برایم بگو
سرنوشت تو
در دستان بی رمق منست !
جوهر رگهایم را
بر چشمهایم می چکانم
که از آب تهی گشته است اینروزها
خود بگو !
چه سرانجامی داشته باشم برایت
که هزار طرفدار داری
و من را میخوانند هر شب کار و روزگار
از برای تو !
زبان فصل
با چه زبانی می آید
امسال ؟!
مترجمی نداشت
بهار پارسال ...
زنجیر
با واژه هایی
به هم زنجیر شدیم
که از ترکیب من و تو
به اسارت قلم در آمدند
و قلب ادبیاتی شدند
در عصری که
بالای دار است
گفتن از ... سرما
سفرنوروزی
داستان کوتاه ( سفر نوروزی )
.......مامان رسیدیم تونل آستارا . گفتم : حالا همه جا سبز میشه و جنگل .........................................
جارو را کرده بودم و دستمالی نم گونه بر گرد و غبار روی میزها می کشیدم . فکرمیکردم چه غذایی برای ناهار درست کنم که همه را با ولع دور یک میز جمع کند . یکروز تعطیل غیر رسمی بود . برف سنگینی باریده بود و همه جا و حتی راهها بسته بود . بچه هایم توی اطاقشان درازکشیده بودند روی تخت هایشان و یک عالمه کتاب و نوشته دورو برشان پراکنده بود . می خندیدند و از اینکه تعطیلی شامل آنها هم شده کیف میکردند . پسرم صدایم زد ، گفتم کاردارم حرفش را بلند هم بگه می شنوم . گفت : وسایل سفر را جمع کن می خواهیم بریم شمال . بابا هم تا ماشین را گرم کنه ما آماده ایم . بابایشان در حیاط بود و نرمش میکرد و دور باغچه که برف ها را پارو کرده و وسط آن تلنبار کرده بود ، می دوید . از پنجره می دیدمش . گفت : بچه ! بیا آدم برفی درست کن و خندید . گفتم : حالا نه ، بچه هات میگن بریم سفر شمال . زود بیا . تعجب کرد و دوید !
دخترم داد زد : زودباش مامان ، بیا . اون جارو را هم از برق بکش سرمان رفت از صبح . دم و دستگاه و دستمال گردو غبار گیری را جمع کردم و قاطی آنها شدم . پسرم گفت : ببین چه سفری میشه . همین امروز هم میریم و هم برمیگردیم !!!!!!!!!! گفتم : هوا ؟ برف سنگین ؟ گفت : از پس راههای سخت باید برآمد . شعار خودته . مگه نه ؟ گفتم : خیلی خوب قبول به این ترتیب که شما میگین میشه رفت . اما من سرم به کار خودم باشه ، شما هم هرجوری دوست دارین . ( ادامه دارد )
یک نکته ....................
آنگاه که در خواب سنگینی هستیم ،
از کسی که بیدارمان می کند ، بدمان می آید .
دوام .............
همه به هم دل می بندند
من به پاهایم !
که روی حرفش ایستاد
و نرفت از کنار یادت ...
دردهای من
از بیخوابی نیست
بیداری خوابم هایم هست !
29 بهمن
بیست و نه بهمن
روز سپندار مذگان عشق ،
روز عشق ایرانیان مبارک !
نسرین عزیز ممنونم که از راه دور
برایم این پیامک را فرستادی .
صبح بخیر
سفره
اینجا همه چیز مهیا است
چای تازه دم
نانی گرم
و صدای آرام آبی که می جوشد
بیا سفره ی دلت را بگشا
قهوه ی تلخی هم
هست آماده !
سراب
در وادی خیال
جز سراب آبی نیست!
دستانم را
دور کمر درد تو حلقه میکنم
با عشقی که از وجودم لبریزاست
برای ندیدن جوانه ای نارس !
چاره ای نیست
باید آب بشوم
برای ریشه هایت
که تنها درخت باغچه ی بهار منی
در کویر تنهایی !
قیام
قیام یعنی : ایستادن !
آنقدر که ایستادیم
علف های سبز زیر پایمان هم
زرد شدند همه ...
راست و دروغ
میشود دروغ گفت
و راست رفت
اما نمیشود راست گفت
و دروغ رفت !
عکس : برگرفته از وبلاگ ( تارا )
مدیر مسئول : جناب آقای حسن ذوالفقاری
پیام
شنیدم از زبان گاز گرفته ای !
در راه است فصل جدید و بهار
اگر که نباشد حرف باد و شعار
باید قلبم را بتکانم از غمها و غبار
آلاله ای خواهد شد هر تکه ی آن
در دشت بغض و چشمه ی بیقرار .........
عشق
عشق ،
قطره های شبنمی بود
که بهاری را سبز می کرد
بر خاک زیر پایت
وقتی از گونه ام می غلطید !
و ....................... برای تو که بذر گلی میکاری برای دیروز !
تقدیم به ساغر
شکایت
فقط
یک
امروز را
به یادم
نبودی
اشکالی ندارد
یک روز
چندان هم
مهم نیست !
گفتی که
حوصله ی این روز را
نداری
هیچوقت !
جاودان
من یک شاعرم !
شعر ،
مرا در کام عاشقانه اش
می کشد
و بعد فدا می کند
برای جاودانگی خودش ...
بدون مناسبت !
جنازه ی زخم خورده عشق را
باید زود برداشت
شاید جای خونی اش
دهانی بوسه دار باشد
برای پیوند بر لبانی بریده ...
تا در کمای رویاست
قلبش را در آورید !
سینه ام را دریده ام
گورستان عشاق کجاست ؟!
عکس ویژه ( برف سگی ! )
از دور فکر کردم سگی مرده و لاشه اش را آنجا گذاشته اند . راستش چندشم شد که مردم وقتی با مشقت و خستگی ، بالای کوه می رسند با دیدن چنین منظره ای حالشان گرفته میشه اما وقتی نزدیک شدم تعجب کردم ! ببینید ....
امروز نبود ، دیروزهم نبود .............. چیزی بین این دو بود انگار
زدم به کوه در هوایی آلوده با دلی که پر بود از فریاد و فریادرسی نبود جز پاهایی که فقط میرفت و بار سنگین غمهایم را به خاکی که بازیچه ی بادی ویران بود میسپرد . همین خاک به چشمهایم میرفت و دوباره آنچه را که از آن می گریختم به کامم می ریخت به تلخی خاک مردگان!
نزدیکی های غروب که برمی گشتم چشمهایم درست شبیه سرخی خورشید بود !
هایکو
می خواهم این بار
برای تو
از " ته قلبم " بگویم !
پر از خون است ...
و چیزی ندارد غیر آن .
ایمان
کلید خورشید
در چشم های منست !
یکبار ببندم
جهانی می خوابد ...
باور می کنید ؟...
در دنیایی که موجوداتی به نام انسان ،
همدیگر را میدرند
و دروغ می گویند
و تهمت می زنند
و منفعت طلبی می کنند
تا گوی سبقت را در زیرکی
و اول شدن بزعم خودشان ببرند
تا به منافع شخصی شان برسند و غیره !............... شیر درنده ای ،
بچه آهویی را در دامن پر مهر خود
بپرورد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فردا
فردا یک روز است
بیست و دوم بهمن ماه !
بعد از آن هم
روزی دیگر ،
بیست و سوم بهمن .
از یاد نبریم بعدها را ..........
ناامید
سر نمیاد زمستون
نمی شکفد بهارون
گل سرخ خورشید در نمیاد
ابرها می گریند و میبارد بارون
دستها و پاهای من شاهدند
یخ زدند گلها هم در تابستون !
تورکی بایاتیلاردان .................
چایدا ، بالیخ یان گئده ر
آشما یارام ، قان گئده ر
طبیب گلدی نینه دی ؟
اجل گلیب ، جان گئده ر !
ضرب المثل عام ....................
دزد که از دزد بزنه ، شاه دزده !
هر گونوز یاخشی اولسون .....................
تبریک به دو پسر گل روزگار
امروز تولد پسرم کاوه هست . خوشحالم که تا به اینجا فرزند گلی پروردم که قدرشناس پدرو مادر و متعهد به زیستن شرافتمندانه است ......... دیروز هم تولد فرزام بود . پسر دوست خوبم ناهید برادران ، هنرمند خوب آذربایجان .......... هم او و هم من به وجود چنین نوجوانان شایسته ای میبالیم .کاوه و فرزام وارد شانزدهمین سال زندگی شدند ................ یاشاسین آذربایجان اوغلی .
غوغای ستارگان
میدانم که میخوانی من را ...
گلویم فشرده است
صدا را !
سکوتم را با آهی زمزمه کن
ستارگان بیدار هستند
غوغا بپا می کنند
در کنسرت بی نوای ما !
بوی نور ( داستان کوتاه )
عکس : برگرفته از وبلاگ : tara
مدیرمسئول : آقای حسن ذوالفقاری
از سرما دستم کرخت شده و زیر پاهایم گزگز می کند . اینبار با صدای بلندتری داد می زنم : راهنمایی !
پیکان کهنه ی سفیدرنگی که آلودگی هوا خاکستری رنگش کرده توقف می کند و من سوار میشوم . باید زودتر به جلسه برسم . دوستم زنگ میزند و می گوید زودتر بیا که درس جامعه شناسی داره شروع میشه . معطل تو هستند همه .
داخل ماشین که میشوم بوی بسیار بدی را حس میکنم . یک کمی خجالت برم میدارد . بو ، چنان زننده و تند هست که دلم به هم میخورد . صبحانه نخورده ام و تلخی آستامینوفن کدئینی ته حلقم که دیشب بخاطر سردرد خورده ام و بدون شام هم خوابیده ام حالم را بدتر می کند . مسافرین ، یک خانم با حجاب سیاه هست و پیرمردی ژولیده وضع در قسمت جلو و کنار راننده . ... خانم محجبه با گوشه ی چادرش مقابل دماغش را گرفته و با ایما و اشاره ی ابروها و چشمهایش ، در مورد بوی بد داخل ماشین گزارش وضعیت داخل ماشین را به من میدهد . یک کمی خوشحال میشوم که پس ، آن بو ، قبل از من هم به مشام سایرین خورده است . راننده ، برخلاف ما ، قیافه اش در آینه ی لکه دار خیلی بی تفاوت بنظر می رسد ولی رنگ چهره اش بیشتر به مرده ها شبیه هست انگار صبح که سر کار آمده چند بار استفراغ کرده و فشارش افتاده است . کاپشنی خاکستری پوشیده و با دستانی چرک که موهای زبر سیاهی رویش را پوشانده ، فرمان را یکنواخت و آهسته می چرخاند و به نقطه ای در مقابل زل زده ، پلک هم نمیزند . فضا بدجوری سنگین است . پیرمرد با ناخن های دراز و بد ترکیب موهای سفیدش را که رنگ چرک بخود گرفته می خاراند و بعد چشمهایش را می مالد . دستی به داخل دماغش می کشد و چیزی را مقابل پایش پرت می کند .
زن محجبه به راننده می گوید : من را همین کنارها پیاده کن . و به آرامی ، طوری که من بشنوم می گوید : عجب غلطی کردم سوار این شدم . راننده میشنود اما همچنان بی تفاوت انگار نمیشنود . زن پیاده میشود . مردی جوان با کیفی سیاه در دست کنار خیابان ایستاده و مودبانه میگوید : مقابل ساعت ! قیافه اش شاداب و سرزنده است . معلوم هست که هنوز سرما به خوردش نرفته ............. سوارکه میشود و بو به خوردش می رود مثل دستمال کاغذی قیاف ی صافش مچاله میشود . پیرمرد هنوز سرش را میخارد . من محکومم ! تا راهنمایی باید تمام بو را با خودم حمل کنم . تا آنجا نیم ساعتی مانده هنوز . مرد به راننده می گوید : آقا ! مثل اینکه داخل ماشین شما آب رفته و گندیده . فرصت کردین بذارین آفتاب بهش بخوره این بو برطرف بشه . خیلی ناراحت کننده هست آخه . صبح اول وقتی !
راننده انگار کر است . نگاهش مات و منگ به جلو میخ شده و پلک هم نمیزند . پیرمرد عطسه میکند و آب دماغش به شیشه جلوی ماشین پرت میشود . مرد جوان پیاده میشود و پول را از بیرون به راننده میدهد . سرش را چنان عقب گرفته که انگار بو ی بد سنگی هست که نمیخواهد به صورتش بخورد . چشمهامو می بندم و میخوام به چیزی فکر کنم تا بو را از ذهنم بزدایم . یک بیت شعر میخوام توی ذهنم ردیف کنم . اما با کدام کلمات . ؟ چیزی جز بو به ذهنم نمیرسد و ناچار چشمم را باز میکنم . بو در محدوده ی چشمم بیشتر میشود . نگاهی به داخل ماشین میکنم . کف ماشین روزنامه ای پهن شده تا گل و لای کفشها را بگیرد . بالای تیتر روزنامه ی پاره شده ای ، نوشته ای را به سختی میخوانم : لاب ما ، انفجار " نور " بو . ............. آهان ! نور خوب است . شروع میکنم به وزن سازی شعری با کلمه ی ساده ی نور ................ تکرار میکنم : نور ، شور ، سور ، بور ، گور ، کور ، زور ، تور ، دور ، زور ، کور ، گور ............................................ تور ... مور ، جور ،نور ، دور ، زور ،
راننده ترمز می کند . پیرمرد داد می کشد : مسافر راهنمایی !
گل گاوزبان
وقتی نگاهت می کنم
دستانم بال میشود در آسمان خیالت
وقتی نگاهم می کنی
آسمان شکوفه ای آبی میشود
در خنده هایت .
دم کرده است خورشید خاطرات
در حصار آتش دل من
گل گاوزبان !
که چیده ام برایت
در نیمه شبی مهتاب .
به رنگ ارغوان است سحر
بیا بنوش آرام !
سخنی از برتولت برشت ..................
تفسیر
سهراب در شعرگفت :
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید ،
اما در عمل دست شست و رفت !
چگونه میشود تعبیر کرد شعرشاملو را
وقتی گفت :
دهانت را می بویند
مبادا .... ؟
آخرقصه ............. ( تقدیم به پسرانم )
مادرم تنهاست !
تنهاتر از روزهایی که دور سرش می چرخیدم
و داد میزد : سرم گیج رفت ، بسه دیگه !
باید دوباره بروم پیش او
و دوباره سرم را بگذارم روی پاهایش
و التماس کنم برایم قصه بگه .
دوباره بچه ای باشم که داستان ملک محمد و سیمرغ را
که به هیبت خدا بودند در رویا
برایم بگوید .
نباید مثل سابق خوابم ببرد .
باید انگشت کوچیکه ی دستم را ببرم
و روی زخمش نمک بپاشم
که آخرش بفهمم
آخرین دیوی که هنوز از خواب هایم رخت برنبسته است
کابوس آن ،
کیست ؟!!
باید راز سنگ صبوری راکه نمیدانم
آخر هر داستان
از غصه و غم می ترکید
یا نمی ترکید
از او بپرسم ................
مادرم ، چون من تنهاست !
اینروزها ...
با یادی از استاد شجریان
گذر
ایستاده ام
استوار
کنار درگاه !
میدانم
لحظه ای
می گذری
از این راه ...
ماه به من گفت امشب
به من نگاه نکن شب
خسته شدم از تکرار نگاهت
راه خود را گم میکنم هر شب ...
از فردا
به من نگاه نکن شب
روزها دریاب من را
به یاد گمشده ی هر شب !
کوری
نور چشمم
رفته است ...
در سیاهی
تاریکی
نمیتوانم بنویسم
هیچ چیز !
تیر چراغ برق شب میداند
نورافشانی برای کوچه های تنگ و باریک
که رهگذرانش گربه های دزد نیمه شب اند
چقدر شکنجه آور است برای خورشید
که رهگذران روزانه زندگی اش
دزدهای گربه های گرسنه ی نیمه شب اند !
زنده یاد حسین پناهی ...............
اشتباه
تو چقدر بزرگوار بودی !
تمام دشواری ها
باوجود تو فقط
آسان می شد برایم
تویی که بزرگترین
و تنهاترین اشتباه زندگیم بودی .
نا آرامی جان من !
برگرد ...
و دوباره
هزاران مشکل من را بیاور .
دعا
آینه درختان ...............
پرواز برای هر پرنده ای ، طبیعی ترین حرکت و راه رفتن برای هر انسانی ، عادی ترین رفتار است . اما پرنده ای که با پر و بال شکسته و خونین ، آسمان ها را سیر می کند و انسانی که با دست و پاهای شکسته و خونین و بسته به غل و زنجیر ، راه میرود و افتادن را برنمی تابد ، پرواز و گامی استوار برداشتن ، معنای دیگری ، همپای عروج دارد
صبح بخیر ...............
همه چیز ، تکرار
همه ی زندگی
با روز ها و شب هایش
همه ی رنگها
خفته در رنگین کمان برف !
خواب های من و تو
تکرار را به هم میزنند
در چرت مرگ ...
تو ،
حتما رشد خواهی کرد
مثل هر درختی ، نه !
مثل درختی که وجدان انسان
به پای آن آب ریخته است
اما موریانه ای لانه کرده است
در لای شاخ و برگ انبوه آن .
تنها یک موریانه...
که عاشق ریشه های گسترده ات هست !