در خانه پدری جایی نیست
وقتی مادر رفت
در دل گریستیم
و تاریکی تا ابد در روح ما رخنه کرد
بعد از آن دیگر
از ته دل نخندیدیم
و شادی های بچگانه مان را باد برد .
و آن عفریت بدسگال
طوفانی از سیاهی ها و غارت
در خاک خانه ما وزاند .
او درخت تنومند زندگی را از ریشه خشکاند
وقتی از قحطی آب باران مطمئن شد .
....... وقتی مادر را تاراندند
چون پرنده ای که بالهایش را شکسته باشند
و از لانه اش بیرون انداختند
چراغ های خانه را خاموش کردیم
و در نجوایی آرام
از باهم بودن سخن گفتیم .
و آن شوم زشت منظر
تمام گوشش را به پنجره حنجره ما چسبانده بود
و حتی از سکوت ما بو می کشید
که از او نفرت داریم
و چون سگی هار
هر روز هارتر می شد
این یهودای غاصب خانه خراب کن .
و مادر هیچوقت دیگر آن مادری نیست
که قبلا با ما بود .
فسیلی از یک جسم به جا مانده از درماندگی
و چشمانش برای گریستن ابدی
همیشه دو دو میزند .
غاصب چون ماچه سگی پلاسیده
به انبوه کرم هایی فکر می کند
که در درونش رشد کرده اند .
و درختی که افتاده
حتی سایه هم ندارد !