پیرمرد ( طرح با مداد )
مردان و کار
خط گسل را فراموش نکنیم .... درست زیرپایمان است !!!!
صبحی ست مثل همه ی صبح ها .............
تراش مجسمه با نوک نرم مداد ! ( طراحی ) سال: 1374
زیبایی
ماه نقره ای
در آسمان شب
آینه ای ست براق
خورشید درآن نگاه کرده
خود را یک دم
و خزیده پشت کوه غروب
بند بیندازد چهره اش را
تا سحر !
گئجه ز خیر
مقصر
اگر زمین میخورم
تقصیر این کفش هاست !
از کودکی
عوضی می پوشیدم
چپ را به راست
راست را به چپ !
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند
طراحی با مداد
اخطار!
به من گفتند دهانت را فرو بند
زبانت تلخ هست گفتند تا چند؟
چنان از سرزنش ها خسته گشتم
لباس از تن دریدم از سر درد .
اشک گل
مادرشوهرم
طبیعت بیجان
زنی درحال بافتنی
کارگر
کپی ........ طرحی از وان گوگ
همسرم در حال تماشای فوتبال از تلویزیون ............
وووووووووووووو یک زن
طرحی از پسرم در کودکی
بازی با مداد و کاغذ
همه چیزبروفق مراد است
کوه به کوه رسید
سرانجام !
آدم به آدم
نه !
کسی داد زد :
پشت کوهها هیچکس نیست .
شب بخیر
شبی بارانی ست و زیبا ..........
نقاشی رنگ و روغن به سال : 1380
مرا دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است !
سخنی با دل خودم
به دل گفتم که مردن حق او است
به او گفتم فقط یک لخته خون است
به رنگ خون و سرخ دردسرساز
به او گفتم که عمری در جنون است .
یه حرفایی .............
پرواز .......... پرنده مردنی است
از فروغ فرخزاد
چرا توقف کنم چرا؟
پرنده ها به جست و جوی جانب آبی رفته اند
من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند
.... مرا تبار خونی گل ها
به زیستن متعهد کرده است
ما دلشدگان خسرو شیرین نداریم !
کشتی باده بیاورکه مرا بی رخ دوست
گشته هر گوشه چشم از غم دل دریایی
شعری از دیار لرستان
چگونه به راه رویا نروم
وقتی که روبرویم می نشینی
و ماه بلند پیشانی ات را
همچون حجرالاسود میبوسم.
وقتی کنارم می نشینی شوخ و شیرین
و لیموی شیرین آبداری را
به آرامی و دلپذیری
چهارنیم می کنی
و با اخم شیرین تری اشاره می کنی :
بخور تلخ می شود !
چگونه به راه رویا نروم
وقتی که
چایم را با شکر دندانت
شیرین می کنم
و تشنه که می شوم
از زلال نگاهت
آب گوارایی می نوشم !
و عریانی روحم را
با نجابت دستهای تو می پوشانم
چگونه به راه رویا نروم ؟
وقتی که هرلحظه ام باتو می گذرد .
شاعر: ماشا
مدیرمسئول وبلاگ واتوره
کاریکلماتور
دست بالای دست بسیاراست !
بگو !
برای آنکه حقیقتی را بگویی
نترس .... بگو !
خیلی ها دروغش می پندارند
صداقت در رکود جهانی
مدال طلا برده است دیری
در این میدان
دست بالای دست بسیاراست !
**
میتوانی آری !
میتوانی بیشمار اسم
و بیشمار رسم را داشته باشی
بیشماران مال همه است مسلما
اما مردان تاریخ
فقط یک نام دارند !
وان گوگ از چشم انداز دیگران
شبهای پاییز باوجود برگ های قرمز و زرد و نارنجی هیچوقت تاریک نیست .
عابر
از زیر درختان عبور کنیم
با تامل !
آنچه بر سرمان می ریزد
برگ های زرد پاییز نیست
همیشه !
روی شاخه لانه ای ست
بی دیوار
و پرنده ای بی بال و پر
این پرنده را ققنوس بنامم
خطاست ؟
بازهم کبوترهای عاشق در گوشه ای ازحمام خانه من لانه درست کردند
سحریز خیر اولسون
هنرنمایی هنرجویان استاد حبیب صیرفی در اجرای موسیقی آذربایجانی فوق العاده بود
............... با حضور ویژه ی دامون صیرفی پسرکوچولوی استاد صیرفی ( درحال نواختن نقاره )
دخترم پرستو در حال اجرای موسیقی کلاسیک در کنسرت کارگاهی آموزشگاه نجوا
با تشکر ویژه از استاد رضا فدایی ( گیتاریست و خواننده )
اجرای کنسرت کارگاهی درتبریز ( جمعه 21 مهرماه )
صدایی از زیر خاک
ایستاده بودم روی یکی از قبرها و به آن که زیر خاک دفن شده بود فکر میکردم . سایه ام انگار در جستجوی صدایی بود که فریاد میزد : بگذارید همینجا آرام بگیرم . اگر زنده هم هستم نجاتم ندهید .
عکسهایی از مناطق زلزله زده ( دو هفته پیش )
بر چادرنشینان دیارمان چه میگذرد ؟
نمایشگاه بین المللی کتاب در هفته ای که گذشت و تمام شد .
افق
در خط افق بایست
پشت دود آبی آتش
از همین دورهم میسوزم !
تا یادم نرفته بگم !
پنجشنبه بود . با بروبچه ها دور پدربزرگوارمان آقای اولیایی حلقه زده بودیم و چشم به دهانش دوخته بودیم تا حرفی بزند و .......................................... تا این جمله را گفت یادداشت کردم :
"یک عده آدم ها در بحران فقط به یاد هم می افتند "
یه حرفایی : طراحی با خودکار .......... پاییز1391
شاهدتاریخی
زوجی جوان
دست در دست هم
عکس یادگاری میگیرندبا لبخند
مقابل ساعت شهرداری تبریز
.......
در دفتر ثبت جدایی
هیچکس نبودشاهد
که ساعت مچی شکست !
.......
عکس را درموزه کبود دیدم
پاره - پاره
در مشروطیت زمان
شاهدی وجود نداشت !
.......
گئجه ز خیر
خاطرات
هر روز برای دیدارت
به سرزمین کلاغان خواهم رفت
دیروز خاطراتمان را خواب برد
آنها فقط می دانند
ما چقدر خوشبخت بودیم
در لانه گرم و کوچک دستانمان !
برزخ
بازجوی مرده گان
انکیر و منکیر است !
حکم دوزخ من را
زودترامضا کن
تا گرمم .
تقاضامندم از شما
من را به منطقه ی بارانی
در فصل پاییز جهنم اعزام کن
میدانم تو هم آنجایی !!
رگ خواب
در او هیچ رگی نبود !
فقط
رگ خواب دل من
در مشت های او بود .
جواب
برای جواب تمامی گفته هایت
و ناگفته هایت
فقط ،
یک دقیقه!
فقط یک دقیقه سکوت
سکوت معتبر جهان را
فریادخواهم کرد !
بارسفر
رخت خود را بسته ام ، می روم از این دیار
خسته و دلمرده ام ، می روم بی کوله بار
حسرت دیداردوست ، شوق رفتن من است
خواب او را دیده ام ، می روم به کوی یار !
همزیستی
خورشید
زمانی در من می زیست !
یخبندان سرزمین تو
گرمایم را تبعید کرد
به آسمان دور
ناگزیر
مگر باد سردخزان نمی داند
که ما هر دو ریخته ایم
برگهای سبز خود را در بهار ؟
از چه رو میسوزاند
با سوز سرد خود ما را ؟
منم مثل تو
یخ بسته ام دراین ناگزیری روزگار
دو بیتی ترکی
فیکریم گئجه لر اولدوزونان گویده کی آیدی
اولدوزلارایله گون کیمی ظولمتده دایاقدی
آی ، تک دولانیر باشینا هرزاد اله گلسه
یاتمیر گئجه لر من کیمی یالقیزلارا یاردی !
فاصله
فاصله ای باید !
برای یافتن معنای پل .
**
جدول
امروز،
بیشتر از تمام روزها
بدبختم !
جدول معمای خوشبختی را
حل کردم ...
زخم ماه : طراحی با خودکار
سنگ لحد
حق داری نشنوی !
صدای مرده
به گوش هیچکس نمی رسد
که تنها تو را صدا میزنم
از زیر خاک .
این سنگ لحد لعنتی را
عمدا گذاشته اند روی پایم
بیا بردار !
کفش های میرزا نوروز
دکتر گفت : مشکل انعقادخون داری باید بری یک آزمایش ویژه ! گفتم : میدونم سرطانه دیگه !! آقای دکتر توروخدا بچه هام کوچکند کمکم کن نمیرم . خندید و گفت : ای بابا .... گورستان هم جوان لازم داره . اگر قرار باشه همه پیر بشن و بمیرن برن اونجا دیگه هیچکس به پیر مرده ها سر نمیزنه . ....... راستش دلم گرفت . به این ور و آن ور مطب نگاه کردم و گفتم : آقا ی دکتر اون کفش های کهنه ی زیر میز مال شماست ؟ گفت : آره چطور مگه ؟ گفتم : اینکه از کفشهای میرزانوروز هم بدتره . این همه پول از مردم میگیری به قبر که نخواهی برد . یه جفت بخر . خندید و گفت : تو با این زبانت مطمئن باش حالا حالاها نخواهی مرد .
مسافر ( داستان کوتاه )
درتاریکی شب با بچه هایم در ایستگاه اتوبوس نشسته ایم . پیرمردی منتظر تاکسی است و در دستش دفترچه ی بیمه را سفت گرفته است با مقداری دارو در نایلون فریزر . هیچکدام از ماشین ها توقف نمی کنند . گفتم برم کمکش کنم . بچه هام بهم توپیدند : خودتو سبک نکن مامان . بالاخره یکی پیدا میشه و میبردش .
ایستادم دو قدم پایین تر از پیرمرد . اولین تاکسی که آمد جلوی پایم ایستاد . راننده مرد جوانی بود . به تقلید از پیرمرد گفتم : چهارراه عباسی ....... گفت : بفرمایید و به صندلی کنار خودش اشاره کرد . گفتم : من که نه ! این پیرمرد را به مقصدی که من گفتم برسانید . با دیدن او اخمی کرد . پیرمرد جلوی ماشین کنار راننده نشست و از من تشکر کرد .
راننده جوان دمغ و دلخور پا روی گاز گذاشت و بسرعت رفت !!
سیاه و سفید
موهایم را
با شانه ی زمخت دستت
از سرم کندی !
در آینه که نگاه میکردم
خودم را دیروز
آنقدر سفید ندیده بودم
که در دستان تو ناباورانه
زیادتر می شد
- هر لحظه -
بر عکس آن
سیاهی و کبودی در بازوانم
بازوان سپیدم
که همیشه میگفتی
برف پخته ی زمستان است
نقش می بست
در پایکوبی بی امان لگدهای تو !
وقتی مداد رنگی هایم را شکستی
تا بشکنی ام
فهمیدم که این طراحی
با سیاه قلم زیباتر میشود !
پیچ رادیو را بستم
که هی تکرار میکرد :
بچرخ تا بچرخیم !!
فرمان لازم نبود
وظیفه ام را ازبر بودم ....
****
نتوانستم !
نتوانستم
نتوانستم
به همان اندازه ی تو
سنگ دل باشم
اما
سنگی که به سوی تو
پرتاب کردم
از جنس آه بود
آن را بگیر !!
از : ناهید برادران
دروغ
می گریزم از تو
که خندان می آیی در خنکای صبح
می گریزم از خود
که لبخند می زنم
در عمق ناامیدی
و اکنون دست در دست هم
می رویم به سوی آسمان
بی خورشید !
***
از : شهین کمالی فرد
زوربای یونانی در نمایشگاه کتاب تبریز می رقصید !!
یکی دیگر
و .............. دو نقاشی تقدیم به نمایشگاه کتاب و زحمتکشان برپایی آن
دوست خوب من : خانم کمالی و استاد محترم آقای امیر اولیایی در غرفه قیزیل قلم
تصاویری از دهمین نمایشگاه بین المللی کتاب در تبریز
دیروز سری زدم به نمایشگاه کتاب . برخلاف سال گذشته که مملو از بازدیدکننده بود امسال چنان نبود . قیمت بسیاربالای کتاب ها حرف اول را می زنند !
همسفر
گفتی فرض کن
همه چیز خواب و رویاست
اما نبود !
بی هیچ حرفی
در جاده ی آسمان می رفتیم
نبض دل را بسته بودیم
به نگاه هم !
گوش سپرده بودیم
به صحبت دستهایمان .
برگشت نه !
پاهایمان دلتنگ بود
یا ماندن
یا رفتن؟
همسفر بودیم با ماه
در شبی بی آه !
دو رکعت
اگر او خالقم هست تو کیستی ؟
اگر او هر جوابم هست تو چیستی؟
سراسر عمر من دربدرت گشت
نباشد ترس ازآتش دوزخ ، تو نیستی ؟
کفر
با وجود تو از او نفس می کشم
با وجود تو در عالم او می زیم
انگار او خالق منست نه تو !
با وجوددین تو به دیانت او مومنم .
****
شنیدم می کنی براو حسادت
حسابم می رسی روز قیامت
چه عادل باشی و حاکم بر عالم
ز دستت می کنم بر او شکایت !
*****
اگر باشی تو خالق ! برترین اوست
که من مخلوق او گشتم همه اوست
شکر اگر میکنم سجده بر خاک و نمازی
نه بر تو که تنها داد و بیداد منم اوست !
*****
سلام ............... سحریز موتلی اولسون
رفتم که رفتم
از برت دامن کشان
رفتم ای نامهربان
از من آزرده دل
کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم
از من دیوانه بگذر
بگذر ای جانانه بگذر
هرکه بودی هرکه بودم
بی خبر رفتم که رفتم .
****
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هرکه بودی هرکه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم .
بعد از این بعدازاین
کن فراموشم که رفتم
دیگر از دست تو
می نمی نوشم که رفتم
با دلی دردآشنا
گشتم از دامت رها
بی وفا
بی وفا
بی وفا
رفتم که رفتم
**
سوزلر : معینی کرمانشاهی
******
صبح زیبایی ست ! دخترم تمرین تارآذری میکند و از علی تجویدی این ترانه ی فارسی را در دستگاه تارآذری اجرا می کند . قبل از اینکه از جا برخیزم قطره اشکی گرم نثار بالش زیر سرم کردم . ...................... خسته نباشی دختر گلم . امیدوارم در ارتقای موسیقی آذربایجان سهمی بزرگ داشته باشی .
شب بخیر ....................
سراب
سایه ام
چادرخود را می گسترد
زیر برگ و جامه ی او .
باد چقدر خوشبخت است
در آغوش درختی که عاشق خاک است !
خمیازه نسل فردا !
جسارت
فرمانده چه گوارا !
بر چشمم بسته اند چشم بند
باز ... سردرد
دوباره خلوت سرد
ستاره ی کاسکت ات را برمیدارم
گم کرده است نگاهم
فروغ آسمانت را .
ستاره قطبی ات را امانتدارم
بین دو ابرو
و آبرویم!
سیب یعنی گناه !
لحظه ای فکرکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تفاوت بین سیبی که از درخت افتاده با سیبی
که بر روی درخت است هنوز ..... چیست ؟؟؟!!!
مگر نه اینکه نور خورشید
برهمه یکسان می تابد ؟!
طراحی چهره دخترم سودا به سال 1373
تکه هایی از فروغ
بارور ز میل
بارور ز درد
روی خاک ایستاده ام ....
... جز طنین یک ترانه جست و جو نمی کنم
... این ترانه ی من است
دلپذیر دلنشین
پیش از این نبوده بیش از این
: فروغ فرخزاد
برای خودم
انسان
زمان
دوران
سرگیجه های نهان
افتخارات طلایه داران
اهتزاز پرچم های شکفته شگفت
تحت نظر مترسکی کور.
می خندد انسان فردا
به زوال خود همچنان .
دلگیرم از دسته گلی
که به آب دادمش امروز
در رودخانه ی جاری
روان به دره ی متروک جهان !
فقط یک خط ( جانباز )
فقط چندخط ( جان باز )
معرفی یک کتاب از داود اهری ( به زبان ترکی )
نیمروززندگی
نیمروززندگی
آفتابگردان های ورزقان
اولین درس
اولین درس ( داستان کوتاه )
مدیر از پشت پنجره ، بیرون را تحت نظر داشت .
ابوالفضل ، دوسه روز بود با گریه های جانسوز،
نظم مدرسه را به هم زده و حتی بچه های
ساکت را هم وادار به گریه کرده بود .
مادر ابوالفضل نمیتوانست از کنارش تکان بخورد
، گوشه چادرش توی دستهای کوچک بچه
بود . آخرسر که ازسرپا ایستادن خسته می
شد و با کفش های راحتی به بازوی
لاغرپسرش کشیده ای میزد صدایش را می
برید و با هق هق ، یک ساعت آخر را در کلاس
می نشست . مدیر با مادر بچه حرف زد و به
روش تربیتی غلط او اعتراض کرد و گفت : تو
کاریت نباشه ! بسپاردست من و خودت برو . با
زبان دیگری باید با بچه حرف زد . و ابوالفضل را
از مادر جدا کرد و به ته سالن مدرسه برد .
سالن خلوت بود و تنها صدای گریه ی خسته و
بریده بریده ی بچه سکوت را به هم میزد . مدیر
کمربند سیاه چرمی را از شلوارش کشید و
بالای سرش نگهداشت و گفت : کلاست را
می شناسی خودت بری یا من ببرمت ؟
ابوالفضل به حیاط نگاه کرد . مادر رفته بود .
ابوالفضل سرش را پایین انداخت و روانه کلاس
اول شد .
آوازه مدیر در تمام نواحی پیچیده است !
روزگار شاعر
خط استوار وفاداری
پرندگان فصل سرد
پروازلکه های سیاه
سوختن پرهای ابر
دلتنگم برای پرستوها
سوز آوای کلاغ
تنهایی
تنهایی
بهانه بارانم
نفس گرم شاعر
نفس سرد پاییز
آی ................
پنجره های بسته
مرا چه می شود
اندوه درختم !