بحران
سفری ست اندوهگین
از تو
به خودم
از سحر به شب
سراشیبی بی انتها
تاریکی
هراس
تنهایی ...
از مولانا
ای عاشقان ، ای عاشقان
پیمانه را گم کرده ام
زان می که در پیمانه ها
اندر نگنجد خورده ام ...
نبرد
چه بیرحم است زمان
مثل دزد دریایی یک چشم !
با دو سرنیزه بزرگ و کوچک
فرو می رود در دو چشم هراسان من
امان از دست این ثانیه های موذی
که دور میزنند تند و تند
تا خط پایان
دقایق برتر عمر را ...
ته مانده ای از " من " است
تنها سلاح تن
در این نبرد دشوار
که می خواست زمانی
فاتح باشد زمانه ای را ...
با یادی از صمدبهرنگی
می توانم همه چیز را عوض کنم
خانه
پنجره
زمین و زمان
آسمان
کوه
خودم
و دنیایی را
اما نه قلبم را!
که آشیانه تو هست در آن ...
شاید داشتن یک ذهن زیبا خوب باشد ،
اما ؛
کشف یک قلب زیبا موهبت بزرگیست ...
...
یورقونلوخ آلیب جانیمی
گل آل !
اونی یوخ
جانیمی ...
ترجمه : خستگی گرفته است جانم را
بیا بگیر
آن را نه
جانم را !
آخرین دیدار
تماشایی بودیم غروب امروز درکنار چشمه
تصویر مارا خورشید بخارکرد در دل چشمه
آرزویمان مگر پیوستن به دل دریاها نبود ؟!
آخرین دیدار بود سیرنشدیم از دیدن چشمه
نمی آید !
دیدم آمد !
امانیمه شب بود برگشت
برگشت او شبیه برگشت من بود ...
همه خواب بودند
و نورهای مصنوعی آویزان و روشن
از زیر طاق استقبال رد شد و رفت
رفت تا وقتی همه بیدار باشند
چراغ ها را نیمه شب خاموش کرد و رفت
رفت تا خواب هیچکس را به هم نزند
گفته بودند منتظرش هستند
به دروغ بزرگ آنها خندید
خنده اش مثل خنده من بود به تو
می گویند خواب سحر شیرین است
در خواب تلخ سحر من ماندگارشد
عدالت و همراهی هم نداشت
تنها آمده بود !!
تنها رفت ...
سروده ای از استاد امیر اولیائی ...
صداقت صبح
یا شرارت شب
این جهان را
چگونه باورکنم ؟
امیر اولیائی
دلم می خواهد برگردم به فصل گذشته
فصل پائیز و جاده سرد و تنهایی گذشته
دل یخ بسته ام از ظهور گرما آب میشود
دلی که بسته بودم به دل تو درگذشته !
بازی بچه ها
امیرعلی نمیخواست گرگ باشد . حق هم داشت !
دفعه قبل ، بچه های کوچک محله گفتند چون شکمش بزرگه و خودش هم تپل مپل ، میتونه گرگ خوبی باشه و اونها هم گوسفند و امیر علی اون ها رابا هزار زحمت بگیره و بخوره .
امیرعلی لبهاشو ورچید و توپ بزرگش را توی بغل گرفت و تپید تو خونه شان . در را که بست داد زد : از این به بعد توپم را به هیچکدامتان نخواهم داد . بچه ها بغ کردند . بدون توپ او نمیتوانستند تعطیلات دلچسبی داشته باشند . عجب اشتباهی بزرگ کرده بودند . باید از دلش در می آوردند . روز بعد که امیرعلی آمد توپ در دستش نبود . اما قهر هم نبود . بهش گفتند فقط بره کوچکی باشه و بع بع کنه . امیرعلی خوشحال شد و خندید . رفت و توپش را زود آورد . بچه ها توی دلشان شاد شدند . توپ آنها را به هم جوش میزد . قرار شد مهران گرگ باشه و بقیه گوسفند . مادر مهران دعواش کردکه چرا اون را گرگ کرده اند و خودشان را مظلوم ؟
بچه ها برای بازی گرگ و گوسفند به گرگی ظالم نیاز داشتند اما هیچکس قبول نمیکرد . همه میخواستند گوسفند و بره باشند . ابوالفضل با دوچرخه اش آمد و از روی پای یکی از بچه رد شد وخندید .
" بهش میاد این گرگ بشه . ببینید چقدر بیرحمانه پای بچه را عمدا له کرد "
مادر یکی از بچه ها این حرف را زد و گوش ابوالفضل را کشید .
از فردا ابوالفضل گرگ هاری شد و افتاد به جان گوسفندان و بره ها . بچه ها دیگر در کوچه آفتابی نمی شدند . در حیاط خانه امیرعلی فوتبال بازی میکردند و یواش شوت میکردند مبادا گرگ بیاد سراغشان که تنها در کوچه دوچرخه سواری میکرد و صدای گرگ هار از خودش در می آورد !