کاروان

تمام

در شب دراز تنهایی خوابیده بودم و گفته بودم :

                             همه چیز تمام !!

تمام هر شبم

طولانی تر از شب های قبل بود

 و بیخوابی می کشیدم در سرابی ناتمام

و باز می گفتم :

                         اینبار دیگرهمه چیز تمام ...

چهار فصل سال در انتظار تو بودم

فصل انتظار نمیشد هیچوقت تمام !

حباب دقایق می ترکیدند در خواب از شباب

و چه زود میشدند خاموش و تمام ........

طوفان دلتنگی می کوبید دلم را

و نمی شد ضربانش تمام .

در دغدغه خستگی و تصور پایداری

نای را برده کرده بودم

 شده بودم تمام .

چرخ می خوردم ... پای می کوبیدم

با پنجه های رقص سماع

موها را آشفته می کردم در فضای ناتمام

دامن ام را می گرفتم از گوشه اش

تا آسمان رقص میکردم ناتمام .

روزگاری بودم نهال بعدشدم درخت

موهای ریشه ام در خاک چنگ زد

در گره گیسویی شد تمام .

نمیدانم در هوا

نمیدانم در زمین

نمیدانم چگونه عمر من گذشت و شد تمام .

اما فقط چند روز زنده بودم : شکر

و همه چیز دوباره از نو شد تمام !

                  ***

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۱٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir