هوتی ! *
خنداندمی بالاخره
در پس گریه هایم
با دیوانگی های خود
بعد از آن آغاز شد
تراژدی تو
وقتی غمنامه ام را
تصاحب کردی
به امضاء بودایی ات ...
لبخند تو
با نمک می شود
از آب جاری چشمانت
وقتی رگبارخنده هایم
آسمان را می شکافد !
******
* هوتی : یکی از عرفای ژاپن ملقب به بودای خندان است
راز من
قطره ای باران بود
چکید در گوش دانه ای
بهار آن را فاش کرد !
عصای دستم میشود
قلم
وقتی در راه تو
لنگ میشود
قدم !
آفتاب
سرما را
از جان خاک گرفت
تو از جان من !
کبوترانی بودند
در لباس سفید صلح
اختناق که شد
سیاه پوشیدند
نام مستعارشان شد کلاغ !
حسادت
اولین تجربه ام بود !
به بارانی که بر تن تو بارید
از دستانت جاری شد
و از آن خیس شدی
به هوایی تازه که بلعیدی
برگ سبزی که لمس کردی
گل بنفشی که زیبایی اش را ستودی
به نفسی که دمار از کام مرگ برآوردی
به آهی که بر پریشانی من کشیدی
به خاک زیرپایت که بهار را از آن بردمیدی
به آسمانی که مفتونانه نگاهش کردی
به پرنده ای که ذهن تو
در پرواز او پر زد
به خدایی که برایش سجده کردی
و به یاد جاودانی من
که با تو می زید
حسادت کردم امروز
سر به سرت نمی گذارم !
سرم را در راه تو می گذارم
گلوله های سربی
مغزت را نشانه گرفته اند .
دوست واقعی
تا رسیدم خانه ، چندبار سراغم را گرفته
بود . چیزی که عذابش میداد توی روحش
او را نابود می کرد . تا اعتراف نمی کرد
آرام نمی گرفت . پشت سر دوستی غیبت
کرده بود و البته با یادآوری خوبی های او ،
دلش درد گرفته بود و باید از درونش آن
مایه های عذاب آور را بیرون می ریخت .
میتوانست پیش خودش و درون خودش
هم چنین کاری بکند اما اگر به من می
گفت چقدر زجر کشیده ، پشیمانی اش
معتبر میشد . به من که گفت آرامش یافت
. میدانستم بار سنگینی را به دوش من
گذاشته است . چون من هم همدستش
بودم . برای توجیه کارغلط مان گفتم که :
خب ! ماهم انسانیم مثل بقیه . اشتباه هم
می کنیم باز مثل همه . گفتم که خودش را
اذیت نکند نمی بایست از اول اتفاق می
افتاد . وقتی حرفش را تمام کرد
انگاردوستی خوب چندین ساله ، بد تمام
شده بود . صدایش می لرزید . حس گناه
کردم !.........................................................................................
چه فرقی می کند از کیست ..............
آب پاکی
روی دستم نریختی
تا توبه کنم
دوست داشتن را !
فریدون مشیری
به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می کند نجوا
که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت
که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست
امانت
نگاهم را
برایت جا میگذارم
یادم آمد !
زمانی روشندل بودم ...
زمان
به نام زندگی
زنده - زنده
میخورد مرا
زمان !
برگی زیر باران پریروز
آلرژی
طبق معمول خودت را
مکلف میکنی بهش سربزنی .
باز هم بقول خودش افسردگی
دمار از روزگارش درآورده واحتیاج
دارد به تو ...
فقط به حرفهای تو گوش میسپارد
وسخنان تو ناآرامی درونش را
آرامش می دهد و تو هربار همان
توصیه ها وسفارش های جادویی ات
را بکار میبری و در کمال تعجب
می بینی خنده بر لبانش نقشی زیبا
می بندد . اما وقتی او را ترک می کنی
گلویت را با سرفه ای آرام صاف
می کنی تا آثاربغض درآن معلوم نباشد
وبا گوشه ی روسری ات دستی به
گونه ات می کشی تا بهش ثابت
کنی حساسیت و آلرژی در فصل بهار
چه جوری پدر آدم را در می آورد ...
تمامی هر آنچه خواهد بود را
پس می گیرم از آینده
و گذشته را تقدیم تو می کنم !
انبار می کنم
برای فردایت
ذخیره ی خاطرات را
قلبم ورم می کند
از حالا ...
تولد تو
فرداهاست
"دل آگاه نایاب است بیدل کاندرین دوران
نشسته پنبه غفلت به جای مغز در سرها "
(بیدل دهلوی)
" بر روی زمین هیچکس آسوده نباشد
گنجی بود آرام که در زیر زمین است "
(غنی کشمیری)
همه ی افق
با آسمان آبی اش مال تو
همه ی چشمه های زمین
با چشمهای پر آبش مال من
در خنکای لرزان آن
غرق می کنم قلبم را
و خیره می مانم
در افق نگاه تو !
می روم
میروم از این زمان و این مکان
میشوم گمنام از این مرگ نهان
میدهد جانان جامی ، سرکشم !
میخورم آن زهرشیرین ، شوکران
******
ترس ...
زیرا ترسی که از آن می ترسیدم ،
بر من واقع شد ،
و آنچه از آن بیم داشتم ،
بر من رسید .
مطمئن و آرام نبودم و راحت نداشتم ؛
و پریشانی بر من آمد .
: ( ایوب پیامبر )
تقدیم به صاحبدل نور
دلبری با دل خود ، ساز سخن را زد و رفت
با چنان تاب و تبی ، راز سخن را زد و رفت
آن که خاموش گرفت ، در دل او آوا نیست
عاشقی با نت و آواز ، سخن را زد و رفت
شب تاریک به سحر،ساز سخن را زدو رفت
بلبل از عشق گل سرخ، سخن را زد و رفت
جمله عشاق ، به چراغ دل هم جمع شدند
آرش از فاصله ها ، تیر سخن را زد و رفت !
***
نوستالوژی
قلب همه انسان ها ساده است...
با دست خود ،
خراش بر دل ها می کشیم
و خونین می کنیم آن را !
صبح بخیر
شیر و گرگ و روباه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شیر و گرگ و روباهی به شکار می روند و هر کدام به ترتیب خر و آهو و خرگوشی را شکار می کنند .
شیر از گرگ میخواهد که آنها را تقسیم کند . گرگ می گوید : هر کی هرچیز شکار کرده میخورد ... خر مال شیر ، خرگوش مال روباه و آهو مال من است .
شیر از پیشنهاد گرگ عصبانی میشود و سر گرگ را از تن جدا می کند و آنوقت از روباه میخواهد که که شکار ها را تقسیم کند .
روباه می گوید : عالیجناب این که امری ساده و روشنه ، شما خر را صبح میل بفرمایید ، آهو را ظهر تناول بفرمایید و خرگوش را هم برای شامتان نگه دارید .
شیر می پرسد : این همه ادب را از که آموختی ؟ روباه جواب میدهد : از سر جدا شده ی گرگ !
وصیت
گنجینه راز خود را
به دستان محکم تو می سپارم
کدام انگشت
به دل راه دارد ؟
سخن شب ...
چشمه های سرزمین من
آب می خورند
از سرزمین دریایی تو
چشم من
از دل دریایی تو !
آدینه ای دیگر ........
یخ می بندد
آب دیده ام
از نگاه تو
تقصیر ما نیست
جادو کرده اند
خورشید را ...
دستهایت چقدر سرد است !
می مانم !
" آینده "
خراب میشود
وقتی
در همه "حال"
با تو
می مانم !
آ
تقدیر
سر تعظیم فرود می آورد
کنار ساحل
مقابل قطره ای آب !
حق دارد
وجودش را مدیون او میداند
موج دریا ...
تقدیر از دیگر معلمان زندگی ام ..............
لازم نیست همیشه فکرکنی در ارتباط با کسانی که از تحصیلات عالیه و مدارک بالا برخوردارندمیتوانی انسان خوبی باشی !
گاهی بدترین آدم ها برایت بزرگترین معلم زندگی میشوند . چون با کردار و رفتارشان تمام آنچه از چندش آورترین روش زندگی را است به تو نشان می دهند و تو را از این گونه زیستن باز میدارند ...
گاهی لازم است به کلاس بدی ها بزنی تا با تمام وجودت از آن بیزار بشوی .
رهایی
بلد میشوی با من
رها باشی ...
دور هم بروی
برمی گردی
دلت پیش منست
بیدل !
زایش پرواز
روز مادر بر پرنده ی مادر خجسته باد !
که پرواز را زاد ...
از دوست خوبم رحیمه که معلمی مهربان برای بچه های این مملکت است ...
گاهی ماندن در یک نگاه ، سعادت است
گاهی رمز زیستن ، عشق ورزیدن است
و گاهی یافتن یک دوست آنقدر زیباست
که سعادت ،
خود را به عریانی یک گل عیان می کند .
روز جهانی کارگر گرامی باد !
با واژه کلاسیک پرولتاریا
بزرگ شدی در جهان بورژوایی
تصور رقص داس و چکش
هنوز هم می برد
تو را به آن رویاهای واهی
پینه های پاهایت را که می بینند
می گویند :
یک کارگر " بو گند " هست هنوز !
و دماغشان را می گیرند
خواهان قدیمی ات ...
من به اندازه خدا میدانم !
" او " و " من "
باهم خواهیم مرد
من و دلم ...
سحریز یاخشی اولسون
سخنی از انتهای شب
داستان کوتاه ( مسابقه )
با یک عالم تنقلات و شیرینی ، زودتر از همیشه آمد خانه و گفت : بیا بگیر مچ دستم شکست ، اینم از فرمایشات شما ...
گفتم : حالا چی هست ؟
بدون اینکه جواب بده کمرش را راست کرد و رفت طرف تلویزیون . با خنده گفت : نمیخوای با هم فوتبال تماشا کنیم ؟ خودت گفتی چیز میز بخرم . گفتم : بازهم کم حواسی ... آره ، اصلا یادم نبود .
بازی تراختور با الشباب بود . تا دست و رویش را بشوید زود زود همه ی خوردنی ها را ریختم سینی بلورین و تزئین کردم و مقداری پسته ی خندان هم ریختم وسط تا در آخر بازی ، اگر ما مقابل تیم عربی برنده میشدیم با خنده و شادی بخوریم . این شرط همیشگی ما بود و شرط خوبی هم بود . در این گرانی آجیل ، خوردن پسته واقعا حرام بود . خوردنش مشروط به روزهای خاص بود و میرفت تو کمد و بست می نشست و باز با روی خندان ظاهر میشد ... چایی سیب هم دم کردم ، برای اینکه زیاد درحول و حوش جاهای حساس دچار استرس نشویم و با آرامش و صبوری بزرگسالان مثلا تماشا کنیم .
مسابقه تازه داشت شروع میشد و بازیکنان خودشان را در وسط میدان گرم می کردند که تلفن زنگ زد . دوستم بود و ضمنا همسایه نزدیکمان . صدایش ناراحت و گرفته بود . گفت : ........ خواستم حالتو بپرسم و ببینم چکار می کنی ؟ گفتم : راستش الان خیلی خوبم ومیخوام قلم پامو دقایقی بشکنم بشینم جلوی تلویزیون و یه چایی بخورم و چیزی نگاه کنم . گفت : چه خوب شد . پس تو هم تماشا می کنی ؟ گفتم : مگه من آدم نیستم . گفت : منم میام تا چند لحظه دیگر ... خوب ؟ با همسرم حرفم شده حالم خوب نیست و بدون اینکه چیزی بگم گوشی را گذاشت . انگار پشت در بود . بلافاصله آمد و اخم همسرم رفت توی هم . بقیه ی ماجرا را میدانستم . همسرم با دلخوری رفت خانه مامانش برای دیدن مسابقه . دوستم عذری خواست و نشست . گفت : فقط یک ساعت مزاحم میشم بخدا ، برای شام نیومدم ها ! تازه با وجود این همه خوردنی ، شام هم لازم نیست .
بچه نداشت و هروقت تنها میشد میومد خانه ی ما ، یابا هم می رفتیم پیاده روی . گفت : امروز هم آخه حساسه .
گفتم : آره ! ببینیم چی میشه آخرش . منظور من پایان مسابقه فوتبال بود . کنترل تلویزیون را از دستم گرفت و زد به کانال دیگه . گفت : گیج ! چرا زده ای به آنچه من بدم میاد ؟ و زل زد به جلو . نشستم پیش اون و حواسم پیش همسرم بود که چگونه رفت !!!
دوستم همان اول شروع فیلم ، پسته ها را ریخت کف دستش و گفت : حالا خوبه که دهنشون بازه . و مغزش را در می آورد و گاهی به منم میداد و میگفت : بخور مغزت آلزایمر نگیره ! و من مشغول مهمان نوازی بودم و اون به فیلم دلخواهش نگاه میکرد . چایی سیب را که خورد " به به " ی گفت و گفت : اینو از کدوم مجله یاد گرفتی ؟ البته به جواب من نیازی نداشت چون حواسش ششدانگ به فیلم بود، اگر جواب هم میدادم نمی شنید .
گاهی از منزل همسایه های نزدیک صدای فریاد شادی یا فریاد اعتراض آمیزی به گوشم می رسید . می فهمیدم که با ناسزا و دشنام پسر همسایه که بقول مادرش عاشق تیم تراختور هست ، گل خورده ایم یا با خنده ی شاد و سوت کشیدن و شیپور زدن او ، ما گل زده ایم . حواس منم ششدانگ به امواج صدای پسر همسایه بود .
فیلم خانوادگی که تمام شد دوستم وقتی پاشد که برود گفت : واسه ی تو هم خوب شد دیگه . این مردها همش دوست دارند فوتبال نگاه کنند . همین یکساعت پیش با شوهرم بر سر این موضوع دعوامون شد . اون گفت من امشبو دوست دارم فوتبال نگاه کنم . فقط این بار . تو که همش می نشینی سریال نگاه می کنی و حتی فردا هم میتونی تکراری اونو ببینی . منم قهر کردم آمدم خانه شما . الان با شوهرم مساوی شدیم . نه اون از لذتش ماند نه من !!!!!!!!!
پسر همسایه داد زد : اه ! باز هم مساوی شدند . لعنتی ها ! ........... و پنجره را به هم کوفت .
بهترین هدیه ی امروزمن از طرف دوست عزیزتر ازجانم : ( ساغربیرگانی )
همیشه آخر هرچیز
خوب میشود
اگر نشد ،
بدان !
هنوز آخر آن نرسیده است ...
( چارلی چاپلین )
تقدیم به همه ی زنان سرزمینم به مناسبت روز زن بخصوص ( جرن ) عزیز ....
هایکو
مقابل آینه می ایستم
فکر میکنم به خودم
درست روبروی منست
" هیچوقت به او نمی رسم! "
سحریزیاخشی اولسون
کبوتران را سر بریدند
و نامش را گذاشتند خبرچین
خودت نیا !
آوازت را بفرست ...
لانه درست شد ......... !
لانه ساخته میشه و پرنده ی مادر درآرامشی که برایش بوجود آورده ام آیا به من هم آرامش میده ... ؟
امروز پرنده ی مادر یه تخم گذاشت ................از دیدن من دیگر فرار نمی کند و بهم عادت کرده است .
حیات
گلی غرق شده بود سحر
درون جوی شبنم
در واپسین حیات خود
هر دو !
سحریز یاخشی اولسون
دارند فیلم بازی می کنند همه برای خود !
بازیگران و مردمانی که پشت صحنه
رامیسازند و کنار هم را خالی می کنند بعدها ...
تنها کسی که میداند عاقبت همه چیست
نویسنده است و کارگردان .
درود بر نویسندگان که صحنه ساز
سرنوشتند
هستی من
چقدر خوب است
من بمیرم
ماه بمیرد
خورشید بمیرد
آسمان و ستارگان و شب و روز
خاک و ریشه های گل و گل سرخ
همه و همه ی آنچه به من متصل است
تو بمانی و همه ی آدمیان
که ایمان دارند
تمام هستی ام تو هستی !
عکس هایی از طبیعت زیبای آذربایجان
هر بار که می رویم
تا برگردیم
زجرتنهایی
روی دوش نیمکت زندگی است !
امسال
کاش
زودتر برود !
خواهم گفت
برای تو
: عجب مارمولکی بود ...
نقاشی رنگ و روغن به سال 1386
اعتمادی ندارم
به دریای بزرگوار هم !
پاک می کند
به سادگی
رد پای ما را
در ساحل آشنایی !
سر بالایی کوه
امانم را بریده بود
تمام حواسم به این بود :
پایم نلغزد
و از افکارم نیفتی
که از دره بیزاری !
درسایه هیچ گلی نمی روید اما در سایه ما می روید !
غار تنهایی من .........
زمینی کوچک
خانه ای
دری باز
درختی بلندقامت
دیواری کوتاه
زیر آسمان بزرگ شهر ...
مردمانش ناپیدا
پنجره شان به سوی کوه !
کفش های عاشق
چقدر پیموده اند راه
پا به پای هم
تا رسیده اند به هم
نوازنده روشندل در بالای کوه که آهنگ های آذربایجانی را در یک نی اجرا میکرد .
او می نواخت و آدمای نزدیک او می خواندند : ساری گلین آمان !
ساری گلین ...
سایه بانی در کوه !
سیری در کوه و از هر آنچه که برام جالب بود عکس گرفتم ............
فرهاد قدیم
با تیشه به جان کوه افتاد
و به آرزوی شیرین اش نرسید !
فرهاد امروزی را دیدم دیروز
چه راحت به دل شیرینی ها
در کوه سنگدل
راه پیدا می کند !
با بولدوزر ..........
عکسی از زندگی کبوتری در نیمه بهار
بازهم آمدند . کبوتران را می گویم .
همیشه دنبال یک جای خلوت برای تخم گذاری و به دنیا آوردن جوجه هایشان هستند . زمستان پارسال برایم خاطره بدی شد از دو جوجه ای که بر اثر سرمای شدید تلف شدند و من چقدر غصه خوردم .
باز هم که دریچه باز است آمده اند همان جای قبلی و لانه درست می کنند تا تخم بگذارند . ببینم اینبار چطور از عهده ی نگهداری شان بر می آیم . آرزو می کنم جوجه های سالمی از این لانه به دنیای بیرون پرواز کنند .
از امروز کار کبوتر ماده آغاز شده و تا فهمید عکس میگیرم هول شد و پرید و رفت . البته دوباره آمد . انگار منو میشناسدکه قصد بدی نداشتم .
شادمان میشوم
فقط با تو
نه یک روز
بلکه هزاران سال .
آوازه خنده هایم
چنان در همه جا می پیچد
که روسیاه می شوند
آنان که
بر سر غمگین کردن ما
شرط بسته اند !
وقتی
بی خبر
می روی
می دانم
دوست
نداری
بگویی
خداحافظ !
هایکو
تمام درها را
به رویم بستی
پنجره بالا یادت نبود !
از بام تا شام !
مثل عقابی میشوم
هر سحر
برای دل بردن از آسمان
و فرود آمدن روی قله های تیز
رویاهای سنگین
بالهایم را می شکنند !
هر شب
به پیله ای می مانم
که حتی پروانه هم نخواهد شد
قصه
دیشب خوابم نمیبرد
مثل هر شب !
قصه هایی گفتم به خود
از آنچه همه را می خواباند
خواب را از سرم پراند ...
غصه زیاد خوردم و خوابم برد !
دل بستن !
وقتی دل می بندی
و محکم هم می بندی
با دست خود
رخت از جهان می بندی !
یک سخن
سلام
سلام به بادی که می وزد سحر
با نغمه ی باران از تو می آورد خبر
بوی گل ارغوان و یاسمن می دهد
سلام به یاد تو که در میزند بی خبر !
تولدی در بهشت
متولد میشوی هر بهار با من !
دوخته ام جامه گیپور سبز
از حریر علفهای صحرایی
خواهم پوشید از امروز بر تن ...
درختان بهشت
از حسادت
همیشه هستند سبز !
صبح بخیر
گنجشک ها انقلاب می کنند
اگر دانه بمیرد !
درختان سرزمین من
سبز میشوند
از دریایی آسمانی !
درختان سرزمین تو ، سبز
از دریایی زمینی ...
در هر حال ؛
ایستاده میمیرند مثل ما .
دشمن
من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر
این منم اینکه گشوده ست به من ، تیغه ی خنجر
دشمنم نیست منم ، اینکه تبر میزند از خشم
تا که از ریشه بیفتم به یکی ضربه ی دیگر
این همان لحظه ی تلخ است که به صحرا بزند عقل
عشق چون جغد کشد پر روی ویرانه ی باور
ناجوانمردترین همسفری ای من عاشق
هیچ راه سفری را نرساندیم به آخر
هر مصیبت که شد آغاز تو مرا بردی از آن راه
تو به هر در زدی انگشت و گذشتم من از آن در
آه ای دشمن من ، خسته از این جنگ و گریزم
سوختم ، آب شدم ، از من ویران شده بگذر
: ( اردلان سرافراز )
قدم ... قلم ... قسم
تو کیستی که با تو و بی تو هم بی تابم ؟
شب از هجوم خیال و توّهم نمیبرد خوابم ؟
تو کیستی که من از موج هر تنفس تو
بسان قایقی برگشته و گمگشته درآبم ؟
هنر در هنر !
عکس هنری : از برادرمحترم هنرمند
( آقای حسن ذوالفقاری )
باز می کنم سفره ای پاک ازایمان تو هر روز
کنار آن می نشینم و فقط قسم میخورم هر روز
از سبوی پیمان " می " میریزم به کام تشنه عشق
بدون حضور تو انگار که خون دل می خورم هر روز !
سحریزیاخشی اولسون
ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن
ذکر فردا نسیه باشد ، نسیه را گردن بزن !
حمیدرضانمازی
زندگی دوباره
هدیه امروز تو برای من
باران بود ، بارید به کوی من
در خواب هم نمیدیدم ، اما دیدم
به رگبار آب بستی تارهای موی من
امروز زندگی لبخند دوباره زد به روی من
تعبیر خواب درست شد آمدی بازهم به سوی من !
هست و نیست !
شاعری گفت :
" همیشه آن که می رود
کمی از ما را
با خودش می برد "
همان " کم " را هم
من " کم " داشتم !
نمیدانم کجا هستی
تا بدانم کجا هستم ؟
" من که زمانی بودم / حالا هستم / پس
آنکه بود کیست که دیگرنیست /و آن که
نیست کیست که دیگرهست "
شاعر : ( یدالله رویایی )