قندش همیشه میره بالا .............. نامادری ام بستریست واز بس رفته ام و برگشته ام با دوش گرفتن هم بوی بیمارستان از تنم نمیرود .

پسرم میره مدرسه . شیفت ظهر است : مامان ! خوروشت کرفس دوست ندارم تورو خدا آش کشک درست کن . میگویم : خیلی خوب برو سبزی بخر . تازه باشه بهتره ........... خبردار می ایستد و می گوید : چشم قربان ! اطاعت .

همسرم است اینبار . داد می زند : چرا گوشی را برنمیدارید ؟ گفتم پدرم و مادرم - اینا بودن . میدونی که ! گفت : مگه کارهای خودت کمه ؟ بچه های دیگرش هم هستن  . مگه تو مریض نیستی نمیدونه خونت تحت درمانه ؟ ..... حوصله ندارم چیزی بگم : ناهار میای ؟ گفت : آش درست کنی نه  !  معده ام قورقور می کنه .

دلم گیج میرود . دارم کلافه میشوم . مادر شوهرم میاد بالا : چرا رنگت پریده ؟ داروهاتو خوردی ؟ گفتم : آره همشون زهر بودن . تنها کسی ست که بامن جور در میاد .

: ناهار آبگوشت هست ! بیا پایین بخور و استراحت کن . لازم نکرده تا شب مقابل اجاق غذا بپزی برای اینا ! خودشون خودشونو سیر می کنند . بیا !

روی حرف مادر شوهرم اصلا  حرفی نمیزنم . بالش نرمی زیر سرم میگذارد و به بچه ها میگوید : سیم تلفن را بکشید و گوشی اش را خاموش کنید ...........با بوی خوش زردچوبه از طبقه پایین چشمانم خودبخود بسته میشود .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

خنده شبانه ( میتوانید هم بخندید یا فقط لبخند بزنید )

 

صاحب مغازه ای از پرحرفی و وراجی طوطی خودش که در قفس بود به تنگ آمده بود . مشتریان هم سرو گوششان میرفت و باعجله چیزی می خریدند و می رفتند . فکرکرد پارچه ای روی قفس بکشد تا مشتریان را نبیند و حرف نزند . چند روز گذشت و از طوطی صدایی در نیامد . دکاندار نگران شد و فکرکرد حتما مرده است . پارچه را از گوشه قفس کنار زد و داخل قفس را نگاه کرد . طوطی گفت : دیدی تنت میخارد ! تقصیر من نیست ..............................

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

.......... میوه های جذامی

نقاشی رنگ و روغن : سال 1390

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۸

قول ( دوبیتی)

قول دادم به پیام باد چاووش

که از سر بازکنم یادش فراموش

چه سخت است بین بودن یا نبودن 

همان بهتر بمیرم سرد و خاموش !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۸

شاعر ؟

آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم

آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم

از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب

ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم .

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۸

یه حرفایی ....................

تا احمق در جهان است

زیرک در امان است .........

          ××

سایه ترس مخوف تر از خود ترس است !

              

          ××

نیمی از یک حقیقت تمامی یک دروغ است !!

 

          

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۸

داستان کوتاه ( دپرس )

در میان همه که از خنده پوست ترکانده اند قیافه اش تابلوست . پوست بدنش مثل موم ذوب شده انگار هزار سال توی سردخانه مانده و یخ بسته است .

میدانم ! خنداندنش با آن دهان چفت و مهروموم شده کاری عبث است . ولی برای هدفی که دارم باید زبانش را بازکنم ( ببخشید ) دهانش را باز کنم و زبانش را بخورم !

 

از جمله اونایی است که سر سبزش زبان سرخش  را به باد می دهد ! و من عاشق و دلبسته درون اویم نه ظاهرش که حتی با شدیدترین سونامی هم مو لای درزش نمی رود .......... مقابلش وا می ایستم و تهدیدش می کنم بخندد ! تهدید کارساز نیست مثل میخ سرجایش زل - زل به من خیره شده است . از بی توجهی اش زار مانده ام . بلند و بلند می خندم و دیگران نیز با من می خندند ....  از ادا و اطوارم صورتشان را چنگ میزنند و یکی دارد صدای گریه از خودش در می آورد . اما این لعنتی بهت زده حرص من را با سکوتش چند برابر می کند .

میگویم : چرا مسخره بازی ؟ یکی اینو ببره پیش روانشناس . و جالبه !! همه دست به کار میشوند و باهم میرویم پیش مشاور . دکتر دوست قدیم منه و به خلق و خوی اون از همه واردترم . دکتر  حسابی تحویلم میگیرد ............

اون را میگذاریم وسط میز  ! باز هم از خنده روده بر میشوم . اما اون همونیه که هست . بی تفاوت و منگ و خنگ ! دکتر هم می خندد و به من چشمک می زند که یعنی تفاهم داریم در مورد بیماری اون !

من و  اون و دکتر در اطاق تنهاییم و دیگران بیرون هستند و سیگار می کشند . همیشه این عادت دیگران در بیرون از اطاق دکتر هست . خنده هایم که تمام شد و اون نجنبید و نجنبید دکتر کار را تمام کرد . برداشت و گذاشت لای دندان هایش و  به راحتی تخمه شکستن اون را شکست ! در مقابل چشمان حیرت زده ام زبان سبزش را از لای دهان سیمانی اش بیرون  آورد  . پوستش را انداخت سطل آشغال و مغز پسته را که سبز سبز بود و مختصر خونین هم بود جوید و قورت داد . .........................

با یک مکالمه کوتاه تلفنی که با جایی کرد دو نفر سفیدپوش من را کشان - کشان از مطب بیرون بردند .

دیگران چون آهی وارفته در صندلیشان فرو رفته و  سیگار هم نمی کشیدند . عادتشان همیشه این بود .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۸

دو بیتی

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا قلبی که دلدارش تو باشی

خوشا بر صافی و  پاکی  قلبت

خوشا جانی که جانانش تو باشی

             ..............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۸

آغاز صبحی زیبا با شعر ی از : خیام

مهتاب به نور  دامن شب بشکافت

می نوش ! دمی بهترازاین نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی

اندر سرخاک یک به یک خواهدتافت

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۸

چرا ما انسان ها به هم وابسته می شویم ؟

انسان ناگزیر از ایجاد ارتباط با همنوعان است . در دنیایی که فاصله ها بین آدمیان زیاد میشود  بالاجبار عواطف و صمیمیت رخت بر می بندد و سردی و بی مهری ها جایگزین آن میگردد و صدمات شدیدی به روح و روان انسان وارد میشود . انسانی که در عصری نوین ادعای مدرنیت میکند در واقع چیزخاصی برای گفتن ندارد و ابداع چنین سیر نزولی در اجتماعات سر بر آوردن مکتب های عجیب و غریب است که باز هم از سردرگمی انسان حکایت می کند .

یک زمانی مثلا می گفتند : برابری زن و مرد !!!!!!!!!!!!

حالا این عقده به صورت کتک کاری های علنی مردان و زنان در دفاع از موجودیت خویش یا تغییر شکل صفات مردانه به چهره ای آرایش شده و تقلیدی از زنان است . به قول ظریفی : آنچه از ما زنان در طول تاریخ به بعضی مردان منتقل شده برداشتن زیر ابرو و درازکردن موی سراست . البته باید گفت این مسئله در مورد تمام مردان- زنان صدق نمی کند و انسان های وارسته ای هستند که برای احیای روابطی در خور انسانیت قدم های جانفزایی برمیدارند . مشکل عدیده اجتماعات چه در غرب و چه درعالم  شرق  ناشی از پیشرفت علم و مدرنیسم و طرز غلط برخورد انسان در رابطه با این پدیده نوظهور است . رنسانسی که انسان را در حسرت رنسانس قدیم انگشت به دهن میگذارد . و از طرف دیگر تحمیل این نوگرایی به دست قدرتمندانی که ماهیت و فطرت پاک انسانها را نشانه میگیرند . و چه تاسف بار تر است که با مضحکه قرار دادن ارزش های اخلاقی از حربه بامسمای هنر بعنوان تله ای برای این منظور استفاده می کنند .

در جامعه  خودمان به عینه سیر قهقرایی هنر واقعی را لمس می کنیم که چگونه دستخوش سرازیری شده است . کتاب و کتابخوانی چیزی در حد تلف کردن وقت عنوان میشود . عدم حمایت از تلاشگران و روشن اندیشان باعث سستی و پایین آمدن کارآیی عینی آن در جامعه میشود . مسلم هست وقتی در جامعه ای خلاقیت و نوآوری جهتی انسانی- آرمانی نداشته باشد در خدمت هزلیات و یاوه گویی ها  میشود . در این میان انسان سرخورده و قربانی شده احساس بدبختی و حقارت می کند که نمیتواند بار این همه پیشرفت روزافزون را به دوش بکشد و همپای آن حرکت کند . چون بازهم عده ای معدود دستشان توی روغن منصب وول میخورد  و از حقوق اکثریت محروم استفاده می کنند .   انسان نوین نه از زندگی لذت میبرد و نه انگیزه ای برای زندگی پیدا میکند . سلب اعتماد میشود ودر تناقضات فکری و رفتاری نسل بشری دچار اوهام و تنهایی میشود . مسلم هست که در تنهایی و انزوا که منطقی ترین اقلیم بشری ست با خودش خیلی راحت تر است و کمتر زیر سوال می رود و در ازهم گسیختگی  روان رشد عقلانی پیدا نمیکندو بیشتر تابع احساسات و غرایز ابتدایی - حیوانی میشود .

حال در این عرصه حکم جواهر را پیدا می کند این شعر مولانا :

انسانم آرزوست  !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۸

 

نقاشی رنگ و روغن : سال 1376

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٧

سلام

می خواهم قلبم را

مثل یک میوه رسیده

به همه شاخه های درختان

آویزان بکنم .

                        از:   فروغ فرخزاد

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٧

هایکو

پرواز جان می سپارد

سقوط جان می گیرد !

                                از : فرهاد

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٧

 

 

سحریز خیر اولسون عزیز دوستلار

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٧

آوانتوریسم

چشم برپنجره دوخته ام شب

با فنجانی چای گرم در دست

به باریدن باران نگاه می کنم .

آرامشی سخت سکون

و جنبشی در قلب من !

 

صدای ضربان قلبم

ریگی است که هر دم

به داخل چای می افتد

و می زند و می زند محکم !

در نقطه ای محکوم

فکر میکنم و فکر .

..................................

من مانده ام و یک تنهایی دلگیر فصل

با فنجانی  مرتعش در دست !

 

چای سرد را قورت می دهم

و در آرامشی  سخت سنگین

به باران نگاه میکنم

در شبی که آغازیدن گرفته است

با خیالات من !!

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٧

هایکو

هیچ همسایه ای

تمام عمر

بخاطرمرگ من

سیاه نپوشید .

غیراز سایه خودم !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٧

تهاجم

 

باز گیره ها به ذهنم هجوم آورده اند

باز !

هر شنبه ها روز تارم هست .

دوشنبه ها... سه شنبه ها

و یکا یک شنبه ها از پی هم

وباز خوابی چون مرگ

بیداری های منگ !

و باز هفته ها و ماهها

میشوند تقسیم در جنگ .

روزها خواهندگذشت همچنان

جان خواهند باخت باز

درتهاجم گیره های خیال

زندگی های بی رنگ ................ 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٧

مدال ماه

مدال دایره و طلای مادر توی مشتم بود . دور حوض بزرگ و پر از آب می چرخیدم و با هرلحظه نگاه به نور و برق آن چشمانم آب می افتاد . هوا تاریک شده بود ومن همچنان میدویدم و خورشید سینه مادر توی دستم عرق کرده بود . زنگ در خانه زده شد . بدنم لرزید و ترس برم داشت . مدال از دستم پرید و افتاد توی آب . در برزخ تاریکی و وحشت وارد حوض شدم . پاهایم در لجن آن لغزید و با صورت توی آب افتادم .

ماه با وحشت موج آب هزاران هزار ستاره شد ومن در تقلا دایره ای فلزی را درکف دستم حس کردم و برداشتم . حباب- حباب نور از چشمهایم خارج میشد و نامادری دستش را از روی زنگ خانه برنمیداشت .

در آسمان چشمان باز خشکیده ام  دو تا ماه به درخشندگی مدال مادرم برق میزد .................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٧

دوبیتی

گفته بودی خواهی آمد در بهار

گفته بودی آن زمان هست نوبهار

منتظرماندم نشد از تو خبر

گفتی اما شد زمستان این بهار !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۱٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٦

.................... سلام

سحریز خیر و باخیشیز

 یاخشی اولسون ................

صبح و شب زیبایی داشته باشید !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٦

مهتاب - نیما

میتراود مهتاب

میدرخشد شب تاب

نیست یکدم شکندخواب به چشم کس و لیک

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند .

نگران بامن  استاده سحر

صبح می خواهد از من

کزمبارک دم اوآورم واین قوم به جان باخته را

بلکه خبر

در جگر خاری لیکن

از  ره این سفرم می شکند .

نازک آرای تن ساقه گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا  ! به برم می شکند

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٦

یک نکته !

هر صدفی نمی تواند در دل خود  " مروارید "  بپروراند . برای پرورش یافتن مروارید در دل صدف جایگاه ویژه ای در دریا لازم است . جایگاهی با املاح و کیفیت مرواریدساز !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٦

خواب نما

" زدم به سیم آخر  " !

زمان با مکان اتصال پیداکرد

ایستاد  !

 ندایی درآمد :

تیری شلیک شد ؟

آری !

چیزی بر زمین افتاد ؟

آدمی  !

خونی جاری شد .

حجم برجسته لخته

حفره ای یافت

درآن مدفون شد !

زمان دوباره با مکان چرخید .

هیچی ! ..................

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٦

دراکولا

پسر فقط یکبار به خواستگاری آمد . با لباس های قرمز و موهای درهم و برهم و ابروهای برداشته توی ذوق پدرو مادر دختر زد و گفتند : نه که نه !

در پیامی که برای دختر فرستاد از ناامیدی ها و بن بست زندگیش شکایت کرد و نوشت :

بو آخشام اولوره م هش کیم توتاماز

سنده توتامازسان ییلدیزلار توتاماز !

و ارتباط خود را به یکباره قطع کرد . یک ماه بعد از خواستگاری دختر خودکشی کرد و در یادداشتی نوشت : یا مرگ یا اون !!

پسر بازهم با لباسهای قرمز دست در بازوی دختری دیگر با لباس سیاه از کنار قبری رد میشوند . پسر مثل همیشه با اشاره به قبری توی گوش دختر گفت : این گور همونیه که به خاطر من خودش را کشت .... دختر که کم کم داشت به روح دختر مرده هم حسادت می کرد لباس سیاه را که به احترام غصه پسر به تن کرده بود  درآورد و قرمز پوشید .

چندماه بعد دختر با با لباس های ست سرخ دست در بازوی پسری دیگر با لباس های سیاه رو به قبری اشاره کرد و گفت :

حتما یادته ! این قبر همان پسری است که به خاطر من خودش را کشت ............................

پسر خسته از این حرف های همه روزه لباس سیاه خود را که به احترام غصه دختر پوشیده بود  درآورد و کاملا قرمز پوشید .

شنل سرخ اش را فقط در تاریکی شب ها می پوشید .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٦

نقاشی رنگ و روغن : سال 1389............ ابعاد 100-80

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٤

از :

یاران !

شعر تفنن نیست . بازی و سرگرمی و خودی به سر و همسر و در و همسایه نشان دادن نیست .

رویارویی با دشواری جهان است و جان باختن در عرصه ای تنگ که گشادگی چشم و دل و دست آدمیان را در پی دارد .

             بالزاک

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٤

هایکو

شب بدخواب شده است

از دست من !

با صبح دعوا می کند

و هردوشمشیر می کشند  

بر تن من !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٤

............ عصر بد

لخظه ای که متولد شدم

آرزوی مرگم را کردند !

و تا چند ماه

و یا نمیدانم چند سال !

برایم شناسنامه نگرفتند

 با این امید که شاید روزی خواهم مرد .

گناهم  این بود :

دختر به دنیا آمده بودم !

 

 

به قول خودشان

به برکت شیرین زبانی های بی غل وغش

مهرم در دل ها جا افتاد

وبا کلی کلنجار و عذاب

"  آدم  "  حسابم کردند .

 

نمیدانم چند ساله ام ؟

کی متولد شده ام ؟

و شناسه ام فرمایشاتی صادر شد

با فرمایش فرمانروا ....................... !

 

وقتی قضیه راگفتند و خندیدند

و خندیدم الکی

بعد از آن ادای پسرها را در آوردم

 بدم آمد  از دیگران واز خودم .

 

اما میدانم که به دنیا نیامده

کبودی های بنفش  تن مادرم را دیده ام

پشت پرده های تور صورتی جسم لگدخور او .

هیچوقت ضربت مشت و لگد را

درون شکمش

بر سر و صورتم

از یاد نبرده ام ...

 دردش با من است هنوز .

و صدالبته به چنین موجودی 

اسپند دود نخواهند کرد . 

دود حسرت اسپند خاموش  

چشمانم را می سوزاند هنوز !

 

احساس می کنم ازهمه بزرگ

و از همه کوچکترم ...............

بوده ام یا شاید نبوده ام .

از همه پیر و از همه جوانم !

می فهمم فقط :

عصر ............... عصر بدی بود !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٤

استقلال

با تحکم یک مرد کلاسیک

سه - چهار اسکناس سبز را پرت می کند

روی اوپن آشپزخانه .

 کاغذها جیره یک روز اوست

و با آن خیلی کارها باید بکند !

 

وقتی برای خرید میرود

مثل زن راکفلر  به بیرون قدم می گذارد

موقع برگشت مچاله ای بیش نیست !

 

آقایش همیشه سرش بالاست

ماشاالله همه چیز دارد .

و در فکر تلویزیون سه بعدی

در عالم دوبی بشکن میزند .

 

زن احساس میکند چهارپایه ای ست

زیر پاهای مرد

تا خودش را در اوج حس کند ... بالا !

ابعاد وجودش شکل میگیرد

لگد میزند به تخت خویش

گاز میزند به بخت خویش .

 

تفسیر می کند مرد

چموشی او را :

شده است مثل چهار پایان !!

             .............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٤

رستاخیز

... ودر آغازین رویش فصل بهار

رستاخیز وداع من با حیات سر رسید .

گوشت : ............... تومان

لپه آذرشهر : ..........تومان

لوبیاهای مختلف : ................. تومان

پول کلاس بچه ها : کانون های زبان

پول کلاس بچه ها : گیتار

پول کلاس بچه ها: تار آذری

پول دانشگاه آزاد : وای

 

پول پوشاک - خوراک معدن شکم !

پول تعطیلات - گردش - دعوا

پول عیدی - شیرینی - تلخی !

پول بهاری - تابستانی - پاییزی ... زمستانی

پول سرد و گرم فصول

پول فشار خون - قند - قهر تگری

" خدایا شکر "  مجانی هست !

 

پول ... پول ... پول ... نفسم برید

دردی دیگر اضافه شد : دکتر ! دارو ... 

دیگر مرثیه ای نمانده برای بی پولها

بهای آن ازهمه چیز کمرشکن است !

 

یادم رفت : پول قبر

 دوسه میلیون برای فقرا

                 ته مانده جیب  پولدارها !

عرض دیگری نیست ................................

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٤

فقط یک دقیقه ..................................................................

خواهرم گفت : غذای شوهرم  را ببریم برگردیم . یک دقیقه هم طول نمی کشد . مادرم داد کشید : اینجا یه عالم کار ریخته ... شما دوتا کجا میرین ؟ گفتیم : حاجی خانم ... مامان جون ! زود برمی گردیم . یک دقیقه هم طول نمی کشد . زیر لب یه چیزهایی گفت که نشنیدیم . خانه مامان پر از مهمان است . خیابان ها ترافیک بو د . یکساعتی طول کشید تا به خانه خواهرم برسیم . در این فاصله همه زنگ می زدند و می گفتند : کجایید؟ می گفتیم : الان می رسیم ! دم در خانه مامانیم ..................

مادرم از مکه برگشته و خانه پر از رفت و آمد است .

یه نیم ساعتی کشید تا خواهرم ماشین را پارک دوبله کند . به من گفت : نمیای بالا ؟ گفتم : نه ! همینجا راحتم . زود برگرد . دیرمان شد ه . همسایه خواهرم سررسید و  آمدن مادرم را از زیارت بیت خدا تبریک گفت . با سرش یه سلامی هم به من داد . خواهرم گفت : همشیره است . باز هم از دور برایم سر تکان داد . یعنی : خوشوقتم !

یه نیم ساعتی با خواهرم حرف زد . نمیدانستم راجع به چیه... در ماشین به ترانه های گوگوش گوش سپرده بودم .  ولی گاهی این کلمات به گوشم میرسید : اجر ... صواب ... قسمت ... الهی ... انشاالله و و و ...

 گوگوش هم میخواند ومن زیرلب تکرار میکردم : کمکم کن ! کمکم کن ! نذار اینجا بمونم تا بپوسم ..................

قیافه خواهرم انگار هردم لاغر میشد . فقط بلی - بلی می گفت و پاهاشو به عزم رفتن تکان میداد ولی نمیتوانست جم بخورد . کنجکاو شدم ببینم چی میگن . دادو بیداد مامان تو گوشم بود . پخش را بستم و شیشه را پایین کشیدم . زن همسایه داشت از ماموریت های یه ماهه و زودبزود  شوهرش گله و  از دست بچه هایش شکایت میکرد . خواهرم ظرف غذا را از یک دستش به دست دیگرش میداد .فهمیدم  در مخمصه بزرگی گیر کرده . باید کاری میکردم ! رفتم طرفشان تا با همسایه یه سلام علیکی کنم و به خواهرم فرصت بدم  غذا را ببرد بالا . منو که دید گفت : چه خواهر نازی دارین  شما ! و بعد دست داد و گفت : داشتم سر خواهرتان رابا درد دل هام  می بردم . نمیدانید این مردها چه به سر ما زنا که نمیارن ..........

در این فاصله خواهرم جیم شد . مطمئن بودم غذای شوهرش سرد شده و میبایست دوباره گرمش کند و مسلم بود تا بیست دقیقه هم برنمی گردد . خوابم می آمد و مدام خمیازه می کشیدم و زن همسایه فقط و فقط از بی مهری شوهرش می گفت : بخدا خانم ! نمیدانم چه مرگشه تا میاد خانه دوباره در میره  . انگار خانه اش رستورانه   . گفتم : چی بگم . همه مردها به فکر پول درآوردن هستن دی.....

نگذاشت  گه را بگم . گفت : پول و کوفت . پولو میخوام چیکار ؟ قند گرفتم ... کلسترول دارم ... قلبم ناجور کار میکنه . همش تقصیر اونه . گفتم : باید صب ....... نذاشت  ر   را بگم برافروخته وسط حرفم دوید : معلومه شما از آقاتون ! راضی هستین . تورو خدا شماره تون را بدین بعد در فرصتی زیاد !! با شما حرف بزنم . معلومه از شوهر داری سررشته دارید . داشتم شماره را می نوشتم که خواهرم سر رسید و گفت : مامان صدبار به خانه زنگ زده داره سکته می کنه که مهمان ها خوب پذیرایی نشدن .

 البته چهار عروسش اونجا بودن .

زن همسایه گفت : آره داشتم از مادر شوهرم می گفتم . وای .......... چه زن شیطانی ...

گفتم : ببخشید ! عذر میخواییم . ما زود بریم بعد خدمت شما میرسیم . گفت : وای چه ماهی تو . به خواهرت کارت استخر داده ام . به شماهم میدم باهم بریم ! گفتم : حتما ! 

 در طی یکساعت تمام زیر و بم زندگیشو تا خواهرم برگرده از حفظ بودم . با عجله برگشیم خانه مامان . شب شده بود .

صبح تازه داشتم صبحانه میخوردم که تلفن زنگ زد . گوشی را برداشتم . صدایش هم آشنا هم نا آشنا بود . گفتم : ببخشید بجا نیاوردم ....شما ؟ گفت : فهیمه دیگه ....... همسایه خواهرت ! دیروز آشنا شدیم ها .... فقط یک دقیقه با شما حرف دارم . .............

توی دلم گفتم : وای خدا !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۳

پیشگویی

:  رویدادی در زندگی من است . 

در روزی بی تاریخ !

در زمانی سرد

دمای زیر صفر .

آن گاه که دورانی به سر می آید

و دورانی دیگر هنوز آغاز نشده است

                 ...........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٢

لحظه

سرد و تاریک شبی

به تنهایی  " تن  " هایی 

می پیچد باد

در گلوی برگ رهایی .

 

در هایی باز و بسته میشوند

پنجره را می کوبد زنی

با یک دم غمی !

 

بیرون خالی از نگاه را دید می زند

نامطمئن هست هوا !

لبها و چانه اش به لرزی

مطمئن هست از هوا !

  گردی گونه اش را

 شیار آب می کند  سوا  !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٢

دو بیتی

می کنی این ادعا : ترک دل و می میکنی !

می روی سوی عبادت ترک خواب هم می کنی

گر  روی روزی هزاران بار سجده بر زمین

باز هم سوی بت آیی و پرستش می کنی !

                       ...........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٢

دری وری

اشعار توسری خورده

یادداشت های مشت دمپائی

کلمات اقساطی

سانسور تضمین شده !

چک بی محل به نویسنده

با جریمه بهره روزانه  

برگشت خوردن اشعار باطله

ضمیمه پرونده :

وجدان مستبد !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٢

دو تا ضرب المثل ! (ترکی و فارسی )

یئرده ن پول دا تاپسان  اونی حتما سای

              .....................

فواره هرچه بلندتر بره

بالاخره سرنگون میشه !

              .....................

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٢

سرزمین سیاه

نشانی سرزمینی را ازتو میپرسم ؟

که در آن نگاه زنی را

با الماس های مسروقه

اشتباه می گیرند .

و تهمت می بندند به نور جاودانه پگاه .

سرزمینی که در آن شولای سیاه را برجامه

و کمربندی تیره از بند شلوارشان

بر مردمک چشم ها تصویر می کشند .

سرزمینی که چشم خورشید را در می آورند

و نور را در گرمای خشمی کور

حبس می کنند .

نام سرزمین سیاه

 با تونالیته های خاکستری

از سیاه مات  تا سیاه چرمی

به گوشش حک میشود

با گوشواره ای از جنس کاه !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٢

آیه دگم

اولین سنگی که خورد

از پشت بام سایه ای آغاز شد .

با نگاه هرزه ای

ناموس او آماج شد .

دومین و سومین و صدکلوخ

بعد آن یک اعتراف صادقانه

برسرش آوار شد .

سنگ بیگانه توهم آفرید بدنام شد

سنگ های آشنایان بانی هر نام شد ...

                  ...........

خندقی کندند به طول چاه جان

تا کمر بستند دستش را به ران

با نگاه خسته چون انسان محکوم خدا

شد گیوتین تنش آن آیه سنگ قرآن .

                ............

هرکسی سنگی به دستش

" لعنتی  "  تف میکرد

حال تا نوبت رسد بر او

"  خدا ... شکر "  میکرد !

               ........

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۱

دوبیتی

عطر و زیبایی اگر از گل بر آید

بخواند بلبل و گلها به توصیف درآید

به گاه صبح و فصل رویش گل

به سوگ بلبلی جانم  سر  آید !



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٠

ستاره

و امشب ستاره ای

در شهاب نور غلطید

از باغ سبز آسمان !

 

ای که عطش باد و طوفان بودی

و در لهیب فشردن دست جادوی آب

               می سوختی

چگونه نهیب زدی جانم را

                      آن زمان

که در اوج خفتن بودم .

دستی که باید

گل تندر را از گل نور چیند کو ؟

 

و هر شب باز

در جشن میلاد ستاره ای

سوسوزنان خواهند رقصید

              کائنات و جهان !

 

دستی که ستاره را

بر طاق آسمان کوبید

            از خورشید

                 ردای  زر پوشید !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٠

سخنی ا ز :

کسی که می خواهد خوشبختی دیگران را ضایع سازد مسلما خوشبختی خودش قبلا نابود شده است  

                             کنفوسیوس

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٠

انسانم آرزوست

در این دنیا شاید هیچ چیز زیباتر از اندیشیدن نباشد . چقدر مایه تاسف است که بسیاری از ماها  روزهایمان را سپری میسازیم ( یکی پس از دیگری ) بدون آن که اندکی باخود به خلوت بنشینیم و در گوشه و کنار ذهنمان به جستجو بپردازیم و از خود بپرسیم که هستیم ؟ چه می خواهیم ؟ و به کجا می رویم ؟ ... از خود بپرسیم چرا پا در این دنیا گذارده ایم و چه نشانی می توانیم از خود باقی بگذاریم ؟ از خود بپرسیم که امروزمان با دیروزمان چه فرقی دارد و فردایمان چگونه خواهد بود ؟ باید به تجزیه و تحلیل اطلاعات و مسایل پیرامونمان بپردازیم ... چشمان خود را باز کنیم و گزینه ها ی متفاوت را لااقل در ذهن خود مورد آزمایش قرار دهیم ... باید خود را جای دیگری قرار دهیم و احساس کنیم و افکارش را لمس کنیم ... تمام جوانب را بسنجیم و با او تصمیم بگیریم . بازده این فرآیند این خواهد بود که برای برخورد با مسایل شخصی مسلح شویم . باید تصمیمات خود را در یک چهارچوب مشخص و تدوین شده ارائه دهیم . وقتی انسان بخواهد محتوای ذهنی خود را بر روی کاغذ بیاورد دقیق تر می اندیشد و دقیق تر جوانب کار را وزن می کند و دقیق تر تصمیم می گیرد . آگاهی از محتوای ذهنی دیگران به ما این امکان را می دهد که احساس کنیم در خط و اعضای یک خانواده هستیم یا نه و ما را به هم نزدیک یا از هم دور میسازد .

دراین دنیای پر آشوب که گاهی حتی آنها که پاره های تن یکدیگر هستند نیز یکدیگر را نمی شناسند چه چیز زیباتر از نزدیک تر شدن ... مهربان بودن و همفکر بودن است ؟

ساعتی در خود نگر تا کیستی ؟

در کجایی برچه جایی چیستی؟

در جهان بهر چه کاری زیستی ؟

جمع هستی را بزن بر نیستی

تا ز سر حق خبردارت کنم کیستی !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٩

حرفی با خودم !

چند می گویی سخن از درد و رنج دیگران

خویش را اول مداوا کن کمال اینست و بس

باد در سر چون حباب ای قطره ماندن تا به کی ؟

بشکن از خود عین دریا کن کمال اینست و بس !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:۳٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٩

توصیه ایمنی

ارزش هر انسانی به تهعد اوست !

 

تهعد یعنی عهدپذیری و متعهد یعنی کسی که عهدپذیر است . عهد را می پذیرد و بر عهد خود پایدار می ماند .

رعایت این عهد و پیمان مقام و منزلت انسان را بالا می برد . عهدگرایی لازمه وجودانسان است و اگر مبالغه نباشد باید گفت که انسان یعنی عهد و میثاق و اگر تعهد و پیمان را از انسان بگیری به حیوان مبدل می شود .

انسان عهدشکن منش اخلاقی و انسانی خود را لگدمال کرده و مردم او را بی شخصیت می شناسند .

کسی که عهدشکن است و تعهدی نشان نمی دهد نباید به ارزش های او اعتماد کرد ............................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:٢۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٩

شکوفه ها

درخت زرد آلوی خوشبخت

در حیاط ما

شکوفه هایی داده است :

زیبایند ... ماه !

 

 

به فکر این نیستم اکنون 

                نگرانم می کند

                    سرانجامشان  !!

 

 

 

گنجشک ها

هوس عاشقی کرده اند 

 جیک جیک مستانشان هست !

                                    باز ...

 

 

 

                     بدبخت ... درخت ! 

 

 




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٩

مترسک

می گویند : مترسک نکش !

می گویند :

سنگ هایی را نکشم

که بر مترسک سجده می کنند

و البته خیلی محترمانه می فرمایند !

 

از مترسک چنان می ترسند

که از مرگ چنان نمی ترسند !

مترسک عجب چیز مهمی شده است .

 

می گویند :

تنها گل و میوه و منظره بکشم

اینهاست که لذت هنری می دهند .

و البته باز خیلی محترمانه می فرمایند

و از عاقبت نامعلوم من نگران می شوند 

عاقبتی که شاید دامنگیر آنها هم بشود

و چرت زندگیشان را به هم زند !

 

از کنار من به آهستگی می گذرند

و زیر چشمی نگاهم می کنند

انگار به قول آنها خیالاتی شده ام !

من را موقعیت نشناس میدانند

فردی که از گل و گلدان و طبیعت گریزان

و به اشباح روی آورده است !

و بوم نقاشی اش را پر کرده است

از مجهولات غیر رئال !

 

دلم گرفت !

پالت رنگهایم را همانجا

زیر پای مترسک انداختم

و از اینکه مغلوبش شدم

شادمان گشت .

کلاه زواردررفته اش را

با قهقهه ای دوباره روی سرش کشید .

 

: در زمین خشک و برهوت

که تنها سنگ ها و درختی خشک

بامترسکی ژنده پوش است 

هیچ پرنده ای پر نمیزند .

                        

 

در آسمان آن تنها

به چشم می خورد

فوج پرندگانی از دور

در غبار ماه رنگ باخته

که ترک دیار می کنند  

به عشق دانه ای ... لانه ای !

 

 

از لابه لای صخره سنگها

فقط ماران و موش های کثیف سر می کشند

وبر مترسکی که فقط مترسک است

سجده می کنند حیران !

 

خشکیده درخت

همچون چوبی بید زده

قامتش خم گشته

و از درون پوک میشود آخر! 

 

مترسک پرنده هارا تارانده

و از عهده وظیفه اش به خوبی برآمده است !

 

 بادی بیشعور

چون خنده ای کج

از سوراخ دهانش به هرسو ویراژ می کشد !

 

نقاشی رنگ و روغن : سال 1390



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٩

هایکو

کوچک می کنم خود را

تا هر لحظه

بزرگ کنم تو را ...........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٩

دوبیتی

                بزم و رزم

 

میگذارم روی آتش دست خود چون وان گوگ

می گدازم در دلم  اما زبانم لال و گنگ

پنجه های سوخته ام بر شعله مضراب می زند

می گذارم آب شود رزم هنر در بزم و جنگ .

                        ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٩

قهر

طبق معمول هر هفته

رفتم سر خاکش

نبود آنجا !

سنگ مزارش را برداشته بود

رفته بود از  آنجا !

گلی را که برده بودم قبلا برایش

برچسب شده بود بر قیر ... 

در صدای مهیب بولدوزرها

  گوششان را گرفته بودند ارواح .

 

آسفالت می کردند با غلتک

بوهای مرده ی خاک گورستان را

و با سیمان به روز می کردند

 پاک ! قبرستان را .................

داشتند مترو می زدند آنجا !

دیگر نیست !

بود فقط یک جا .

  

                  

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٩

تورکی شعر

                یاز گلدی !

 

 

سویوخلوق گئدیر

          بو دیاردان 

  اریمیش قار  -  بوز کیمی 

 

 

ظولمت آزالیر !

               گئده - گئده

گوندوزون عمری اوزانیر

                   بو قرار دان !

 

 

ایشیق ... قارانلیق

گئجه ... گوندوز

یاشاماق - اولوم

گلیب گئدیر

عمرون قاطاریندا

دایانمامیش بیر اوچان

دورنا - قارتال کیمی

              بو جهان دان !

 

 

باشلانیر هر یازین

اول صحیفه سینده

هر زاتدان قاباغ

یاخشی لیخ

سئوینج

ایسته !!

 

 

 

گئدیر سویوخلوق

گئدیر ... گئدیر ...

                 بو حیات دان !

 

                  

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٢۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱۸

دوبیتی

دنیا هیچ ارزش ماندن ندارد

بدآهنگ است و حال ما نخواند

گهی خنداند و گه گریه آرد

به چشم قلب من جایی ندارد !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٧

دوبیتی

بیا ! جویای احوالات من باش

که بیمارم دوای درد من باش

چنان دردیست که درمانی ندارد

بیا بنشین کنارم مال من باش !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٧

 

             زنی برای تمام فصول

 

 

چندین فصل پیش بود ...

دقیقا یادم نیست !

هوس کودکی هایم را کردم

وقتی ویار شاخه های مدهوش را

در درخت توت جوان دیدم .

 

طنابم برای کاری آماده بود

اما برای پهن کردن رخت نبود

                      مطمئنا ...... !

 

از درخت آویزان کردم تاب خیالم را

به زیر خاک می رفت پاهایم .

کودکی شدم در آغوش پنجه ترس

بغل کردم فصول را

با چشم بسته !

 

پاره شد طناب قطور

یادم افتاد

بریده بود طناب را

سماجت گردنم !

چند فصل پیش ... ! 

 

باز خون دماغ چهارفصل شدم

 از  قطرات کال توت قرمز 

         زیر درخت متهوع  .

         چندشم شد از:

               زنی برای تمام فصول !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٧

زایر

شب تار و تاریک ...

ظلماتش رنگ آخر می زند .

کنج دل یک شبچراغی روشن

روبروی آینه شفاف عشق ایستاده ام

شانه بر موهای یادت می کشم .

زائر نیمه شبم ... مشتاقم

با خلوص عریان تو را زیارت بکنم .

چون به درگاه دلت می آیم

مشک فشان و عنبرین من آیم .

تار موهای سیاه پیچیده است چهره به شب

چشمهایم دو ستاره

در شبستان نگاهت شده است .

: مست و هشیار به ضریح خواب تو آمده ام !

گفتمت : جایم بده در این مکان

یک وجب آغوش تو بر من بس است

جا نبود در آن حصار تنگ و سرد

دعوتم کردی خزیدم گوشه گرم دلت !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٧

حسرت

به تو حسرت می خورم ای خوشبخت !

آنکه آغوش تواست مال من است

آنکه لبهایش به لبهای تو است مال من است

او که دستش را به گردن حلقه کرده ... خفته

توی فکرش با من است ... بیدار است

گرمی اش از گرمی عشق من و

اختیارش با من است .

وآنگهی دادم به تو جسم و تنش

روح او چون چشمه ای در جان من جاری است

آنکه در پیش تو است پوکه ای تو خالیست !

ترکش تیرش به این قلب من است .

می شناسم حس او خیلی وفاداراست به من

او شده تصویر ناب

من شدم قاب تنش !

 

این همه توجیه است اعترافی می کنم :

خوب در خود بفشار ! آرزویش می کنم ........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٧

یخ

می خزد سرما در زیر لحاف

میشود همخوابه با روح و تنم

می زند یخ اندرون گرم من

می رود از تن تمام جان من !

پر شدم چون کوزه ای با آب سرد

هرچه را بیرون زدم یخ بود و بس !

درفغانم بهر گرمایی که رفت .

 

می چکد از هردو چشمانم

بلور تیز یخ

می زند چاک و ترک

لب های سرد و جامدم .

در تقلایم که سرما از تنم بیرون رود

میفشارد بازوانش رابیشتر بر تنم .

 

نیش زد از بوسه ها برسینه ام

گشت لباسی برتن عریان من

کندم او را از دلم دور افتاد

رفت و دیگرهم نیامد پیش من !

احتیاجی هم نبود

"  من  "  او شدم

بدتر از او یخ شدم - ذوب شدم

جاری شدم در خاک !

                 ×××

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٧

روح

چندین قرن قبل

به مرز بیوه گی رسید

زمانی که هنوز از مادر زاده نشده بود !

 

مرده ...

بچه پیری بود 

و هنوز از دامن مادرش می گرفت .

و روح زنگوله تابوتش شد

در اوج بازی با او !

و در دل مرطوب ترین خاک قلبش

                           دفن شدبا او ...........

آنچه برای اثبات بودنش کرد

جند شاخه تکیده بر سر مزارش بود .

 

.... حالا هی می آید به خواب

و هی می رود از قبر خواب بیرون

چون سنگی سرد و متروک

  و می ایستد

بر سر گور خود هر روز   !

با چشمان خشکیده اش که برآمده چون بختک

به تن شاخه های بی برگ زل میزند بدبخت !

                         

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٧

باور ( برای کودکانم )

..... باید باور کنی !

کودکی وقتی سرش را

می گذارد روی پای مادرش

جوجه کوچکی است

آشیان می سازد در باورش !

باید باور کنی !

آن مادر تا ابد

خوش نیاساید اگر

پای خود از زیر خواب او کشد ...

تا که او بیدار شود

قرن ها هم بگذرد

لانه می ماند به جا ...

او درختی ست سرفراز .

کودکش پر می کند

چاله های ذهن او

راه تنهایی او رفته ز یاد

مادرش مدیون اوست ...

                

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٧

 

"  آزادی  "  در بی  " آرزویی " است

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٦

از جناب مولانا ... باز هم

- می پنداری که آنکس که لذات

برگیرد ...

"  حسرت "  او کمتر باشد ؟!

-  حقا که حسرت او

              بیشتر باشد !

                    زیرا که به این عالم

               بیشتر خوی کرده باشد !!

                       ×××

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٦

توصیه ای از مولانا

هر اعتقاد

که تو را گرم کرد

آنرا ... نگه دار !

و هر اعتقاد

که تو را سرد کرد

             از آن دور باش ....... !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٤٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٦

طومار

ببین ! نام من بوی گند می دهد

بویی بدتر از بوی مرغان لاشه خوار

آنهم در روزهای تابستان که آسمان گرم است

 

ببین ! نام من بوی گند می دهد

بویی بدتر از بوی ماهیگیران

و کرانه  برکه هایی که از آن ماهی گرفته اند

 

ببین ! نام من بوی گند می دهد

بویی بدتر از آن زن

که با مردی بیگانه نشسته و رسواشده

 

با چه کسی باید امروز صحبت کنم ؟

دیروز سپری شده است ...

 

با چه کسی باید امروز صحبت کنم ؟

دیروز سپری شده

و بلای بیداد بر سر همه فرود آمده ...

با چه کسی باید امروز صحبت کنم ؟

دیگر قلب هیچ آدمیزادی نیست

که کسی امکان تکیه برآن داشته باشد .

 

با چه کسی باید امروز صحبت کنم ؟

دیگر دادگرانی بر جای نمانده اند

و این سرزمین تحویل بدکاران شده است .

 

با چه کسی باید امروز صحبت کنم ؟

بار گران بدبختی بر دوش من است

و کسی نیست که تسلی بخش من باشد .

 

                       از :  " توت " فرعون مصر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٦

و باز حرف دیگر ..................

مردان

در همه عمر یکبار عذر خواهند

برآن یکبار هم ... پشیمان !

                        

                                  مولانا

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۱٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٦

 

ودیوان شمس آکنده از تجربیات هزارباره ی  " مولوی " از تضاد درونی حالات خویشتن است .

 

 

:  پیر منم ... جوان منم

تیر منم ... کمان منم

دولت جاودان منم : من نه منم

نه من منم !

سرو من اوست در چمن

روح من اوست در بدن

نطق من اوست در دهن

: من نه منم  نه من منم !

                ×

زین واقعه مدهوشم

باهوشم و بی هوشم

هم ناطق خاموشم

هم نوح خموشانم ! ...

زان رنگ چه بی رنگم ؟!

زان طره چه آونگم ؟!

زان شمع چو پروانه

یارب چه پریشانم ؟!

هم فرقم و هم بختم

هم شاهم و هم تختم

هم محنت و هم بختم

هم دردم و  درمانم !

هم خونم و هم شیرم

هم طفلم و هم پیرم

هم چاکر و هم میرم

هم اینم و هم آنم !

هم شمس شکرریزم

هم خطه تبریزم

هم ساقی و هم مستم

هم شهره ی پنهانم !

              ×

نه مستم من  نه هشیارم

نه در خوابم  نه بیدارم

نه با یارم ... نه بی یارم

نه غمگینم  نه شادانم !

اگر یکدم بیاسایم

روان من نیاساید !

من آن لحظه بیاسایم

که یک لحظه نیاسایم !

               ×

کشاکش ها ست  در جانم

کشنده کیست ؟

می دانم !

دمی خواهم بیاسایم

و لیکن آن نیست امکان !

به هر روزم جنون آرد

دگرباره برون آرد

که من بازیچه ی اویم

ز بازی های او حیران !

چو جامم گه بگرداند

چو ساغر گه بریزد خون

چو خمرم گه بجوشاند

چو مستم گه کند قربان !

 

 

 

 

 

 

 

              

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٦

 

در گذشته من از دوست خود

روی بر می تافتم

اگر کیش وی را

همسان مذهب خویش نمی یافتم !

لیکن امروز قلب من

پذیرای هر نقش شده است :

چراگاه آهوان

صومعه راهبان

بتکده ... کعبه

الواح تورات ... مصحف قرآن !

من به دین عشق سرسپرده ام

وبه هرسوی که کاروان های آن

رهسپارشود

راه خواهم جست !

 

                                  از :    محیی الدین

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٦

از : تانیش

قلب ها دریچه نفوذند .

 آنکس که صادقانه نفوذ کند

 مهمان همیشگی است ...........................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٥

 

درهمه دیرمغان نیست چو من شیدایی

دل ز جایی گرو  و باده و دفتر جایی

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٥

 

خون جاری شده و قوا زایل شده اند

پس چه کسی جای مرا خواهد گرفت ؟

اگر یکی از ما به زمین درغلتد

شما به صف ما بپیوندید

سلاح ها خوبند و من نامغلوب و شکست ناپذیر

تنهاقلب منست که در این نبرد شکسته است .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٥

 

نبود و بود برزگر چه باک !

اگر بر آید از زمین

هر آنچ او به سالیان

فشانده یا نشانده است .

 

 

                    از :   سیاوش کسرایی

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٥

 

دو تن به از یک تن اند . زیرا پاداش نیکویی برای رنجشان خواهند یافت .

چون هرگاه یکی از پا افتد دیگری وی را برپا بدارد :

اما وای بر آن که تنها افتد ...

زیرا کسی را نخواهد داشت که در برخاستن وی را یاری دهد .

                                    

                                   از : صادق چوبک

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٥

جاده

چقدر زیباست در جاده بودن و در آرامشی باورنکردنی خودت را به دست راهی بی انتها سپردن !!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٥

 

                با روح صبا

 

ای صبا با تو چه گفتندکه خاموش شدی

چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی

تو که آتشکده عشق و محبت بودی

چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را

که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی

تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش

چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی

خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من

نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی

 

               از : استاد شهریار

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٥

آرزو

ای مادر زمین

ای زمین بخشنده و کریم

گرمی بوسه های ما را جاویدان ساز

و با بارانت وجود ما را بشوی

وبا بادهایت بادبان کشتی سرنوشت مارا

به جنبش در آر ...

و با آتش درونت

زندگی ما را با عشق گرمی بخش

و با موج های نیرومند دریایت

وجود خاموش شده ما را زنده کن

و با خورشیدت از یار من بخواه

که به یاد آرزوها و خواسته های من باشد .

 

                             از :    گی دومو پاسان

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٤

 

سخنی از شکسپیر از زبان هملت :

" برای مهربان بودن باید سنگدل بود "

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٤

 

 

مرد ماهیگیر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٤

یه حرفی باز ..........................

انسانی که سقوط می کند

تمام دنیا از رویش می گذرد ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٤

 

 

سفر نوروزی به یاد ماندنی : سال 1391  - آستارا

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٤

تمام

در شب دراز تنهایی خوابیده بودم و گفته بودم :

                             همه چیز تمام !!

تمام هر شبم

طولانی تر از شب های قبل بود

 و بیخوابی می کشیدم در سرابی ناتمام

و باز می گفتم :

                         اینبار دیگرهمه چیز تمام ...

چهار فصل سال در انتظار تو بودم

فصل انتظار نمیشد هیچوقت تمام !

حباب دقایق می ترکیدند در خواب از شباب

و چه زود میشدند خاموش و تمام ........

طوفان دلتنگی می کوبید دلم را

و نمی شد ضربانش تمام .

در دغدغه خستگی و تصور پایداری

نای را برده کرده بودم

 شده بودم تمام .

چرخ می خوردم ... پای می کوبیدم

با پنجه های رقص سماع

موها را آشفته می کردم در فضای ناتمام

دامن ام را می گرفتم از گوشه اش

تا آسمان رقص میکردم ناتمام .

روزگاری بودم نهال بعدشدم درخت

موهای ریشه ام در خاک چنگ زد

در گره گیسویی شد تمام .

نمیدانم در هوا

نمیدانم در زمین

نمیدانم چگونه عمر من گذشت و شد تمام .

اما فقط چند روز زنده بودم : شکر

و همه چیز دوباره از نو شد تمام !

                  ***

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٤

گزارش فصل نو

سال نو آغاز شد . طبق معمول همه سالیان وقتی سال جدید با ضربات ریتمیک طبل اعلام آماده باش کرد همه دست دادند و روی هم را بوسیدند و بغل کردند و کوچکترا از بزرگترا " سفته " گرفتند . ( در ترکی اصطلاحا سفته میگویند ... معادل فارسی آن را تحقیق نکرده ام ... خلاصه ! ) ........ به امید برکت یافتن و پر شدن جیبشان ... ببخشید :‌ صندوق بانکی شان ! ..........................................................

هاهم طبق معمول همچین رسم هایی اما یه کم فرق دار سال نو را آغاز کردیم . چون تحویل سال نو ساعت 9 صبح بود قبلش که تا پاسی از شب بیدار بودم و به کارهای ریز و مانده و غبارهای فضول که دوباره در اینجا و آنجا جاخوش کرده بودند دستمال می کشیدم ....در اثر خستگی خواب مانده بودم . قرار بود سفره هفت سین را بچینم بعد بخوابم . ساعت 8 که به زور بیدار شدم هفت سین یادم افتاد . پسرم بر خلاف سال های قبل ماهی نخریده بود ومن که  هی التماس میکردم کاش بخرد یک چشمی می گفت و بعد از یادش می رفت . عاشق تحرک ماهی قرمز در تنگ بلورهستم بخصوص در موقع تحویل سال . از حرکت و وول خوردن ماهی در زندان آبی محصور در شیشه هزاران  معنا می کنم . می دانستم دوست همسایه ام که در ضمن خواهر صیغه ای ام هم هست ماهی زیادی خریده اند . زنگ زدم و گفتم یکی به من بدهد . گفت بیا ببر قابل نداره . با عجله رفتم . تا میخواست ماهی را در بیاورد که مدام لیز میخورد و از دستش در می رفت طبل سال نو زده شد و من اولین نفری بودم که مهمان خانه آنها شدم  و روی هم را بوسیدیم . پدرش آخوند محله هست و منو عین دخترش دوست دارد . با ایشان هم دست دادم . یک سکه عیدی بهم هدیه داد . باز سفته ای دیگر به یمن برکت !

خندیدند و گفتند : تا یک سال خانه ما خواهی ماند . وای به حال ما و پرحرفی های تو !

تا به خانه برگشتم دیدم همه همدیگر را میبوسند و از فرط هیجان به هم تنه می زنند . دخترانم هنوز یک چشمشان رویا بود یک چشمشان خواب سال گذشته . گفتند : تو برو دنبال ماهیگیری ات هنوز ........ و خندیدند . پسرم کلاه لبه دار پدرشوهرم را گذاشته بود سرش و اونو دنبال خودش می دواند . مادر شوهرم آش می جوشاند و همسرم می گفت : زودباشید بریم دیدار مامان مامانتان ............ تارم را به یمن این که سالی شاد داشته باشیم با آهنگ کوچه لره سو سپمیشم ... نواختم ........ پسرم گفت : تاکی می خواهی کوچه لره سو سپه سن ؟ خسته نشدی ؟ و بعد با صدا خواند : کوچه لره توز سپمیشم ! یار گلنده پالچیغ اولسون ....................................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٤

 

                                                  انکار

باورکنید !

زندگی را دوست دارم ...

چون شهد عسل کوهستان ها

که بوی پروانه های آبستن را میدهد

و راز جنون گل های وحشی را

در حاشیه خلوت چشمهای کودکی...

و انکار نمی کنم

پاییدن پنهان را ...

که تمام وجودم را به چشمانم

               - قرض می دادم  -

پشت سنگ های سرد ...

و انکار ممنوعیت بود و انکار

                                نمی کردم

                                         باز ...

                   ×××

باور کنید ! باور ...

کوه ها را با تمام صلابتشان

                      می ستایم ...

وقتی به قله اش

                    - از ته دره -

                    چشم می دوزم ...

و پایداری را نظاره می کنم

و انکار نمی کنم که هرگز

             - کوهی ندیده ام -

                      در ناپایداری ...

                 

                       ×××

شاید باور نکنید ... دیده ام !!

بوسه های شهوت آسمان را

با زمین در خط ممتد افق

              حاشا ! اگرانکارکرده باشم .

چمن های سبز

گسترده در پهنای آن

درختان پربار

خاک های بکر و باران خورده

و پیوند رگبار و مه

آمیزش آبی و سبز صاعقه با ابر

اعجاب یک پیوند ناب !

و زمین سرشار از نور مه و

غوغای تابناک هزاران

                 اختر است ...

انکار هم بیفایده است

آسمان دزدیده است

قاپ زمین را در خفا ...

پاییده ام !

پنهان هست راز بزرگ !!

 

                    ×××

انکار نمی کنم سفر خورشید را

به چشمه های خروشان در زمین

که آبتنی می کرد

در میان آب های شیشه ای پرشکن

و از تن زخمی اش

بر آب فواره می زد

                خون نارنجی آن !

                  ×××

کجا روم که انکار نمی کنم

به زندان عشق در بندم

و خودم را به " رندی " مزین میکنم

تا حقیقت بی شیله پیله داری را

چون فلفل تند تلخ

بزبان بیاورم .

انکار نمی کنم که

در هیچ میخانه ای را بلد نیستم

و از نام شراب

خوشم می آید رندانه

چون مدهوشی مست :

یک جرعه آن که در کودکی نوشیدم

و رقصیدم بی اختیار

مستی اش با من شد تا ابد ....

و رد انگشتان پولادین پدر

در گونه ام

به سرخی شرابی که خوردم

از آن شیشه اغواگر ساقی ...

شرم را انکار نمی کنم

ولی گناه را حتما خواهم کرد

                            دوباره ....!!

                 ***

در پاگردهای طویل ارتفاع ترقی

                 با پاهای آغشته به رنگهای له شده

چون خشت های کاه آلود

دیوارها را انکار نمی کنم

و برگ های تسلیم آویزان از آن

مثل به دار آویختگان

از درخت بلند انگور

که در آغاز هرسال جدید

بوی دلمه برگ می دهند

و  در پله هر گامی

اشتها ... پلاسیده و چروک میشود

با تجدید حیات فصل .

هر دانه از خوشه های اشک را

که از ساقه های مژگانم

آویزان هستند

انکار نمی کنم ...

                      هرگز !

             

                 ***

انکار نمی کنم که واژه ها را

در قالب سایه روشن های سربه هوا

در متراژ a4 می فشارم

و با توسری مهارت

تحقیرشان می کنم

در نمایشگاه بین المللی

و انکار نمی کنم پوزخند دیدگان را

وقتی هویت تیرگی ها را

                  - از روشنی ها -

                  نمی فهمند

                 و خودم هم حتی

                  نمی دانم چگونه

            خلق کنم روشنی را !!

                    ***

ناتوانی خود را انکار نمی کنم

در برابر تیوپ های مچاله رنگ

که در کلنجارهای ذهنم

موش آزمایشگاهی هنرم هستند .

و ترکیب را در هیچ پالت سیمانی نمی بندند ...

سبزها درخشان

آبی ها روان

قرمزها رقصان

زردها ... خجول

و من اعتراف می کنم

" زندگی زیباست بسیار "  !

کوهستان اعجاب

پروانه

شمع

گل در طرب

میسوزد آن

می رقصد این

شهد عسل آبشار رام !

                ***

چشمان خیال خو را

به رنگ کهربایی

که از بافت آن

باستان شناسان

هیچ حشره ای یافت نکردند

اشک شیرین عشق به زندگی را

چون عسلی که خفه ام می کند

                         دیدگان را

در دیوارهای کندوی حیات میدوزم

و سوغات پروانه ها را

از آجرهای آمبر سوخته ای

که با خاکستر جانشان

روی پیه شمع ها ی خموش

                        - بنا کرده اند -

انکار نمی کنم سوختن ام را

که هرگز سوختن را نفهمیده ام

موقعی که بر همگان نصیحت کردم

- سوختن و ساختن را -

 

                   ***

من زنده ام ... انکار نمی کنم !

من عاشقم ... انکار نمی کنم !!

من ساخت و پاخت کرده ام با انکار

و من

انکار نمی کنم

تمام هر آنچه که انکار کردم ...........

 

                  ***

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٤

توصیه ایمنی

خودت را دوست داشته باش تا دیگران هم تورا دوست داشته باشند

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٧

سخنی از :

" هرگز در زندگیم یکروز هم کار نکرده

 ام آنچه انجام داده ام سرگرمی بوده

 است !

                        متفکر

 

                                ادیسون

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٧

و اما در مورد انتقاد

درنظر داشته باشید که انتقاد بیموردو

 ستمگرانه نوعی تعریف و تمجیدی

 ست که تغییرحالت داده است . به

 خاطر داشته باش هرگز کسی به

 سگ مرده لگد نمی زند ........چشمک

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٤٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٧

سه حرف از یک نفر !!!

موهبت های خود را بشمار نه محرومیت های خود را .......................................................

                       ×××

از این که کفش نداشتم نگران بودم

تا این که زنی را در خیابان دیدم که پا نداشت

 

                       ،،،

 

از پنجره زندان دو نفر بیرون را می نگریستند یکی گل و لای دید و دیگری ستارگان فروزان

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٧

کوه عینالی تبریز ......... اثر : پیکاسوی آذربایجان

جاودانگی هنر نقاشی ...... 

 

هنر هرگز نه کهنه می شود و نه نو ! هنر ورای تاثیرات تاریخی ... نژادی و اقلیمی از قید زمان آزاد است . هر کار هنری به محض اینکه خلق شد درست مثل موجود تازه متولد شده ای موجودیت منحصر به خود را پیدا می کند ...

 

 

نقاشی بالا اثر  " پیکاسو  " است . 

 

سینا خانزاده دوست کوچولوی منست و علاقه شدیدی به هنر نقاشی دارد . من دوست دارم او را پیکاسو بنامم شاید اگر توضیح هم نمی دادم ونام واقعی هنرمند را ذکر نمی کردم حتما تصور می کردید این اثر بکر هنری از پابلو پیکاسو است .  سینا چهارده سال دارد . برایش آرزوی توفیق دارم و از این که افتخار داد تا نقاشی وی را در وبلاگم در معرض دید بگذارم ممنونم ............................ یاشاسین

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٦

سرگذشت

زندگی بی تو چه بی حاصل گذشت

ایام و روزگار مشکل و دشوار گذشت

چون جوانی رفت و آب از سر گذشت

هیچ یاد تو نرفت ازدلم و هرچه گذشت .

مونسم تنهاقلم شداو نوشت آنچه گذشت

حرفها در کاغذی ثبت شد به نام سرگذشت !

هرچه دل داد سخن زد قلم آن را بنوشت

حکم کردم بنویسد  هرچه شایسته توست .

آخرین منزلگه ما باهمان خاک سرشت

آنچه می ماند حرفی ست که آن شاعرنوشت .

روزگار  با تو بودن ایام خوشتر گذشت

خاطره شد آن زمان بارفتنت قلبم شکست !

لطف کردی در خیالم آمدی قلم نوشت :

بی تو بودن سخت شد در خیالم تو سرشت .

این خردمندی پسندیده است آمدی درسرنوشت

همه عالم به کنار ! اینچنین باتو خوش است !

 

                          ×××

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٥

فصل اول

خود را بشناس و آنچه هستی

باش : بخاطر داشته باش روی زمین

کسی شبیه تو نیست .........

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٠٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٥

یه حرفی ..............

هنرمندان نمونه همیشه در جامعه خودشان و در شرایط محیط خودشان سرمشق قرار میگیرند ... هرکس در محیط خودش قابل بررسی است .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٥

شکایت

فریاد زدم در قفس تنگ دلم

پرپر شدم و دم نزدم چون که زنم !

و چنان زجر کشیدم همه از دوروبرم

تو بگو حرف دلم را به چه کس من بزنم !؟

در میان این همه تشویش و اوهام و ستم

فردی آمد به برم گفت که  : دلدار توام !

ناشناسان - آشنایان را همه قاضی شدم

من ندانستم چرا وارد دراین بازی شدم !

یار من ... دلدارمن ! جان و دلم

هر چه می خواهی ندارم جز دلم

 بحر عشق شوخی ندارد غرق شدم

گوهر گمگشته در قعر یک دلم !

بین این امواج طوفانی تک و تنهایم

دستهایم را بگیر فقط به تو چنگ می زنم

هر شب و روز به تردیدم ... گریزانم

جان من ... ثابت بکن باور کنم ؟!

                ×××

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٤٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٥

خاطره پارسال

دیدو بازدید

 

دیدار فک و فامیل حسابی خسته ام

 کرده بود . پاهایم در کفش های

جدید ذق - ذق می کرد ............

 فقط یک دوستم مانده بود که متوقع

 و زیاد اهل حرف درآوردن و به قول

 ما ترک ها " سوز باز " نبود . با خود

گفتم : بعدا می بینمش ......... 

 

به او زنگ زدم و عید را تبریک گفته و

از اینکه آن روز رفته ام خانه اش و

نبوده گله کردم . گفت : نه ! نه !

 اصلا آن روز جایی  نرفتم شاید زنگ

 طبقه های دیگرو زدی . ببینم زنگ

کدام طبقه را زده ای ؟ گفتم :

چهارم !

 

عجیب و خیلی بلند خندید و برای

 یک وقت دیگر دعوتم کرد .

 

یک ماه بعد که رفتم دروغ را با چنگال

 وجدان از دلش در بیاورم دیدم 

آپارتمان آنها سه طبقه است و زنگ 

چهارمی وجود ندارد ....................

 

                     ×××

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۳۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٥

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٥

همسفر

زیر خاک ظاهرا سرد و عبوس

ریشه ها در سفرند

دانه ها می خندند

ساقه ها با ریشه ها

                  -  همسفرند  -

           

                ×××

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٤٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳

کلید

چین ها در صورتم

خط های جاده ای ست

راهها پر پیچ و خم

انتهایش خانه ای ست

کلید کلبه ات را 

 داده ای به دست من

ترسم آنجا بروم

داخلش دیوانه ای ست .........

                ×××

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳

فروغ شب ( تقدیم به فروغ فرخزاد )

شب همان شب بود

چون همیشه تاریک !

و چراغ کوچه ها

چون همیشه تسلیم !

می گذارم پای خاموش بر در

تا که از شب خلوتی حاصل کنم

ذره ای با آن درآمیزم نهان

مثل خود را آن زمان پیدا کنم !

                ×××

می درخشد چشم یک تنها

در سیاهی های شب

مثل چشمان من

پر تمنا ... خواهش ست !

سر به زیر افکنده گویا زیر لب

از مراد و نامرادی ها شکایت میکند

دست او پر التماس

به تمنای وصال روشن ی ست !

 

روح او با قامتش

از جدایی ها حکایت می کند .

و قدمهایش سست

به گمانم نزد من می آید !

                ×××

خلوت من را او برهم زد

در کنارم ره سپرد

دست هایش در گریبان

راز قلبم را شنید .

              ×××

آبشار مهتاب از آسمان

تابید بر رویش از هرسو روان

وندر آن تاریکی

چشم او چون خورشید

شد فروغ شب من

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۱٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳

 

ویژه نامه نوروز

تقدیم به همسفرم ...

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:٢۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢

 

یولداشلار !

 

بایرامیز مبارک اولسون

 

 شادلیغینان یاشیاسیز

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢

عیدانه

تمام اندیشه را روی کاری که

دردست دارید متمرکز سازید . نور

خورشید تا زمانی که متمرکز نشود

نمی سوزاند.

 

                    الکساندرگراهام بل

 

                                

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢

آفتابکاران جنگل

سر اومد زمستون ... شکفته بهارون

گل سرخ خورشید بازآمدو شب شدگریزون!

کوهها لاله زارن ... لاله ها بیدارن

تو کوهها دارن گل - گل -گل آفتابو میکارن

توی کوهستون اون دلش بیداره

تفنگ و گل و گندم ... اون داره میاره

توی سینه اش جان - جان - جان

یه جنگل ستاره داره جان جان

یه جنگل ستاره داره ..............

لبش خنده نور

دلش شعله شور

صداش چشمه و یادش آهوی جنگل دور !

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۳۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢

تلنگر

فصل بهاراست و در نوبهاری این چنین

با بهاری که ز ره رسیده چه کنم ؟

که هنوز عطر بهار را نیافته ام

در وهم زمین

که با ازدحام بوی ادوکلن ها

بهار خود را باخته است !

و من فقط از تجمع گل های باکره تپه ها

به طراوت ابرها پی می برم !

و به راز نقدینگی آنها

در ویترین های مشبک محصور

که با هراس از دزدان یغماگر

در بغل هم چپیده اند!

و با نگاه هایی که زل زده اند

به بهار پشت ویترین ها

آیا سر آشتی با باران خواهیم داشت ؟!

 

 

 

 

 

 

فصل بهار است و در نوبهاری  چنین

 

شکوفه های سخن هنوز از دلم نمی دمد

و ساقه های ترد و نازک احساس

در دستان قلمم سبز نمی شود!

بیشماران سبز

 

برگ و بوی سکر خاک تر

در نگاهم جای خود را نمی یابند .

 

 

 

هنوز بستر سپید کاغذم را

نیاراستم به سبزینه های عالم !

هنوز عطر بهاران را نیافتم

در بطن آشفتگی سرسام آور اسپری اسپرم ها

 

 

فصل بهار است و در نوبهاری این چنین

من به یادت می گشایم سخن در کان دل

و می دانم که شعری بسرایم

و گرنه!

 

بهارباشد سرابم .............

 

تو خود مثل تگرگی در بهار

تلنگر می زنی بر حس من دراین بهار!

اگر در آن نباشد نام تو

برایم نیست دیگر این بهاران ... نوبهار !!

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٥٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir