کاروان

یخ

می خزد سرما در زیر لحاف

میشود همخوابه با روح و تنم

می زند یخ اندرون گرم من

می رود از تن تمام جان من !

پر شدم چون کوزه ای با آب سرد

هرچه را بیرون زدم یخ بود و بس !

درفغانم بهر گرمایی که رفت .

 

می چکد از هردو چشمانم

بلور تیز یخ

می زند چاک و ترک

لب های سرد و جامدم .

در تقلایم که سرما از تنم بیرون رود

میفشارد بازوانش رابیشتر بر تنم .

 

نیش زد از بوسه ها برسینه ام

گشت لباسی برتن عریان من

کندم او را از دلم دور افتاد

رفت و دیگرهم نیامد پیش من !

احتیاجی هم نبود

"  من  "  او شدم

بدتر از او یخ شدم - ذوب شدم

جاری شدم در خاک !

                 ×××

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٧

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir