کاروان

او آنجاست !

آرامش آنجاست !

دارد برای من

جایی حفر می کند

برای خفتن ...

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳٠

صبح بخیر

دلیل عقل تفکر و دلیل تفکر ، سکوت است !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٩

سوال ؟

میتوان ترسید و اصلا دم نزد  ؟

میتوان تقسیم کردو جمع نزد ؟

گوش راباچشم بست وهیچ ندید

میتوان مرغ قفس شد ،  پر نزد ؟

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢۸

سخنی از دموکریتوس فیلسوف بلندآوازه ی یونان باستان

" همه جا ، آدمی ،  سرنوشت و طبیعت را مسبب همه ی امور میداند ، حال آنکه در حقیقت ، سرنوشت چیزی نیست جز انعکاس شخصیت ، احساسات ، اشتباهات و ضعف های خود او . "

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٧

دیروزی که تمام شد و امروزی که آغاز میشود !

دیروزصبح ، مثل لش افتاده بودم روی تخت و سرم را که درد میکرد فشار میدادم . همسرم ، میرفت سر کار و برای خودش سیب پوست می کند . بعد از مدتی کوتاه ، زیر پایم سه بار تکان خورد و بعد دخترم جیغ زد : زلزله ! پاشین فرار کنین . پا شدم نشستم . همسرم هنوز توی راهرو بود و کفشهاشو واکس میزد . بوی واکس تمام خانه را برداشته بود . بچه هایم یک به یک از جلوی من به سرعت رد شدند و خطاب به من داد زدند : مامان زودباش تو هم بیا حیاط . انگار من مربی دومیدانی بودم و اونا برایم  مسابقه می دادند .  لوستر تکان میخورد و فنجان های روی میز می رقصیدند . سرم را گذاشتم روی بالش و پتو را کشیدم روی سرم . دوباره بعداز مدتی با خنده و ترس برگشتند و با هیجان ، برای هم صحنه را  تعریف کردن . پسرم می گفت : بیایین خودمان از خودمان یک فیلم درست کنیم و به خودمان بخندیم . مامان هم فیلمبردار بشه . بعد تصویب کردن برای بعداز ظهر . تا ظهر ماندم توی تخت زیر پتو . با وجود روشن بودن بخاری باز هم سردم بود . ناهار مهمان بودیم . راحت بودم که غذا درست نخواهم کرد . قرار بود شب را دور هم جمع شده و شاعر بشیم . برنامه " شعریادت نره " مورد علاقه ماست . منو میکنن مجسمه و میگن کمکمان کن تا ما خودمان قبل از اونی که اومده مسابقه بده   ، شعر را بازخوانی کنیم . بچه هام با شور و هیجان خاصی ترانه ها را تکرار می کنن و مجری برنامه را در رقص ها همراهی می کنند . هنوز سردرد دارم و همسرم مشغول محاسبه ی کامپیوتری ست . گاهی آهی می کشد و دوباره دگمه ها را با عصبانیت فشار میدهد . پسرم برای فردا لباسهایش را اتو می کند و زیر لب ترانه ای از شجریان زمزمه می کند : مرغ سحر ناله سر کن ...

صبحی ست مثل هر صبح باز هم . همسرم برای خودش چایی میریزد و برای پسرم شیر داغ . من پشت پنجره ایستاده ام و به گل شمعدانی نگاه میکنم . ستاره صبح در طرف مشرق می درخشد و از ماه خبری نیست . دو تا سیب زرد توی کیف پسرم می گذارم و نرمش صبحگاهی را با خمیازه آغاز میکنم !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٧

یک جمله !

در عجبم از کسی که کوه را می شکافد تا به معدن جواهر برسد ولی خویش را نمی کاود تا به درون خود راه یابد !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٧

تقدیم به ستار بهشتی ( وبلاگنویسی که رفت ! )

دلم نمیخواهد

چشم به روی دنیا بگشایم

دلم میخواهد

آغوشم را بازکنم

برای زندگی غمگینی که

در خواب خفتگان آه می کشد !

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٧

داستان کوتاه : مزاحمت

زن ، تنها روی نیمکت خیس حیاط کتابخانه نشسته و خنده ای ملایم چهره اش را پر کرده است . چشمانش متورم و دور قرنیه اش سرخ است . معلوم است در حال و هوای دنج و خلوت آنجا حسابی دلش را خالی کرده و سبک شده ........ هیچکسی ، دوروبرش نیست . دورتا دور پر از درختان بلند سپیدار و تبریزی است و از نوک شاخه هایشان آب باران بر روی گل های داوودی میریزد . گنجشکان ، دسته جمعی و یکهو روی زمین فرود می آیند و بعد از لحظه ای با همان نظم خاص بر روی شاخه ها می نشینند . پرنده ای آنسوتر در لانه ای باران زده مشغول غذا گذاشتن ماهرانه از راه دهان به گلوی جوجه هایش هست . با شلوغی و حرکات شیرین جوجه ها برای قاپیدن غذا ، زن خنده ای بی صدا میکند و با یک دستش آب چشمش را می زداید . دست دیگرش در امتداد بازوی چوبی نیمکت کرخت شده و بخاطر اینکه پرنده مادر پرواز نکند و مزاحم کارش نباشد  ، دستش را تکان نمی دهد  . باران اوج میگیرد و چادر سیاهش از خیسی برق می زند . پرندگان مسحورش کرده اند و چشم از آنها برنمیدارد . حرکتی را در دست کرخت شده اش حس می کند . نوک انگشتش گز گز میشود انگار . با خنده ای که روی چهره غمگینش هست برمیگردد و بادیدن مردی ریشدار که به او تبسم میزند دستش را بالا میبرد . چادر سیاهش از روی سرش سر میخورد و به زمین می افتد . در تقلا برای برداشتن چادر و ناتوانی دستش برای زدن ضربه ای بر او  ، مرد مزاحم در میرود و پرندگان  هم .

 باران ، همچنان  از چانه اش فرو می چکد  بر تن چادرسیاه که سنگین شده است حالا  بر روی سرش !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٤۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٦

لغزش

برگهای بیجان سبز

تند تند زرد میشوند

از پشت پرده لرزان دیدگانم .

 

خانه ها میلرزند

درختان میلرزند

مردمی که گذر می کنند

کوچه ها

بچه ها

پیرها

همه و همه .

 

تو هم میلرزی

با ابرها

با آسمان

با من !

دلم نمیلرزد دیگر

می ایستد به سادگی

 

روزگار می سوزاند دلم را

آب دیده  ، چهره ام را !

 

 

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۳۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٤

علاج

درشبهای ناآرام اینجا

بالگردها می چرخند همچنان

برای آرامش ما .

نمیدانم ازچه رو بازهم

تن اهالی میلرزد تا سحر

و کودکان میمیرند زیر پتوی مسافرتی .

 

شاید برای بردن من آمده اند 

قبل ازاینکه جنازه ام سرد شود

قبل از اینکه چشمهایم خشک شود

برای دیدن تو !

آنها علاج واقعه را از قبل میکنند

برای آسودگی من

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢۳

دلگیری

هر دو

دلمان گرفته است

من و آسمان !

آنقدر که بارید از دیروز

نه دل او باز شد

آنقدر که گریستم از دیروز

نه دل من ...

 

من و آسمان

هر دو همدردیم !

او بدون خورشید

و من بدون تو ...

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢۳

گور

انگار نه کسی آمده

نه کسی رفته است

در گور عمیق تنهایی

سرم به سنگ میخورد !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢۳

قرارداد !

قرار شد

دلتنگی خاکستری ماه پاییز را

من درو کنم

و برگ های زرد و خشکیده را

قدم های تو  !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٢

تنها گل شمعدانی ام را ازحیاط آوردم اطاق . هوا خیلی سرده ........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۳٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٢

باران گاهی وقتها فقط ازپشت پنجره زیباست !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٢٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٢

بغض

بغضی در گلوست 

بسته است راه صدا

 چشمها به باران نشسته  .

هوا باز ابری ست !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٢

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٢

خسته ( داستان کوتاه )

ژاله ، روغن زیتونی را که در نعلبکی ریخته بود روی پاهای خشکیده ی مادر شوهرش کشید و ماساژ داد . از اینکه پشتش به حاضران در مجلس بود معذب شده بود و برمیگشت و با اشاره سرش عذرخواهی میکرد . مادر شوهرش نذری داشت و سفره  انداخته بود . یکی از دخترانش آمد تا به ژاله کمک کند اما پیرزن نگذاشت و گفت که فقط ژاله زبان بدن او رامیداند نه هیچکس . بعدبا اخم کوتاهی  به عروس یکی یک دانه اش و با اشاره به گردن و گوش هایش و دستهایش فهماند که برود و طلاجات و جواهراتش را بیندازد و بیاید .   ژاله ، زیبا ، سفیدرو ، بلندقد و موهای سیاه بلندی داشت و چشمهایی آهوگونه . تمام این مزیت ها بود که او را از آنجا آورده و عروس اینجا کرده بود . به گفته پیرزن  ،  ژاله با وجوداینکه کر و لال بود اما حس بسیار قوی داشت آن چنان قوی که وقتی او تشنه اش می شد  بلافاصله چایی را می آورد و مقابلش روی میز می گذاشت .  درست مثل پسرش که با وجود نابینا بودن همه کاری از دستش بر می آمد . بعد اشکی را که در چشمانش جمع شده بود پاک کرد و گفت : انسان به تمام معناست . مهربان و نجیب ...

تا مرثیه خوان ، مرثیه اش را تمام کند پسرش آمد و به درگاهی تکیه داد و ایستاد .  پول را در مشتش می فشرد . زنها رویشان را محکم گرفتند و یکی گفت : مگه نشنیدی  ! مادرش گفت اون با دلش همه چی را می بینه . و با دلسوزی به ژاله نگاه کردند و سرشان را تکان دادند .  ژاله پاشد و رفت آشپزخانه . زنها آهی کشیدند و همان یکی گفت : بیچاره دختره ! چقدر هم زیباست ... حیف !

پیرزن  از غیاب تازه عروس حوصله اش سر رفت و داد کشید :  دختر ! کجا مردی ؟  همه خوابشان برد یک چایی تازه دم بیار دوباره .

و دخترش را  فرستاد دنبالش . پسرش همانجا که به درگاهی تکیه داده بود گفت : زحمت نکش !   ژاله رفت  .... رفت همانجا !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٢

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢۱

تکه هایی از شعر فروغ

افسوس ما خوشبخت و آرامیم

افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم

خوشبخت ، زیرا دوست می داریم

دلتنگ ، زیرا عشق نفرینی ست

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢۱

سخنی از بزرگان

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢۱

شورشبانه

 

شب است و من برای تو

نور و ترانه می شوم

برای روح خسته ات

هم آشیانه می شوم

جهان پر از غم است و درد

غم زمانه را نخور !

فقط بخاطر تو ،  من

شور شبانه می شوم  !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٠

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست .............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٠

در چادرها ، کودکان از سرما میلرزند ............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٠

سخنی از بزرگان

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٠

بایاتی دردناک از آذربایجان

ترجمه :

زمستان شده و سرما می آورد

روزگار برای ما دشواری می آورد

دست یازیدن به سوی نامردان

برای مرد آذربایجانی ننگ می آورد !

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٠

سحریز خیر اولسون

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢٠

اولین سلام ( داستان کوتاه )

نزدیک به یک ماه است باهم حرف نمیزنند . تا این یکی میاد خانه ، آن یکی از خانه میزنه بیرون . سلامی که همیشه به اجبار ردوبدل میشد حالا  طناب داری شده در بیخ گلوی زن .

به هم قول داده اند حتی در بدترین شرایط هم سلام را فراموش نکنند تا مشکلشان  به چشم کسی نخورد ،  بخصوص پسر و دخترشان .

زن میداند مرد چه موقعی از سر کار به خانه می آید و تا وقتش برسه جیم میشه به خانه مادرش یا دوستانش تا مبادا چشمش به چشم مرد بیفتد . مخصوصا که طبق قراری نامشخص ، اولین سلام را همیشه زن به مرد میدهد . بچه ها متوجه وخامت اوضاع هستند و به زن فشار می آورند که طبق معمول سلامش را بدهد و قال قضیه را بکند . اما زن مثل یک چریک مسلح در حالیکه با ملاقه شیربرنج را به هم میزند با دهانی شبیه فریاد می خنددو ردیف دندانهای مسلسل وارش باز و بسته میشود : کورخوانده اینبار ! دیگه تا تهش می ایستم و ازش جدا میشم . از اداهای بچگانه اش جان به لب شدم . خودتون که شاهدین چه کارهایی که نمیکند . بچه ها برایش دست میزنند و سوت می کشند و میگویند : مامان بازم انقلابی شده ، ... زن ملاقه را بالا میبرد انگار کلاشینکف است و رو به بچه ها میگیرد و میگوید : مقاومت را از من یاد خواهید گرفت و در آینده به دردتان خواهد خورد.

همیشه تسلیم بود . حالا با شعاری که پیش بچه ها داده بود باید خودش را ثابت کند . اما آرزو میکند کاش زیاده روی نمیکرد و این چنین ولوله ای به جانش نمی افتاد . بچه ها می خندند و میگویند : بخدا بازهم خودت سلام اول را خواهی داد چون خودت عادتش داده ای  ، اون بی تقصیر است . خواهیم دید !

زن میداند مرد خیلی کله شق و لجباز است و تا سلام ندهی صدسال آزگار ککش هم نمیگزد . چند روز است حلقه چندین ساله را از دستش درآورده و گذاشته جلوی تلویزیون  درست  راس دید مرد . مرد فقط یکبار دید و انگار به هوا گفت  : این انگشتر کدام حواس پرتیه  ؟ برندارین میره شکم جارو برقی . و گذاشت همانجا . اون حتی حلقه زن را نشناخت . آیا عمدی بود ؟ نکند اورا هم مثل انگشتر فراموش بکند ؟ زن توی دلش توجیه کرد : چنان روزگار بدی شده که نمیدونه اون مال منه و الا اصلا با کله شقی ای که داره به بهانه ای حرفی با من نمیزد .   ...... دلش به رحم آمد . مرد را خیلی احمق و ساده و بچه مانند دید . باید همه چی رو تحلیل میکرد . تمام شعارها کمرنگ شدند و از یادش رفتند . خنده های دختر و پسرش فقط از یادش نمیرفت . باید یه جوری همه چی رو فیصله میداد . خسته بود از بس در این اطاق و حمام و حیاط قایم میشد تا مرد را کمتر ببینه . گذشته هرچی بود از حالا بهتر بود .

پسرش خانه هست و کاردستی درست می کند . زن گفت : میرم خانه ی مامان خواهرت را بیاورم . موقع آمدن مرد بود . میتونست لحظاتی در پله ها بایستد تا مرد بیاد خانه . راه پله وسط زندگی هست و هیچکس قضاوتی در راه پله ها نمیکند . مرد تا نصف پله آمده که زن هم تا نصفش پایین میرود و به مرد سلام میدهد .دید  که چشم مرد برق زد . به مرد گفت : سویچ را بده برم دخترم را از خانه مامان بیاورم . مرد گفت : لازم نیست خودم آوردم . داره کفشهاشو پایین پله در میاره !

دختر از پایین پله داد زد : مامان ، شیر برنج یادته ؟

و خندید ................


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٩

دوبیتی ( اسارت )

          در آسمان قلب ما ، پرنده پر نمیزند

   در این قفس سرای ما ، کسی به در نمیزند

   من اینطرف به بند تو  ،  تو آنطرف به بند من

      نگاه ما به غیر هم، به هیچ دری نمیزند

 

 

                                               

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۳٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٩

دیدار

               تا که لب می سایم  

               به سایه  ی تو 

               پشت دیواره ی شب ،

               چشم من در برق چشمان تو

               بینا میشود !

               زیر سنگ سرد الماسه ی ماه

               خنده های گرم ما

               یاقوت و مینا میشود !

               حیف از آب تشنه ی عمرم

               که از خشکی گذشت ،

                شعر من بی وزن تو 

                بیجان و میرا میشود !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٩

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

دوبیتی

دستها را گره میزنم در سینه

تو میدانی که ندارد هیچ کینه

میسوزم و میسازم به دردخود

چه رازهاو غمی دارداین سینه !

 

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

بی تو ...

      ببین خورشید را !

            بدون گرمای ما

              دلش یخ زده است .

                  همه از سرما میلرزند

                 و من

             بدون تو !!

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

روزبخیر ...............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

 

                     حالا !

           شب هم که میخوابم

            با چشم باز میخوابم

            مبادا توی خواب هم

                 ببینم تو را !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

ماه تنهاست !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

هارپ

.... با توجه به زلزله های مدام در منطقه آذربایجان و پس لرزه های متعدد که ارقام آن به آسمان می زند حرفایی هست راجع به اینکه قضیه ، قضیه اتفاق نیست و همه ی اینها گناه هارپ ! است . آنقدر فرکانس صوتی هارپ - هااااااااااااااااااااارپ تو ذهنم منتشر میشود که دقایقی قبل که  رفته بودم نانی و شیری بگیرم با دیدن رنگ سرخ درهمه جای آسمان شهر به شک افتادم . میگویند قبل از زلزله و این قبیل اتفاقات دست ساخت بشر هوا غیرطبیعی میشود . دیدین ، ندیدین ! ما را حلال کنید چون نمیدانیم چه بلایی سر ماها می آورند !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

نمیدانم این رنگ ، رنگ طلوع هست یا نه ! به همه چیزها مشکوکم ....

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

دویبتی

امیدی گرم میسازم برای تو

نا امیدم نکن  !  از درمان تو

چشمه ها خشکند و بی آب

تشنه ام خود ، آبرویم مال تو !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

طراحی امشب

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۸

زمین دوباره لرزید !

کمی به ساعت ده صبح مانده ، بازهم زمین لرزه ای تبریز را تکان داد . مرکز زلزله ورزقان است و دوباره صدای بالگردها در آسمان شهر می چرخد . هنوز این زمین آرام نشده است . راستی چه خبر است ؟؟ !! من از این زخم و از این ترک ها و از دیوار سست نمی ترسم ، از صدای خنده کودکانی میترسم که لحظه ای بعد به فریاد و درآخر به گور می رود .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٧

روزبخیر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٧

جنگ ( داستان کوتاه )

: مگه جنگه  ؟

در جایم نیم خیز میشوم و به دهان همسرم نگاه میکنم .

 با گفته من سری تکان می دهد و میگوید : سلام ، حال شما خوبه ؟

سابقه نداره صبح زود تلویزیون را  بازکنه و بنشینه خبر گوش کنه . از همینش ترسیدم . گفت : انتخابات آمریکاست بابا !  شیر گرم کن برم نان بگیرم . پسرم پا شده و دنبال چیزی می گرده . میگوید : مامان جنگ شده ؟   کی قراره جنگ بشه ؟ دوستانم تو مدرسه هم صحبت می کردن . گفتم : نگران نباش ، اوباماهای دیگر میان سرکار ....... دنبال کلاهش می گشت پسرم . گفتم : توی ماشین جاگذاشته شاید .

گاهی به تلویزیون نگاه میکنم وگاهی به شیر سرمیزنم مبادا سر برود . مجبورم تا هردو را تنظیم کنم از این سر پذیرایی تا آشپزخانه هی بدوم و صدای پاهایم صدای دخترم را در می آورد : مامان ، توروخدا کمتر ورجه وورجه کن . مثلا ما خوابیده ایم . تا تلویزیون را صداشو کم کنم شیر سر میرود و همسرم داخل اطاق میشود با نانی در دست . سری بهم تکان میدهد و مابقی شیر را توی لیوان میریزد .  سرما خوردگی داره  و مدام سرفه میکند . درحین رفتن اند که از پایین پله پسرم صدایم میزند : مامان ، مامان ، ........... ازبالای پله میگویم : چرا داد میکشی مگه جنگه ؟ میگوید : کلاهم تو ماشین نیست بگرد پیداش کن زود ،  هوا خیلی سرده . دوان دوان میام به کمدها سرمیزنم . نیست . با هول میام پایین ومیگم حتما تو مدرسه جاگذاشته . همسرم بوق ماشین را زود زود میزند ،  دیرش شده . مادر شوهرم از اطاق پایین سرش را بیرون می آورد و با تندی میگوید : چه خبرتونه صبح به این زودی . مگه جنگه ؟

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٧

فریفته

           

                   جز آینه ای که 

                         در آن

                    نگاه می کنم

                        خود را !

 

 

            هیچکس من را فریب نداد .

 

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

دوبیتی : میدانم !

رفته ام از یاد تو  ، میدانم !

جسته ام از بام تو ، میدانم !

در دیاری که کسی نیست درآن یارکسی

گفته ام : یارب ، خودم میدانم !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

پرنده هایم پرکشیده و رفته اند . لانه شان خالیست و من ازدیروز منتظرم تاببینمشان !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

مسجدکبود تبریز ( از دید یک نقاش فرانسوی )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

سحریز یاخشی اولسون ..............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

معما ( داستان کوتاه )

قراربود برای دختر دوستم خواستگاری باب میل آنها که شرایطش با شراط آنها کاملا جور در می آمد بیاید . اضطراب داشت و من را دعوت کرد در مراسم حاضر باشم تا ترس برش ندارد ! گفته بودند ساعت 4 می آیند اما تا 5 خبری از آنها نشد . دوستم دلواپس شد و گفت : انگار نیامدن بیشعورا ! گفتم : میخوان طاقچه بالا بذارن و دل تو را به زلرله بندازن . دخترش بی تفاوت نشسته بود و می گفت : مثل اینکه مامان قراره ازدواج کنه و خندید . خواستگارها آمدند . دو نفر بودند یکی که قرار بود شوهر خواهره بشه و دیگری زن برادر داماد . دوستم رنگش پریده بود . کنارم نشسته  و بازویم را هی  فشار میداد . دخترش چایی آورد و نشست پیش آنها و به رویشان لبخند ملیحی زد . ساکت بودیم و به رفتار آنها نگاه میکردیم . چایی را خوردند . دختر دوستم میوه هم آورد و نشست سرجایش و لبخند زد . آنها مقداری به دختر نگاه دوختند و دختر معذب شد و با موهایش ور رفت . لحظه ی چندان خوبی برای من نبود . یاد معامله بازاریان افتادم و کالا فروشی . دلم گرفت . آهی کشیدم و دوستم همراهی ام کرد . زن برادر به خواهرشوهره گفت : میوه ات را میخوری برایت پوست بکنم ؟ اونم خندید و گفت : خودم بلدم ! مرسی .... زن برادر هم موز خودش را با کارد برید و نضفش را خورد .  بعد  پاشدند که بروند گفتند : ببخشید مزاحمتان شدیم و خداحافظی کردند .  دوست دست و پاچلفتی من گفت : تورو خدا برای شام بمونین حاضره !!  دوستم نگران بود و همش میگفت : نپسندیدند بخدا . و با دخترش از تمام حرکات و رفتارهایشان  هزار نکته منفی بافتند و فاتحه مراسم را خواندند . من گفتم : عجله نکنید می آیند حتم دارم . خوشحال شدند و  دلیل خواستند و من  دلیلم را  گفتم .  تا حدی قانع شدند و نفسی به راحتی کشیدند . باور نمی کردند تا اینکه صبح که آنها زنگ زدند و خواهش کردند اجازه بدن آقا پسر برای دیدار دختر بره و حرفهایشان را بزنند و...................... دوستم زنگ زد و بهم گفت :  تو دیگه کی هستی ؟

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

دان اولدوزی

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

من چقدر عاشقم !

عاشق ستاره ای به نام صبح هستم !

عاشق  " دان اولدوزی "  ...

موقعی که تمام ستارگان محو میشوند

و او تنها می ماند درآسمان درندشت

عاشق ماه سحرم

موقعی که پاره پاره میشود دلش

برای وداع هرروز

خیلی سخت است !

هر روز یک وداع داشتن و

خیلی سخته دوباره با امیدی آمدن

در ناامیدی

که نمیدانی آخرین وداع هست یا نه .

عاشق صدای قارقار کلاغان

درصبحی ندمیده ام

که در سیاهی شب

رنگ آنها نمیخواند هیچ !

عاشق خیره شدن به نقطه ای هستم

که نور ریز سحر از آنجا می آید ...

 

من چقدر عاشقم !

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٥

صبح بخیر !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٥

سوغاتی ( داستان کوتاه )

صدای جیغ و داد منو به دلهره انداخت و خشکم زد . با دخترم که تازه ازدواج کرده و به یک شهر دیگر رفته تلفنی صحبت میکردم . دلم بی اختیار لرزید .

 

گفتم : دخترم ! این سروصداهای وحشتناک چیه از طرف شما میاد؟ همسایه هاتون دعوا می کنن یا زدو خوردیه تو خیابون ؟

خانه شان آپارتمانی 5 طبقه در نبش خیابانی شلوغ هست .

گفت : نه مامان ! داریم یه فیلم ترسناک نگاه می کنیم .  اون فیلمه که یکی با اره می افته به جان عده ای و همه شونو میبره ها ...... میدونی که هادی عاشق این فیلم هاست . 

 گفتم : دختر زهره ترک شدم . خندید و به همسرش گفت فیلم را همانجا ثابت کنه تا اونم بره ببینه . گفتم : این تعطیلی که اومدین خونه ما حتما این فیلم ها را بیار ماهم ببینیم . چشمی گفت وبا عجله تلفن را قطع کرد . فیلم در حساس ترین قسمتش بود . صدای همسرش را که وای - وای می گفت  می شنیدم .  وقتی آمدند با دستی پر آمدند : فیلمهای ترس و وحشت . سوغاتی من بود . میدانستند از دوستدارن سینمای وحشتم . اما یک عیبی که داشتند این بود : همه خارجی و دوبله نشده بود . ناراحت شدم و از دخترم خواهش کردم وقتی تماشا می کنیم بشینه پای تلویزیون و بهم ترجمه کنه .

 شب  بعداز خوردن شام در اوایل فیلم نگاه کردن بودیم که خواهر برادرای من با بچه هایشان برای دیدن دخترم و همسرش ریختند خانه ما . تعداد بچه ها از خودشان بیشتر بود . میخواستم دیدن  فیلم را قطع  کنم و بزنم به اخبار اما نگذاشتند . آنها هم مثل من از طرفداران چنین فیلم هایی بودن . گفتم : بابا بچه ها ! شبه میترسن نمیتونن برن بخوابن . گفتند : برو تو هم . آنها آنقدر از این فیلم ها دیدن عادتشون شده . اما من نگرانشان بودم . بچه ها چنان عمه -  عمه تورو خدا گفتن ....که چاره ای غیر از تسلیم شدن نداشتم . صدای خنده شان و خوردن میوه و چرق چرق تخمه شکستن قاطی صدای هراس انگیز موزیک فیلم شده بود . یه جایی فوق العاده حساس بود و بچه ها مطلقا نمی بایست میدیدند که زدم روی دگمه کنترل و رفتم شبکه خبر . همه جیغ زدند : چرا ؟ بازش کن . چشمک زدم به بزرگترا و قضیه را گرفتن . گفتم ای خدا اینم شد برنامه ؟ بعضی قسمت ها سانسورنشده بود و من چاره ای نداشتم و باید خودم اینکارو میکردم . با گردش و چرخش سانسور توی ذهنم  یاد آسانسور خانه افتادم .  قبلا مواقعی که بچه ها جایی برای بازی پیدا نمیکردند و دنبال هیجان بودند برای تفریح سوار آسانسور میکردیم و با بالا پایین رفتن شادی میکردند . دست همه شان را گرفتم و گفتم : برین آسانسوربازی . قسمت خیلی خیلی وحشتناک که تموم شد صداتون میزنم . موقع تعطیلی بود و همه همسایه ها یا مهمانی رفته بودن یا مسافرت . خیالم جمع بود . بچه ها را چپاندم تو آسانسور و دگمه را زدم . تا اون مراحل بسیار وحشتناک ! طی بشه خودم هم دلم که می لرزید میزدم به هواشناسی و خبر و ورزش . تا بالاخره تموم که شد صداشون زدم آمدند .... دوباره باز یک صحنه ای که میخواست دست از پا خطا کنه داد میزدم : برین تو آسانسور و حیوونکی ها با فرار می رفتند و هر هر می خندیدند .

فیلم به اون ترسناکی که به علت ایجاد رعب و وحشت شدید در دنیای خارج از پرده نمایش برداشته شده بود و دردیگر جاها هنوز اکران نشده بود در خانه ما تبدیل به یک فیلم خنده دار و کمدی شده بو د . از بس که گفته بودیم :

سانسوره  و برین تو آسانسور !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٥

خدایا ! کمکشان کن ...... نگران بیرونند انگار

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٤

اولین پرواز به سوی ناشناخته ها .........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٤

پرنده های من !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٤

.........حالا چرا ؟؟؟؟؟

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٤

و .........................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٤

یکی دو تصویر و حرف ................ گوزه ل قره داغیم

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٤

صبح بخیر : شفقی زیبا و سرخ گون ازبین پاره های ابری تیره خودنمایی می کند .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٤

حال و هوای صبح از نگاه من : منتظر بارانم !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٤

دیگرتعطیل نیست !

سه روز تعطیلی کار خودشو کرده !

طبق معمول با آهنگ گوشی که گذاشته ام برای شش صبح از خواب برمی خیزم . پسرم خواب مانده و از همسرم خبری نیست . گاز را روشن میکنم و با صداکردن پسرم میروم که سنگک بخرم . چادرسیاهم را سر میکنم و با عجله ازپله ها میرم پایین . هوا هنوز تاریک هست . ازپشت پنجره دیدم که سنگک پزی کارمیکند . تا کفشم را بپوشم همسرم کلید را انداخت و آمد تو راهرو . نان  خریده بود . لبخند........

دوباره دوان دوان رفتم بالا . پسرم از خواب پا شده و غرغر میزند : مامان تو هم با این سروصداهات نمیذاری که آدم بخوابه ! پولیورش تو دستشه و میپوشه دوباره در میاره . میگم : وسواسی شدی ؟ میگه : بیا اینم از چروک های این . گفتم : مقصرخودتی ! چطورکه درش آورده ای پرت کرده ای توی کمد و مانده پلاسیده . وقتی میپوشه انگار نیم تنه اش پیر شده است . میگویم : بده اتو کنم جوان تر بشه . پولیور جوان را به تن میکند . چقدر واقعا برازنده قیافه اش هست جوانی . می خندد و میگویم : دیدی ! فرق جوانی و پیری را . پس قدرش را بدان . لباس خودت بود اما چروکیده اش را خودت هم نمیتونستی قبول کنی . به فکر رفت و گوشه ای از سنگک را برید و خورد . همسرم کنار بخاری دراز کشیده تا  پسرم را به مدرسه اش برساند . قلب

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٤

سحریز یاخشی اولسون

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۳

عکسهایی از طلوع خورشید در دیارمن ( امروز فقط امروز است ! )

هنوز ماه درآسمان است ......... او هم مثل من به طلوع خورشید نگاه می کند !

 

 طبق معمول که از پنجره بیرون را نگاه کردم با دیدن سرخی ملایم و آرام آسمان دوربین را برداشتم و رفتم پشت بام تا این لحظه را ثبت کنم . مطمئم هیچوقت در عمرم دیگر این صحنه را نخواهم دید . امروز فقط امروز هست ..................................................  چراغها در روی کوه عینالی هنوز می درخشند انگار ستارگان آسمان تک و توکی درآنجا خوابشان برده  و در آغوش گرم صخره های آذربایجان دلشان نمیخواهد به آسمان بی اعتماد سرد بروند .

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۳

دانش آموز دهه چهل

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۳

به یاد صمدبهرنگی و دانش آموزان آن زمان

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۳

عیدغدیرخم بر مسلمانان و سیزده آبان بر دانش آموزان و دانش پژوهان مبارکباد

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۳

سحریز خیراولسون

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٢

سخنانی از بزرگان : چه گوارا

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٢

شکایت ( دوبیتی )

          چرا با من نمی خوانی ترانه

          چرا هرلحظه می گیری بهانه

          مگر راه من و تو همدلی نیست

          چرا دل می شکنی دراین زمانه

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٢

سخن عصرانه !!

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:۱٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۱

اثر هنری از پیکاسو

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:۱٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۱

فریب ( داستان خیلی کوتاه )

: منو با بارون فریب داد !

رئیس دادگاه با تعجب به نگاه اشک آلود زن جوان گفت : آخه دخترم ! طلاق و جدایی چه ربطی به بارون داره ؟ به رحمت خدا ؟

زن جوان اشک چشماشو پاک کرد و گفت : یکی دو سال زیر گوشم می گفت وقتی تو سرزمین شما باران میباره من می فهمم چون قلبمان خیلی خیلی نزدیک به هم هست . و راست هم می گفت ! چون هروقت باران یا برف یا حتی خورشید هم در می آمد اون از راه دور می فهمید . بعداز زندگی مشترک بود که فهمیدم کارمند قسمت هواشناسی در شهرداری منطقه شان هست !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٠٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۱

نقطه

           خویشتن خویش را یافته

                        و خط

             در آرزوی هویت خویش

                        و من

                 که تنها نقطه ام  !

 

 

 

                           از : استادامیراولیایی

                                  تابستان 82

                              

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۱

خروش تنهایی

                         در

                 آیینه های فریب

                سرابی پی در پی

 

                   طاقتی نیست

                      نگاهم را

             به قالب تهی می آویزم

                   و دور میشوم !

 

 

 

 

 

 

 

                       از : استاد امیر اولیایی

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:٤٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۱

رقص خالی

                    وقتی باد

                    در آستین

                پیراهن خالی ام

                     -  رقصید  -

                    جای خالی 

                  دست هایم را

                    حس کردم !

 

 

 

 

                            از : معصومه جعفرزاده

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:۳٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱۱

توصیه ایمنی

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٠

سحریز خیر اولسون

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۱۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٠

دوبیتی

                    بگذار دلم با تو بگیرد آرام

                بیدارتو هست فکر تو دارد مادام

                جز جهان آرزوی تو جایی نیست

                   نگذار بمیرم و بمیرم  ناکام ! 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٠

شیشه پاک کن ( داستان کوتاه )

گفتم : پسرم برو از آغا سید " رایت " بخر . حمیرا میخواد ترانه بخونه و دستی به شیشه ها بکشه !

پسرم برافروخته شد و گفت : نه به اون انگلیسی گفتن  تو و نه به اون دهاتی  گفتن آنا ! من نمیروم  خودت برو بخر !

گفتم : آخه پسر جان بد میشه من دایم برم این مغازه و اون سوپر و خرید کنم . میگن ماشاللاه پسرت بزرگ شده و به تو نمیاد  سبزی و کبریت و غیره بخری . پاشو قربونت برم . خودم برای خرید چیزهای به این کوچکی خجالت میکشم .

گفت : می مردین دفعه ی قبل می گفتین "  رایت  " تا آبروم نره .

گفتم : آخه چه ربطی داره ؟ موضوع چیه ؟

گفت : تو هم با این بازجویی هایت . حالا دست از سرم برنخواهی داشت که . آنا ( منظورش مادربزرگش بود ) هفته ی قبل بهم گفت برو برام " جام داواسی " بخر . منم طبق گفته ی اون و بدون اینکه فکرکنم چیه به صاحب مغازه گفتم  " جام داواسی " میخوام . اونم خندید و گفت : مگر جام هایتان ناخوش شده اند ؟ منم سرخ شدم وقتی گفت خدا شفاشون بده . دیگر مشتری هاهم خندیدند .

پسرم خیلی عصبانی بود . گفت : برین زبان درست و حسابی یاد بگیرین بعد دستور بدین . من که اصلا نخواهم رفت  متلک دیگری بارم کند . و رفت سراغ گیم و پشتش را به من کرد .

چاره ای نداشتم ! با مقداری مایع ظرفشویی و تکه های روزنامه شیشه ها را تمیز کردم .

باران دوباره بارید و زحمتم را به باد داد . بدون جام داواسی شیشه ها  هفته ای یکی دوبار می مردند  و زنده می شدند .

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱٠

هایکو

           از ارتفاع آسمان

                سقوط می کنم

                          تا لذت باران بودن را بدانم !

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:٢٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٩

چشم ها و چشمه ها خشکند ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٩

دختری کنار پنجره

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٩

صبح بخیر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٩

به یاد کودکان ورزقان

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٩

اثرهنری از : وان گوگ نقاش هلندی

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٩

چمدان کهنه ( داستان کوتاه )

با گفتن :  زنم اهل قناعت و صرفه جوییست و مثل همه با چشم و همچشمی منو سکته نمیده و هرچی درمیارم به جای ماتیک و ریمل و سایه میده به کاغذ و خودکار و رنگ و بوم  و غیره  حسرت و حسادت این و آن را برمی انگیخت و شوهرها و زنها را به جان هم می انداخت .

زنها ی فامیل و بعضی دوستان از من ناراضی بودند و می گفتند : تو هم عجیب سیاستمداری . هم خودتو پیش شوهرت عزیز میکنی و هم پول ها را میدی واسه ی خرید آپارتمان و سکه و هم اسمت میشه هنرمند خانواده !  لااقل به شوهرت بگو تو را یه جای دیگر تحسین کند !  حالا خوبه که دیدیم چنان هم زندگی روبه راهی نداری . از قابلمه های عهدبوقت معلومه . هنوز در ظروف ملامین غذا میخورید .

راستش این حرف دخترعمه ی همسرم دلم را پیچاند و به فکر رفتم : راست می گفت .

در عرض بیست سال زندگی با همسرم هیچ چیزی را عوض نکرده بودیم . فرشمان همان فرش های قرمز و روستایی مدل قدیم بود و مبل هایمان همان . مخمل هایش رفته بود و پوستش مانده بود از بس با شامپو فرش تمیز کرده بودم . پرده ها که جای خود  !  پرده های توری سفید که جهیزیه عروسی ام بود . با نگاهی به اندام کهنه ی خانه دلم گرفت . همه جا کاغذ و قلم و رنگ بود . سر و وضع خودم در آینه مثل دراویش قدیم  آینه را از زندگی سیر می کرد . باید با شوهرم حرف میزدم . احساس میکردم با تعریف هایش خرم کرده است . طبق نقشه ای باید آرام - آرام گوشش را پرمیکردم . چون اصلا اهل ریسک کردن نبود . اگر قرار بود چیزی تغییرکند اون سکته میکرد .

آنقدر از فواید تغییر و تحول در جامعه و عوض شدن روحیه مردم گفتم تا بالاخره با تکان دادن سرش حرفم را تایید کرد . پیروزی بزرگی بود . باید دامنه ی بحث را به خانه می کشیدم .

تا سرش را تکان بدهد و تاییدم کند دوسه ماه طول کشید . از خوشحالی سرازپا نمیشناختم وقتی با سرویس قابلمه های  نسوز زرد رنگ وارد خانه شد و بدون هیچ حرفی گذاشت روی اوپن آشپزخانه . بعدازاینکه قابلمه هارا  در جایی که پیش چشمش باشه ردیفشان کردم برای اولین بار گفت : خانه چقدر عوض شد . نو بنظر میرسه حالا . گفتم : ولی با جاهای دیگر آشپزخانه هماهنگی نداره . نه ؟ گفت : آره شلم شوربا شد . و چنین شد که قابلمه های زرد پایه و اساس تغییر در منزل شد و همه ی چیزهارا با معیار رنگ زرد و هماهنگی یا متضاد آن  و هارمونی آن عوض میکردیم . شوهرم چنان به صرافت تغییر افتاده بود که دیگر از کارهایش خسته میشدم . هرروز جای مبلمان تازه را در راست و چپ خانه عوض میکرد و با آباژورهای رنگی متعدد در گوشه گوشه های پذیرایی و دیگر جاها  نور های مناسبی به زندگیمان میداد . کاغذو قلم و وسایل منو به انباری تبعید کرده بود و می گفت : با دکوراسیون خانه آنها جور نیستن ! لازم نکرده دیگر چیزی بنویسی همون که اسمت درآمده کافیست .

رفتارش منو به تعجب انداخته بود . یک روز گفت : همه چیز داریم اما حس میکنم یک چیزی کمه ! چیزی که هی میاد تو مغزم بعد پر میکشه میره . نمیدونی چقدر آزارم میده . چی باید باشه بنظرت ؟ فکرکردم که چه چیزی میتونه کهنه مانده باشه و اونو اذیت کنه . چمدانم گوشه تختمان بود . کفشهای کوه را درآن میگذاشتم . گفتم : چمدان من ؟ ( از خانه پدری ام آورده بودم و یادگارمادرم بود ) ....... گفت : نه بابا ! اون هم یک چیز سنتی هست که مدرن بودن خانه را بیشتر نشان میده . دست نزن به اون . گفتم : وسایل بوفه ؟ خیلی لب پر شدن آخه . گفت : یه چیزی مثل اون اما نه اونم نیست .

چندروز در فکر بودیم . همسرم شب هم نمی خوابید . ناراحت بودم که چرا آرامش خانه و مخصوصا سلامت او را به خطر انداخته ام .  دیروز داشتم میرفتم آموزش رانندگی که دیدمشان . همسرم در ماشین آخرین سیستم نشسته و در کنارش زنی بود که انگار تمام ماتیک و ریمل های دنیا و سایه های رنگین کمان آسمان را به خودش زده بود . شوهرم قاه قاه می خندید و من به چمدانم فکر میکردم که برای تمام کاغذو نوشته هایم جا خواهد داشت یا نه ؟

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

سحریمیز هاردان یاخشی اولسون !!???????????

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

بدون شرح !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

کودک قره داغی دیشب از فرط سرما جان سپرد ( از اهالی ورزقان )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

نمادی از موسیقی آذربایجان ( تار و کمانچه )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

جوجه های تازه متولد شده ام بزرگتر میشوند و من نگران پرواز آنها و گربه ها هستم

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

بدون شرح

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

زنی خسته که نشسته و خوابش برده است . ( طراحی با مداد )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

مرزهای رمزدار

واژه ی به رگباربسته ی مهاجرت

مرز زنده بودن بود

و رمز بی ماهیت نماندن  آنها .

 

در دهکده جهانی بی رمز و مرز

پرنده های مهاجر

بکارت پروازهایشان را

از دست داده اند

در خرمن سوخته آسمان .

 

همان یک پاییز

همان یک زمستان

همانا مرگ مرزهای گرما .

 

رمزداران کوچ

مرزداران سرمایند !

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

پیله

دیدم تا صبح

گل سرخی

که از دهانش

شبنم استفراغ می کرد 

به پای خار 

 

دیدم  زنی

که بازی می کرد

با پروانه ای در پیله

روی  میوه نارس انار

و آفتابگردان خواب مانده ای

پشت ابرهای ملول

خورشید می یافت

برای او

 

دیدم تا صبح

مردی غرق باران پاییز

یک قایق برگ زرد می آورد

برای زنی که

می خواست کوچ بکند

با پروانه ای

که پیله اش سیاه بود

 

تا صبح

خواب خودم را می دیدم

که برای قایقران

تور می بافتم

از پیله ای که پاره می شد

تا صبح !

 

 

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۸

در رابطه با گرانی تخم مرغ !

{#emotions_dlg.e10}{#emotions_dlg.e1}

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

کاریکاتوری در رابطه با عکسی که عکاسش را افسرده و به خودکشی وادار کرد .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

ده یه رلی سوز

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

من درپناه پنجره ام .... با آفتاب رابطه دارم ! ( فروغ )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

دو .............. سه .... ده کلام !

 

هله سویوخ و قیشین پیس اوزی دالدادی .  آی اینسانلار ؟

 

 

 

بچه های زلزله در حال نقاشی ................

 

 

ابتدایی اینسان لارکیمی ...  چادیرلارین کوهولونده .  هاواختاجان ؟

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

بگذاریم تصاویر هم حرف بزنند ............ صبح بخیر

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

طرحی از چهره دخترم سودا ....... ده سال قبل

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

اسکیس

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

یاد

               من از یادت میکاهم

               وقتی میتوانم باران را

               و آسمان دلگیر را

               سرخی چشمانم را هم

               و شبنم روی برگهای پاییز را !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

بازی

            

 

              پیدایت نمی کنم !

     در کدام دهلیز قلبم قایم شدی ؟

 

          گم شده ام در درون خود 

           نگفتی تا چند بشمارم

         و بعد چشمهایم را باز کنم

      عدد آخرین به پایان نمی رسد !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٦

از اخوان ثالث : سلامت را نمیخواهندپاسخ گفت . سرها در گریبان است !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٠٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٥

سحریز یاخشی اولسون

 

آخرین اشاره انگشتان من تویی

از نسل شعر و رهایی

گل های خاک بارانی ات را

بهار زمستان های سرد خواهم کرد !

 

                             تقدیم به آیلین پورپیغمبر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٥

دو ... سه کلام

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٥

ذره تاریک

خدا 

       و بعد تکامل

                     مدتها بود

                                از یادم رفته بود ...

 

 

                حالا می فهمم شب است 

                    و من به اشتباه بیدارم

              تمام نمازهایم را غلط خوانده ام

 

 

             ذره ای تاریک کشف شده است !

                    از بلای او می ترسم ...

                       یک ذره آب لطفا !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٥

به یادش !

 

در نام تو

           کوچک می مانم

 آفتاب را از

از خواب هایم

         به کوچه میبرم ...

و چشمان ما

 در باران

          سبز می شود !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٠۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٤

درد

             زخمی عجیب بودی

                  هم مرهم !  

                 

            جای قدم هایت هنوز 

                درد می کشد

                    در دلم !

 

                         

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٤

جاودانه

         دنیا به اندازه ای کوچک است

             که برای بزرگ کردن تو

                    جایی ندارم !

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٤

آینه ی سیاه

        چهره ای برای نمایاندن ندارم !

 

            در آینه ی سیاه شب

                    نگاه کن !       

         خود را مانند من خواهی دید

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٤

دلداران ( دوبیتی )

به هرکس که می نگرم غمی دارد

به زورمی خندد و اندوه و غمی دارد

در این بازی روزگار و چرخش زمانه

هر کس که دلی دارد او غمی دارد !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٤

داستان کوتاه ( غیبت )

" بالا شاه " لقبی بود که مردم محله به مشدآغا داده بودند . از بس به این و آن دستور میداد و از همه ی بچه های کوچه کار می کشید . مرده اش هنوز روی زمین بود و تنها دخترش بالای سرش نشسته و از غم و غصه های پدر می گفت و داد می کشید . چادر سیاهی رویش کشیده بودند و همسایه ها  رفته رفته  جمع می شدند تا دلداری بدهند . فک و فامیل هم  که شنیدند فورا پیدایشان شد . آنقدر دخترخاله و عمه و زن دایی قاطی هم بودند که نمی شد به آسانی تشخیص داد کی به کیه . از کنارها و بیگانگان دختر نمی گرفتند و برای پسرشان از فامیل دختر انتخاب می کردند . دختر خاله در عین اینکه دخترخاله ی مرده بود زن داییش هم میشد و در عین حال نوه ی پدری اش .

لعیا عروس بزرگتره با گریه های دختر" بالا شاه "دهانش را کج میکرد و چشماشو به او  نازک میکرد . باهم حلوا درست میکردیم . یواشکی بهم گفت : شیون هاشو نگاه نکن ! یکبار در ماه هم به پدرش سر نمیزد . من همش رسیدگی میکردم  . بعد گفت : همش می نشینه و پشت سر ما هاکه عروس هایشان هستیم بدگویی میکنه  . خیلی نانجیبه .

زن " بالا شاه " بیماری آلزایمر دارد و هنوز نمیداند چه اتفاقی افتاده است . جنازه دراز به دراز روبرویش هست و زنش گاهی چادر را از روی صورتش کنار می کشد و می گوید : مرد ! چرا خوابیدی . پاشو برو نان گرم بخر از گشنگی مردم .بازار غیبت خیلی داغ بود که زدم بیرون . هوا برام سنگین شده بود . دختر مرده از بس یک پایش خانه ی پدر و یک پایش خانه ی خودشان بود واقعا پیر شده بود درحالی که سن زیادی نداشت . از بی انصافی لعیا دلم گرفت .

بعدازظهر رفتم سری به دختر مرده که دوست خوبم بود بزنم . لیدا هم درآنجا بود . از دیدنش در آنجا تعجب کردم . اون کجا ... اینجا کجا ؟ دوست هم محله ای مان که هفت - هشت سالی می شد به یک جای دیگر رفته بودند . مدتها بود ندیده بودمش . با خوشحالی آمد نشست کنارم . بحث کشید به سر و وضع اطرافیان و طرز برخوردشان باهم که حتی در مقابل مردم هم به هم با خصم نگاه میکردند . گفتم : لیداجان ! صبح که اینجا بودم لعیا عروس بزرگترشان حالم راچنان گرفت که مجبورشدم برم خانه . همش غیبت و همش بدگویی این و آن را میکنه . لیدا یکهو چهره اش سرخ شد و گفت : من برم بیرون یه هوایی بخورم . از موقع ناهار اینجا نشستم خوابم میاد . و پا شد رفت . یک نفر بلند گفت : لعیا جان پاشو خواهرت  را بدرقه کن انگارشوهرش آمده دنبالش داره میره خونه ا ش . حیوونی امروز خیلی زحمت کشید  پاشو !

حالا نوبت من بود که سرخ بشوم.

 

 

 


 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳

خاطره

           تنها یک خاطره

           چون دانه ای !

           سربرآورده از خاک تشنه ی دل ما.


           هر روز و شبم در این کویر

           میگذرد در چیدن میوه های خوشبختی

           آیا برای تمام عمرمان کافی نیست ؟

 


          


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳

از سهراب سپهری

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳

خدایا در این سرمای شبهای پاییز بر مردم چادرنشین زلزله زده چه میگذرد؟

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳

علاقه

                     تمام اوقات

                در این فکر هستی

                که به من فکر نکنی !

             " خواب که فکرکردن ندارد "

 

 

 

            

            مجبوری همیشه بیدار بمانی

                    توی خواب هم !

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٤٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳

باز هم از شهریار

"در قالب گونه گون جهان می گردیم

از کیف و کم و نژاد و ملیت و کیش

باید همه را به نوبه خود طی کرد

در حشر مساوی اند از هر حیث

جز قصه ی خوبی و بدی اعمال

کآن درهمه ذرات جهان منعکس است "

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳

طراحی با مداد ( شهریار )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳

غزلی از حافظ و استقبال شهریار در شعری دیگر از او

حافظ :

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد ؟

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد ؟

 

شهریار :

 همدمان یارب ! کجا رفتند و یاران را چه شد ؟

دشمنی کی غالب آمد دوستداران راچه شد؟

کس نپرسد : در میان این خزان و تفرقه

کآن بهار انس و جمع جوکناران را چه شد ؟

زرد و زندانی شدیم از تنگنای زندگی

یا رب ! آن آزادگان و گلعذاران را چه شد؟

خرمگس شاهین شد و صید کبوتر می کند

شاهبازان راکه زد؟ شاهین شکاران راچه شد؟

روزگاری بود و دورانی ندانم  ای فلک

بر سر دوران چه آمد ؟ روزگاران را چه شد؟

بر مدار عشق می چرخید چرخ روزگار

آن مدیران و آن گردون مداران را چه شد؟

مکتب اشراق و عرفان در به روی خلق بست

ای امان یارب ! که آن آموزگاران را چه شد ؟

 

 

 

 

 










+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۳

 

درهمه دیر مغان نیست چو من شیدایی

   دل ز جایی گرو و باده و دفتر جایی  !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٤۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

عاشئق های آذربایجان ............... به یاد عاشیق کماندار

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

............. تنهاترین عاشق : آوازی از :فریدون فروغی

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

دیوانه ی فرزانه

                 گفتم :

                          با من عاقل باش لطفا !

                 

               گفتی :

                        عقل مانند عشقه است

                        بگذار در بلندای اندیشه ات

                        جنون من جوانه بزند .

          بعد گفتی :

                         من جانم جنون زده

                         و روحم روانی ست 

                         من به خونریزی روح دچارم

                         تو عاقل باش و باش !


                 گفتم :

                          اگر من هم عاقل باشم

                          و تو هم عاقل باشی

                          چه کسی جنون ما را

                          حکایت خواهد کرد ؟

                    البته حرف من از روی عقل نبود                                  

 

        اما آخرگفتی :

 

                               همراهی ات را

                                 می ستایم !


 


 

 




            


          


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

تصاویری از آبشار بیشه در خرم آباد

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

طراحی با مداد

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

هوا خیلی سرده ! به یاد آنهایی که در چادرها زندگی می کنند و شبها ازسرما میلرزند

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

طراحی با مداد

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

ستارخان ......... افتخارآذربایجان

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

باران امروز

                  نتوانست بزداید

                   اشک هایم را

                  برف پاک کن هم


               امروز بارانی ترین بودم !

 

 

 

                                              

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

شب خوبی داشته باشید .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

کفش کهنه ( طراحی با مداد )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

ناامید ( طراحی سیاه قلم )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

کپی از آثار وان گوگ ( با کنته )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

طراحی سیاه قلم ......................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/٢

دوئل

      برای به دست آوردن خودم

           دوئل می کنم با دل

                 برنده  تویی

 

                

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱

تولد

بالاخره جوجه ها از تخم درآمدند .

با خوشحالی دوربین را گرفتم دستم و دادکشیدم : بچه ها بیایین ببینین چقدر ماهند !

 

 

 

 

 

 

 

              

 

 

 

 

الان قلب کوچکشان می تپد و مادرشان رفته تا چیزی برای خوردن آنها بیاورد .

 


 


 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱

شادی جوانان تبریز ار برد تیم تراختور آذربایجان در بازی با تیم استقلال

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱

سلام ........... سحریز خیر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱

رو دست ( داستان کوتاه )

کفش راحتی را از پایم درآوردم و مثل میکروفون جلوی دهانم گرفتم و داد زدم : بچه های خوبم ! فرزندان زیبای جهان ! بیایید برایتان یک سخنرانی بکنم . واجبه بخدا !

 پسرم دوان - دوان رسید و گفت : دختراش بیایید الهه هیکس میخواد نوحه بگه بازهم . دختر کوچکترم با اکراه آمد . چندروز بود با من درست و حسابی حرف نمیزد . میدانستم علتش را ! اما نمیدونم چرا با من بخصوص سرد شده بود .

پسرم دست زد: یک - دو - سه !

من آقای چالنگی از خانم الهه ی  هیکس میخوام راجع به نقض حقوق بشر حرفای تازه شو بزنه . و یک عینک هم زد به چشمام و موهامو پلاس - ملاس کرد روی چشمام . اخم مانندی کردم و گفتم : جدی باشید لطفا . حرفم درباره همنشینی و دوستان خوب و بده .

اعتقاد داشتم که یک مادر الگوی مناسبی برای بچه هایش هست و دیگر مسائل حاشیه ای چندان کارساز نیستند . گفتم : ببینید منو ! با خیل دوستان چطور کنار میام  و چطور توی دست  و دل نگهشان داشته ام . چون همه خوبند و در موقع سختی و دشواری ها ثابت کرده اند غمخوار منند . با چند تا مثال که گفتم و خودشان به عینه شاهد بودند حرفم را اثبات کردم . پسرم آمد کنارم نشست و میکروفون ( ببخشید ) دمپایی را از دستم گرفت و گفت : منم با اجازه ی مامان جان یه پارافی اضافه کنم : اگر میخواهی کسی را بشناسی باید ببینی دوستانش چه کسانی هستند . البته این جمله ای بود که خودم با حروف درشت نوشته و به آینه قدی چسبانده بودم تا همه وقت بخونن و یادشان باشه . بعد خیلی محترمانه دمپایی را پرت کرد به پای خواهرش و در رفت .

جلسه سخنرانی به هم خورد ولی اشکالی نداشت حرفم را تا حدی زده بودم . دخترم خندید و گفت : مامان عجیب نیست که اینروزها چرا  از دوستانت که مدام سراغت را میگیرفتند خبری نیست ؟

بعد پوزخندی زد و اونم رفت ! 

پشت سرش بلند - بلند گفتم : مردم هزار گرفتاری دارند از کجا من همیشه به یادشان باشم . اما توی دلم گفتم : آره درست میگه این چندروز اصلا خبری از هیچکس نیست . دلتنگشان بودم .

چند روز قبل خودم گرفتار مشکل دخترم بودم . از وقتی با مونا دوست شده بود دل به درس و دانشگاه نمیداد و غایب میشد و در خانه یاآشپزی میکرد یا برای برادرش کیک درست میکرد که ببره مدرسه . حسابی توی فکر بودم که چکار کنم تا طرف اون نره . به ذهنم رسید با مادرش حرف بزنم و محترمانه به نحوی که دلش نشکند ازش بخوام دخترش را قانع کند دست از سر دختر من بردارد . تا گوشی را به دست گرفتم حس کردم همان بوی مشروبی که بعضی ها میگفتند پدر دختره دایم میخوره توی مشامم پیچید . دلم بهم خورد . گفتم : خانم محترم ! دخترمن یک دختر بی مسئولیت و بی احترام به پدر- مادره و چون وجدانم اجازه نمیده دختر شماهم در اثر همنشینی با این بد بشه لازم دیدم اخطار دهم که متوجه اوضاع باشید . و ازش قول گرفتم بین خودمان بمونه و دخترامون چیزی نفهمند . خانم محترم هم قول داد ! بعد گوشی راکه گذاشت فهمیدم قضیه را گرفته است . 

ناراحت شده بود .

بعدهمان روز ارتباط مونا با دخترم قطع شد که هیچ ! دخترم ارتباطش را با منم قطع کرد و در عین گرفتگی قیافه اش با من هم حرف نمی زد . به خودم گفتم : تا چند روز دیگر حالش خوب میشه و عادت میکنه .

اما از آن روز به بعد از دوستان خودم هم که هرروز خبری ازمن می گرفتند یا  به دیدنم می آمدند اصلا خبری نیست !

 

 

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۸/۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir