شاید با پست های تازه برگشتم شاید هم نه ! ( عیدتان مبارک ... )
بوی بهار ؟
یادمان باشد و عمل کنیم ...
هدیه ی عید به تمام دوستان و عزیزان
نقاشی رنگ و روغن به سال 1381
نگاهت یک حرفی دارد
که پشت سرت
قائم شده است !
کودکی من هم
از پشت سر
نگاه دیگران را نمی دید !
آخر و عاقبت دو سه داستان !
بالای نردبان بودم و پرده توری را از گیره باز میکردم . داد زدم : پسرم لطف کن بیا از این نردبان بگیر پاهایش لق است میترسم بیفتم یه عمر بی مادر بمونی . نشسته بود جلوی کامپیوتر و گیم بازی میکرد . گفت : همین الان ! بذار این گل را هم شوت کنم توی دروازه بیام . همانطور ماندم اون بالا . نصف پرده مانده بود تو دستم . آمد که کمکم کنه با دو دستش از دو طرف ، پایه های نردبان را یواشکی لرزاند و من جیغ زدم . ترسید و گفت : مامان من نبودم زمین لرزید . دعواش کردم که اینجور شوخی ها اصلا درست نیست و شاید می افتادم و کمرم می شکست و تا آخرفلج میشدم . گفت : مامان تو همش میگی من پرواز بلدم بکنم با قلم . بیا اینم قلم . اینو مثل نجارها بیخ گوش ات بزن تا چنین مواقعی بتونی بپری . حوصله نداشتم بخندم . گفتم : اگر درست و حسابی کمکم کرده بودید تا بحال خیلی از کارهای خانه را تمام کرده بودم . گفت : خودت هم بی تقصیر نیستی . همه جا کاغذ و دفتر و کتابه . ببین ! روی میز کامپیوتر چقدر کاغذ هست . تمامش نوشته های توست . گفتم : آفرین پسرم خوب گفتی و یادم انداختی . تو برو روی میز را مرتب کن منم پرده را توی طشت خیس کنم بیام . گفت : ای به چشم ! برای من هم جایی باز میشه سی دی هامو مرتب کنم و برای روزهای تعطیل عید فیلم های منتخب را تماشا کنم . گفتم : آفرین ! منم برم به کارهای واجبتر برسم . قربونت برم پسر گلم .
دو سه داستان را که قرار بود دراین چند روز بنویسم سوا کرده و گذاشته بودم کنار بلند گوها ... گفتم تا پرده ها خیس بخورند و فرصتی هست آنها را در وبلاگ درج کنم . دیدم پسرم حسابی روی میز را خالی کرده است و از کاغذها خبری نیست . صدایش کردم و گفتم : پسرم ، پنج - شیش صفحه کاغذ کاهی اینجا بود کجا گذاشتی ؟ گفت : اون چرکنویس ها را میگی ؟ همه شو ریختم تو نایلون سیاه و بردم انداختم ظرف زباله کوچه . از شانس من هم ماشین زباله آمده بود و ظرف ها را خالی کرد و برد .نگاهی چپ اندر چپ به پسرم دوختم و
عرق سردی توی تنم نشست . تا پاسی از شب بعد از کارهای خانه و شستن موکت و فرش و کلی کار ، چرت زنان نشسته و آنها را ویرایش کرده بودم و از اینکه
درپایان با یک گروتسک زیبا داستان ها را تمام کرده بودم خستگی از جانم رفته بود . با لکنت گفتم : برو همان نایلون را بیار من اون کاغذها را از زباله ها جدا کنم . واجبه برام !
گفت : ماموران شهرداری آمدند و بردند . آهنگ بتهوون را نشنیدی ؟ اون صدا را برای تمام ماشین های آشغال جمع کنی گذاشته اند . خواهرم گفت : سمفونی نهم اونه . با حالتی زار گفتم : شهرداری کدوم منطقه میاد اینجا ؟ گفت : انگار پشت ماشین نوشته بود : مامورین جمع آوری زباله شهرداری منطقه یک تبریز !
" تو " و " من "
تو
تو
تو ...
برای تو هست
هر سروده ای !
" من "
راکد مانده است
در رونق " تو " !
تو بودی بهاربود ................
همه کائنات
همین روزها
بیدار میشوند از خواب سنگین .
فصل ،
فصل شکفتن
و صفحه جدیدی
در دفتر زمان گشوده خواهد شد
تنها تو بیدار نخواهی شد
بعد ازآن خوابی که برایت دیدند !
معراج
برای تو
آنقدر آرزوی اوج گرفتن کردم
در آسمان پاک و آبی و زلال
که از دستم پریدی و رفتی !
چنین آسمانی وجود نداشت
کجا پر کشیدی ؟!
خانه تیمی
نگاهم را
در گردونه نگاهت می چرخانم
اسرارم لو رفت !
شهر ،
شهر فرنگ نیست
خانه تیمی دل من آنجاست ...
دو سه داستان ............
به همین زودی
داستانی ارائه خواهم کرد
که مربوط میشه
به خانه تکانی های من...
منتظر بمونید حتما میام .
هنوز دارم گردگیری میکنم
و یک داستان نیمه تمام داشتم
به نام سفرنوروزی !
اونم باید تمام کنم
خوش باشید
راه شب !
عکس
چشمهایت را باز کن !
میخواهم عکس امواج آفتاب را
از آنها بگیرم ...
که هر صبح دریایی ست برای من !
سلام و صبح بخیر
عکس هنری : گل
عکاس : جناب آقای حسن ذوالفقاری
عاشقانه
تو بلدی!
به غیر روزها
شبها هم بخندی .
خمیازه های عاشقانه ات
خماری چشمان منست
و من
فقط شبها میتوانم
با خنده های مستانه تو
که از آب دریا
آتش برمی افروزی !
بخندم ...
یگانه
یگانه !
من میترسم
من از همه چیزهای آزاردهنده
متروک میشوم .
و از هرجایی که قلبم میخواهد
عبور نمی کنم
با دستهای سخت بسته شده
میترسم از بیگانه !
ما همیشه باهم خواهیم بود
هیچکس نمیتواند ما را از هم جدا کند
قلبم
یگانه!
ما به دوردست ها خواهیم رفت
و در همه این سفرها
تو در کنار منی
و اگر شهامت تو را داشته باشم
همه آن چیزهایی که خیلی دوست داری
مال ما میشود .
اگر شهامت داشته باشم
آخر به جایی که میخواهم برسم
میرسم
جایی که تو در جستجوی من بودی
بدون بیگانه ...
شعر هرچهارشنبه سوزی
احساس سوختن به تماشا نمی شود
آتش بگیر تا بدانی من چه می کشم !
شب بخیر
دل به دل
راه دارد ...
هنوز هم توی راهم !
ماهی قرمز
تو هم مجبوری
با سیلی آب
صورتت را سرخ کنی
برای روزهای دلتنگی
در حباب شیشه ای
برای دلخوشی خوش باوران
مثل همه ی ما ...
مثل من !
ماهی سیاه پیر !
من و تو
که معتقدی :
کار انسان را آفرید .
فولاد هم
با اعتقاد تو
آبدیده میشود !!
بهار .............
بهار با تن لخت سبز می آید !
شمشیر خار را
از رو بسته
قطره آبی ست نثار خاک!
جوانه ی سردرگم نادان ...
عکاس : جناب آقای حسن ذوالفقاری ( با تشکر ویژه از ایشان )
برگرفته از وبلاگ تارا - tara
تبریک
بیست اسفند
زادروز اسطوره ی سینمای ایران
بهروز وثوقی مبارکباد
گئجه ز خیر اولسون ..................
8 مارس روزجهانی زن بود مثلا !
هرگونه خشونت علیه زنان
محکوم است ...
ماهی عید
چشمم آب نمیخورد
از دریایی که درآن غرق شدی
در یک قطره اشکم
زنده میشوی دوباره !
جوانه سیاه
من آیه ی اندوه نیستم
دانه ای غم
جوانه زده
در گلوی خشکم...
که به بارخواهد نشست
در زمستان سالهای درد !
تب سرد
نخواهم نوشت از این به بعد
با قلمی که بیزاراست از دست من
نخواهم نگریست از این به بعد
با چشمانی که دائم مات است و منگ
نه جوهری مانده درقلم
نه قطره اشکی در دلم
خواهم درگذشت
از قلبی که بیماراست از دست من
خواهم ماند همچنان
با پاهایی که گریز می زنند
خواهم کشید طرح " آه " ی
که آهنگ غم شده است
از دست من !
همینجوری !
تمام دسته گل ها را
دادم به آب !
بهاری در کار نبود ...
یالان
راست می گویم !
خوشحالم که پنداشتی
دروغ است حرفهایم ...
راست می گویند همه :
یالان دونیا
یالان دونیا
حرف دل اوریانا فالاچی .............
یاتان گون لر !
گونون اوتالمیش چادراسین
ترسه ده ن اورتوره م باشیما
سهندین بوزلاری
اوره ییمی دالاییر !
آپاریرام اریده م
یارادام باتان گول لری .
گون گورمه دیم
یاتان بولوتلارین ایچینده
هش گئجه لر
یاخشی یادیمدا !
قارا کولگه سالمیش گونوزلریمه
گونون سارالان یاناغیندا ....
چکیره م باشیما
قاینار گوز یاشین
یئنه جانیمدا
اویادام یاتان گون لری !
سحریزیاخشی اولسون
عکس هنری
عکس هنری
عکاس : حسن ذوالفقاری
برگرفته از وبلاگ تارا ( tara)
پیوند قلبهای من و تو
به دست داستان زنجیرشدن ماست
باز میشود با کلید فریاد
با دهانی که دوخته اند با خار و فولاد
گل می چیندخنده ات به لطافت پونه
از صحرای چشم من نگاه تو
در گلزاری سبز
که به خشکی نشسته است حالا !
قصه ما طولانی میشود از این به بعد
دور آتشی که افروخته اند برای ما ...
چون آب جاری نمیشوم
درهر سرازیری و هر راه
مثل پروانه نمی نشینم
روی تصویر گلهای سیاه
آرزوی پرواز نمی کنم هیچ
در خیالاتی که میشود تباه
دانه خیس خورده در اشکم
سر بر می آورم از خاک پر آه ...
از اون حرف ها .................. گئجه ز خیر اولسون
هدف
شکی ندارم
بی هدف هستم !
تیر نگاهم
به آسانی کشت تو را
این هدف نبود به راستی ...
سحریز یاخشی اولسون
تک درخت منی !
شاخه و بار و برگهایت
ارزانی دیگران ...
سایه ات کافیست !
یک لبخند کافیست ! لطفا با صدای بلند نخندید مردم در خوابند !!
ماه
نگرفته است ...
در آغوش کشیده
گرفتگی تو را
در فقدان من !
دیر شد
رفتن من !
دست سرما را خواهم گرفت
پا بپای او آب خواهم شد
در گرماگرم ابلهانه عمر !
همه میدانند ، همه
برنخواهم گشت هیچوقت
در گل افشانی خاک
با تو ... !
باید زودتر از اینها میرفتم
تقصیر پاها نبود
بی اختیار بود دلم !
بدون عنوان
سهم ما
از باغچه ای که کاشتیم
دو سیب سرخ بود تنها
هر دو شریکی بیگناهیم
در فلسفه ی آفرینش !
لب که نزدیم
فقط بوییدیم عطر درخت به را ...
عکس :
برگرفته از وبلاگ تارا
( مدیرمسئول : آقای حسن ذوالفقاری )
بشارت
می آید از دل سبز گذشته
پرستوی منست خونین و خسته
بشارت می دهد از باغ یاران
همه آماده اند با زخم بسته !
صبح بخیر
آبی نیست
تنگ را پر کرده ام از سراب
میریزم به ریشه دلتنگی !
خلایق هرچه لایق ( حرف قدیم قدیما )
نغمه های من را مینوازی
در جشن باران
غرق تو نمیشوم
شنا بلدم
اندک !
تندیس یخ
تندیس یخ شد پاهایم
در کوه های برفی
که به گل نشسته بودم دیروز .
چه کسی به ساز بهار
و آواز گنجشکک ها
خواهد رقصید ؟
دارد بدتر از قبل میشود حالم !
مقیم
کجای حیات پرواز میکنم
معلوم نیست
نشسته ای زیر پر و بالم !
میانبر
جدایی
به این زمین کوچک
دل نباید بست...
جلوه ای داشت اگر
آسمان بزرگ
از آن جدا نمیشد
در آغاز !
شمش خورشید مهریه ی آنست
کم کم میپردازد
مثل همه ی مردان
با منت !!!!
زندگی من
هر صبح به تن می کنم
کفن سپید روزها را
و درکفن سیاه شب دراز می کشم
برای دیدن خودم در خواب !
با لیوانی آب بیا
قرص آرامبخش ماه
از دیده ام نمی رود پایین !
و ........................ سخنی از سقراط
یک حرف و هزار برداشت !
ریشه اعتقاد از آنجا خشک میشود
که بخواهند تحمیلش کنند .... ( گالیله )
سحریز یاخشی اولسون
کوهستان .......... عکس برگرفته از وبلاگ جناب آقای حسن ذوالفقاری
مدیر مسئول وبلاگ : تارا ( tara )
همراه
تو از راهی میروی
منم به رویای تو می روم .
زیر برفی پوک
که راه باران را بند می کند
چطور که من
راه تو را !
بالماسکه ی فصول
پس میشود
از زمستان به بهار گام برداشت
دلتنگ کودکی ام هستم
لابه لای درختی تکیده
که معرکه ی جوانه ها را
شاهد خواهد بود
در بالماسکه ی دروغین پس فردا !
و ................... از دکترشریعتی
از حافظ .................
گئجه ز یاخشی اولسون ...............
بر زخمه های کویر قلبم
میخواهم نمک بپاشم
دستمالی را بده
که در گونه های خیس ات
تر کرده ای ...
می گسترانم بر ترک های آن
و شخم میزنم با قلم !
بال
کلاهبردار !
این پرندگان
نه برای یک دانه گندم
که برای تقسیم بال
به سرزمین من پر می کشند
کلاه بر دار !
حقیقت
حقیقت
پرچمی ست
برافراشته می شود
با دستان من
و پایین کشیده میشود
با درفش نگاه تو
زنده اش می داریم
این چنین
درد پنهان وطن را !
گوش نوازی
پرده بکارت گوشم را
پاره کرده ام
از امروز
با کشیده ای شیرین
تا فقط سکوت تو را بشنود
هر روز !
شبی مثل همه ی شبها !
بن بست
توی کوچه های تنگ و باریک دلم
گمشده ای دارم
که به جایی ندارد راهی .
گویی لب گوری ایستاده ام
در این بن بست !!!!!
به یاد ماندنی ها ......................
چشمهایم را دوخته ام
با نخ های پلکم
به قلب تو
لانه عنکبوت شده است
در فراموشی زمان .
درد
معذور از نوشتنم
این روزها ...
مچ خود را گرفته ام
سرتا پا خسته است و درد !
سحریز یاخشی اولسون