کاروان

( داستان کوتاه ) : از راه دور

: مامان یکی از خواستگارهایت زنگ زده  !  از تهران بود . گفت اگه مامانت بیاد و بهم زنگ نزند میام تبریز خفه اش می کنم . !!!!!!!!! 

دلم هری ریخت پایین . به دخترم گفتم : کی بود ؟  گفت : کی میتونه باشه معصوم دیوانه دیگه !

خوشحال نشدم ! چون از بیمارستان برگشته بودم باید دوش می گرفتم و بسیار هم خسته بودم . چندسال پیش همدیگر را پیدا کردیم و گفت مادر من میشی ؟ بعد سرش را گذاشت روی شانه اش و با مظلوم نمایی قلابی گفت : به من یتیم کمک کن . من مادر میخوام . 

در آموزشگاه رانندگی با دخترم نشسته بودیم .از پایین صدای خنده ای چون شیهه اسبی به گوشم رسید . بی اختیار خندیدیم . کدام ابلهی میتوانست دم دمای صبحی چرت آلود چنین بخندد . آری معصوم بود . او همیشه حتی در خواب هم میتواند چنین بخندد و شادی کند . پدرو مادرش را به فاصله یک روز از دست داد و سالها افسرده شد .  کنارم که نشست خودمو کنار کشیدم خنده اش اذیتم میکرد بنظرم خیلی سرتق و لوس می آمد . چشمش را به چشمم دوخته بود و بر نمیداشت . معذب شده بودم : خدایا از هر تیپی که بدم میاد سر راهم سبز میشه . ( تو دلم می گفتم ) . بعد یکهو آمد بغلم کرد و از گردنم آویزان شد . انگار مقابلم سجده می کند . گفت : چقدر تو شبیه مادرمی . خوش به حال دخترت که همچین مادری داره . توروخدا اجازه بده مادر بگم به تو . حیرت زده مانده بودم . ( خدایا با این دیوانه زیبا چکار کنم ؟ ) . تا گفت یتیمم گریه کردم . دخترم با بازویش یواشکی یک سقلمه ای بهم زد و عصبی زیر لب گفت : خاک بر سرت مامان . ولش کن بره .

از همان لحظه شدیم مادر و دختر . گفتم : اول باید سرو وضعت را مرتب کنی . این چه طرز لباس پوشیدنه آبروی آدمو میبری . من چنین دختری دوست ندارم . باز هم با خنده شیهه وارس که ریسه میرفت گفت : هرچی مامان بگه . و بغلم میکرد و قربون صدقه م میرفت .

گفتم : این لوس بازی ها را هم کنار بذار زشته تو خیابان بغلم کنی . بازم خندید و گفت : هرچی مادر بگه . بعد از آن رفت و آمدمان شروع شد . گفت : مادر عزیزم یه نفر منو میخواد . گفتم راجع به اون تا میتونی صحبت کن . گفت : مثل ماه و خورشیده . اگه بذاری رو چشم کور چشمانش می بینه . شبیه یوسف پیامبره . بخدا همه از دیدنش اگه کاردی تو دستشان باشه رگ خودشون هم میزنند . گفتم : بخاطر قیافه اش دوستش داری یا واقعا آدمه ؟ گفت : نمیدونم به نظر مرموز هم میاد . اما من دوستش دارم اگه ولم کنه  میمیرم !

مادر تو باید تو جشن من باشی و به همه نشان بدم چه مادری دارم . هادی تو رو ببینه مادر زشتشو قایم میکنه . گفتم : به مادرها توهین نکن معصوم . گفت : هرچی تو بگی . چندماه زنگ نزد و منم که زنگ میزدم تلفنشان مسدود بود . تابستان سال گذشته سرو کله دخترم پیدا شد . خودش زنگ زده بود . گفت : عروسی کردم مادر ! اما با هادی نه ! با یه مرد مسن کچل پولدار . هادی زنی را کشته بود و در زندان بود . معصوم دیگر ازته دل نمی خندید تظاهر به خندیدن میکرد . گفتم : این چه وضعشه باین حال و احوال میخوای همسرداری کنی اصلا یک روزهم تحملت نمی کند . گفت : پیره ! شصت سالشه ومن چهل . اینبار واقعا خندید . معصوم بود دیگر ........

دیشب که زنگ زدم گریه کرد و گفت : مرتیکه میگه برو . دیگه نمیخوامت . زیاد میخندی ... با هادی هست دلت ... مادر چکار کنم ؟ گفتم : اگه میگه برو و کتک ات میزنه نباید بمونی . پول و ثروت هم که داری . بی منت میتونی جدا زندگی کنی . گفت : نه نمیشه ! بااین بچه یک ساله اصلا نمیخوام اون هم مثل من یتیم بشه .

بعد خندید وگفت : مادربزرگ خوبش میشی ؟

منتظرم ها ........... حتما بیا تهران نوه تو ببین . ماهه ! شبیه هادی !!

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳٠

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir