کاروان

 

الان باران میبارد . صدایش از پشت پنجره و از کوچه به گوشم میرسد . انگار بر درون خشک و تکیده ام میبارد . کاش در این مرز گرک و میش که باران شفافش کرده میتوانستم باران چشمانم را سرازیر کنم . صاعقه های ذهنم  مخم را میخورند و به گوشه و زوایای چشمانم برخورد می کنند ولی نمیدانم چرا نمیتوانم از ابرهای پراکنده و مه آلود خاطراتم باران بسازم ؟

همگی آنها در دور دست ها و نقطه به نقطه ... جدا- جدا افتاده اند و یارای جمع آوری شان را ندارم . حالا به درک !

باران بیرون بسیار غمناک و زیباست .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir