کاروان

داستان کوتاه ( دپرس )

در میان همه که از خنده پوست ترکانده اند قیافه اش تابلوست . پوست بدنش مثل موم ذوب شده انگار هزار سال توی سردخانه مانده و یخ بسته است .

میدانم ! خنداندنش با آن دهان چفت و مهروموم شده کاری عبث است . ولی برای هدفی که دارم باید زبانش را بازکنم ( ببخشید ) دهانش را باز کنم و زبانش را بخورم !

 

از جمله اونایی است که سر سبزش زبان سرخش  را به باد می دهد ! و من عاشق و دلبسته درون اویم نه ظاهرش که حتی با شدیدترین سونامی هم مو لای درزش نمی رود .......... مقابلش وا می ایستم و تهدیدش می کنم بخندد ! تهدید کارساز نیست مثل میخ سرجایش زل - زل به من خیره شده است . از بی توجهی اش زار مانده ام . بلند و بلند می خندم و دیگران نیز با من می خندند ....  از ادا و اطوارم صورتشان را چنگ میزنند و یکی دارد صدای گریه از خودش در می آورد . اما این لعنتی بهت زده حرص من را با سکوتش چند برابر می کند .

میگویم : چرا مسخره بازی ؟ یکی اینو ببره پیش روانشناس . و جالبه !! همه دست به کار میشوند و باهم میرویم پیش مشاور . دکتر دوست قدیم منه و به خلق و خوی اون از همه واردترم . دکتر  حسابی تحویلم میگیرد ............

اون را میگذاریم وسط میز  ! باز هم از خنده روده بر میشوم . اما اون همونیه که هست . بی تفاوت و منگ و خنگ ! دکتر هم می خندد و به من چشمک می زند که یعنی تفاهم داریم در مورد بیماری اون !

من و  اون و دکتر در اطاق تنهاییم و دیگران بیرون هستند و سیگار می کشند . همیشه این عادت دیگران در بیرون از اطاق دکتر هست . خنده هایم که تمام شد و اون نجنبید و نجنبید دکتر کار را تمام کرد . برداشت و گذاشت لای دندان هایش و  به راحتی تخمه شکستن اون را شکست ! در مقابل چشمان حیرت زده ام زبان سبزش را از لای دهان سیمانی اش بیرون  آورد  . پوستش را انداخت سطل آشغال و مغز پسته را که سبز سبز بود و مختصر خونین هم بود جوید و قورت داد . .........................

با یک مکالمه کوتاه تلفنی که با جایی کرد دو نفر سفیدپوش من را کشان - کشان از مطب بیرون بردند .

دیگران چون آهی وارفته در صندلیشان فرو رفته و  سیگار هم نمی کشیدند . عادتشان همیشه این بود .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢۸

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir