کاروان

کلید

هی مگو افسوس - افسوس

هی مگو رفتم به باد

هی مگو این یار و عهدی را شکسته

هی مگو گشتم فنا !

هرچه خواهی تو بگو

اما نگو این شانس من بود .

 

مگر این زندگی از بهر چیست ؟

خفتن  و شستن ... چریدن

یا خزیدن زیر ران بیوفا ؟

یاکه خندیدن دروغین

چهره را سرخ نمودن ؟

 

کم بنال و دست بردار

از آن دیرین کهن افکار

به پیش چشم تنگت

چراغی را بیفروز

اگر از دست آن امواج رستی

که موهومات هستند

قدم بگذار

در آرامش آن ساحل نورانی زیبا .

در آن روشنی را

با کلید ساده شادی بگشا !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir