کاروان

فقط یک دقیقه ..................................................................

خواهرم گفت : غذای شوهرم  را ببریم برگردیم . یک دقیقه هم طول نمی کشد . مادرم داد کشید : اینجا یه عالم کار ریخته ... شما دوتا کجا میرین ؟ گفتیم : حاجی خانم ... مامان جون ! زود برمی گردیم . یک دقیقه هم طول نمی کشد . زیر لب یه چیزهایی گفت که نشنیدیم . خانه مامان پر از مهمان است . خیابان ها ترافیک بو د . یکساعتی طول کشید تا به خانه خواهرم برسیم . در این فاصله همه زنگ می زدند و می گفتند : کجایید؟ می گفتیم : الان می رسیم ! دم در خانه مامانیم ..................

مادرم از مکه برگشته و خانه پر از رفت و آمد است .

یه نیم ساعتی کشید تا خواهرم ماشین را پارک دوبله کند . به من گفت : نمیای بالا ؟ گفتم : نه ! همینجا راحتم . زود برگرد . دیرمان شد ه . همسایه خواهرم سررسید و  آمدن مادرم را از زیارت بیت خدا تبریک گفت . با سرش یه سلامی هم به من داد . خواهرم گفت : همشیره است . باز هم از دور برایم سر تکان داد . یعنی : خوشوقتم !

یه نیم ساعتی با خواهرم حرف زد . نمیدانستم راجع به چیه... در ماشین به ترانه های گوگوش گوش سپرده بودم .  ولی گاهی این کلمات به گوشم میرسید : اجر ... صواب ... قسمت ... الهی ... انشاالله و و و ...

 گوگوش هم میخواند ومن زیرلب تکرار میکردم : کمکم کن ! کمکم کن ! نذار اینجا بمونم تا بپوسم ..................

قیافه خواهرم انگار هردم لاغر میشد . فقط بلی - بلی می گفت و پاهاشو به عزم رفتن تکان میداد ولی نمیتوانست جم بخورد . کنجکاو شدم ببینم چی میگن . دادو بیداد مامان تو گوشم بود . پخش را بستم و شیشه را پایین کشیدم . زن همسایه داشت از ماموریت های یه ماهه و زودبزود  شوهرش گله و  از دست بچه هایش شکایت میکرد . خواهرم ظرف غذا را از یک دستش به دست دیگرش میداد .فهمیدم  در مخمصه بزرگی گیر کرده . باید کاری میکردم ! رفتم طرفشان تا با همسایه یه سلام علیکی کنم و به خواهرم فرصت بدم  غذا را ببرد بالا . منو که دید گفت : چه خواهر نازی دارین  شما ! و بعد دست داد و گفت : داشتم سر خواهرتان رابا درد دل هام  می بردم . نمیدانید این مردها چه به سر ما زنا که نمیارن ..........

در این فاصله خواهرم جیم شد . مطمئن بودم غذای شوهرش سرد شده و میبایست دوباره گرمش کند و مسلم بود تا بیست دقیقه هم برنمی گردد . خوابم می آمد و مدام خمیازه می کشیدم و زن همسایه فقط و فقط از بی مهری شوهرش می گفت : بخدا خانم ! نمیدانم چه مرگشه تا میاد خانه دوباره در میره  . انگار خانه اش رستورانه   . گفتم : چی بگم . همه مردها به فکر پول درآوردن هستن دی.....

نگذاشت  گه را بگم . گفت : پول و کوفت . پولو میخوام چیکار ؟ قند گرفتم ... کلسترول دارم ... قلبم ناجور کار میکنه . همش تقصیر اونه . گفتم : باید صب ....... نذاشت  ر   را بگم برافروخته وسط حرفم دوید : معلومه شما از آقاتون ! راضی هستین . تورو خدا شماره تون را بدین بعد در فرصتی زیاد !! با شما حرف بزنم . معلومه از شوهر داری سررشته دارید . داشتم شماره را می نوشتم که خواهرم سر رسید و گفت : مامان صدبار به خانه زنگ زده داره سکته می کنه که مهمان ها خوب پذیرایی نشدن .

 البته چهار عروسش اونجا بودن .

زن همسایه گفت : آره داشتم از مادر شوهرم می گفتم . وای .......... چه زن شیطانی ...

گفتم : ببخشید ! عذر میخواییم . ما زود بریم بعد خدمت شما میرسیم . گفت : وای چه ماهی تو . به خواهرت کارت استخر داده ام . به شماهم میدم باهم بریم ! گفتم : حتما ! 

 در طی یکساعت تمام زیر و بم زندگیشو تا خواهرم برگرده از حفظ بودم . با عجله برگشیم خانه مامان . شب شده بود .

صبح تازه داشتم صبحانه میخوردم که تلفن زنگ زد . گوشی را برداشتم . صدایش هم آشنا هم نا آشنا بود . گفتم : ببخشید بجا نیاوردم ....شما ؟ گفت : فهیمه دیگه ....... همسایه خواهرت ! دیروز آشنا شدیم ها .... فقط یک دقیقه با شما حرف دارم . .............

توی دلم گفتم : وای خدا !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۳

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir