کاروان

خاطره پارسال

دیدو بازدید

 

دیدار فک و فامیل حسابی خسته ام

 کرده بود . پاهایم در کفش های

جدید ذق - ذق می کرد ............

 فقط یک دوستم مانده بود که متوقع

 و زیاد اهل حرف درآوردن و به قول

 ما ترک ها " سوز باز " نبود . با خود

گفتم : بعدا می بینمش ......... 

 

به او زنگ زدم و عید را تبریک گفته و

از اینکه آن روز رفته ام خانه اش و

نبوده گله کردم . گفت : نه ! نه !

 اصلا آن روز جایی  نرفتم شاید زنگ

 طبقه های دیگرو زدی . ببینم زنگ

کدام طبقه را زده ای ؟ گفتم :

چهارم !

 

عجیب و خیلی بلند خندید و برای

 یک وقت دیگر دعوتم کرد .

 

یک ماه بعد که رفتم دروغ را با چنگال

 وجدان از دلش در بیاورم دیدم 

آپارتمان آنها سه طبقه است و زنگ 

چهارمی وجود ندارد ....................

 

                     ×××

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۳۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir