کاروان

 

قلب تو بزرگ است

عین دریا ...

 غرق شده ام در آن

نجاتم نده !

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/٢/۱

 

سپری میشود

لحظه - لحظه زندگی من

با فکر تو

که به تو فکرنکنم

در سپری کردن 

ذره - ذره ی این مرگ !

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/٢/۱

یاد

 

با هم 

طلوع می کردیم

زندگی را ...


حال ،

 

 

 غروب می کنیم 

در هر طلوع

زندگی را !

 

 

 

 


 

 




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۳۱

به سوی تو

 

 

 

 

 

خطر آن بالاست ...

دامگه پرواز را رها کن ،

می آیم در قفس رویای رهایی

به سوی تو  !


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۳٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۳۱

 

 

 

خورشید مرطوب بهاری را

پهن می کنم در سینه داغ خود

گرمای آفتاب نخورده است 

شامگاهان ابری تو !


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۳۱

 

فقط باران میداند

وقتی میبارد

مرداب همان مرداب است !

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۳۱

کاریکاتور

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۳۱

 

داغلار نه دن آغلارسان ؟

گولدن کمر باغلارسان ؟

گول سنده ، لاله سنده ،

داها نه دن آغلار سان ؟

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۳۱

سخنی از یک آدم !

نویسنده باید نیمه مهم هنرش را بیاموزد ،

هنر ناگفته گذاشتن بسیاری از چیزها را .

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۸

 

 ملولم از بهشتی که آرزوست 

دیو و دد و حیوانم آرزوست

از آدمیانی که به ظاهر خوبند

عالمیان بد و جهنمم آرزوست !

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۳٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۸

برای فروغ

 

بیرون ، همه جا

درختان

بام ها

پنجره ها

طبیعت و بهار

مردمانی که زیر آن قدم می زنند

تا خیس شوند

یا از آن فرار می کنند

تا خیس نشوند

همه و همه از این باران

خیس میشوند

و چشمان من وقتی !

وقتی که تو را نگاه میکنم

در آن قاب سیاه بر دیواراطاق

کنار ساعت 

که چهاربار می نوازد تو را

در نمازهای یومیه اشعارزمان !


 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۸

دو بیتی

 

 

 

 

 

دیدی چطور مرا بی سرو سامان گذاشتی

دیوارهای خانه مان رابه موشهاواگذاشتی

جولان میدهند و با خنده می جوند روح مرا 

شیربودی و میدان را به بزدلان واگذاشتی

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٤۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۸

وجدان : ( شعری از سرزمین ترکمن صحرا ) ... غریب

 

گوهری گم کرده ایم

از دل هایمان

جای تعجب اینجاست

هیچ وقت

از هیچ کجا

نشانی اش نمی پرسیم !

 

               ***

 

یورگدن

گوهریمیزی ییتیریب ده بئز

گنگ قالمالی زات

هیچ هاچان

هیچ یردن

ایزارلامیزوق !

 

                    

    شاعئر : توی محمدایازی ... غریب

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۸

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۸

سایه شیرین ( داستان کوتاه )

باز هم اکرم آمده ... اکرم گدا ... اکرم سرگردان ! با آن دختر سه ساله اش شیرین !!

یک ماه پیش هم آمده بود ، پول احتیاج داشت . سه چهار هزارتومن ! یعنی معادل خرجی روزانه یک بچه ... پول خرد نداشتم از قلک پسرم در آوردم و دادم . چاره ای هم نداشتم . نمیتوانستم " نه " بگویم . گرچه رغبتی هم به دادن پول نداشتم .

خیلی وقتها فکرمیکنم اینها که از همه طلب پول می کنند خیلی وقیح و پررو هستند . ولی گاهی هم می بینم احتیاج بدجوری پدر آدم را در می آورد . گفت : از شما فقط قرض می کنم وقتی جور کردم حتما میارم . مطمئن باشید . گفتم : اشکالی نداره هروقت تونستی تهیه کنی بیار . در حالیکه ته دلم مطمئن بودم یک قران هم نخواهد داد . فقط میخواستم بهش بفهمانم گدا پرور نیستم . میدانستم برای نیاوردن آن هزار بهانه جور خواهد کرد . و اینبار که آمد هزار بهانه را آماده داشت . و من میدانستم و غافلگیر نشدم . بچه هام گفتند : اکرم خانم اومده دم در با تو کار داره . رفتم پایین . با دیدنش فهمیدم حدسم درست بوده است . در کارش نه میشه گفت صداقت هست و نه کلک ....... عجین از هر دوتای اینهاست . هر دو تا را بنابر احتیاج لحظه ای اش بکار میبرد . با دیدنم که بیحال هستم  چشمان پرسشگرش را به چشمم دوخت . گفتم سرماخورده ام و تا لحظاتی دیگر باید پیش دکتر برم . نمیخواستم بالا بیاد . یکبار گفت بیام شیشه های پنجره هاتو تمیز کنم . منم که قبول کردم در ازای کارش پولی بدم تمام شیشه ها را لکه - لکه کرد و رفت . بعد از رفتنش به جان شیشه ها  افتادم و با کلی غرولند به خودم توی دلم گفتم : مرگ خودت بعداز این اگر کاری بهت دادم و پولی ............

خودش را روی پله ها کشید و نشست . هاله ای از غم و بیچارگی دور خودش داشت . و میشد از وجناتش و از اندامش ... از گونه های گود افتاده اش ، یک گرسنگی دراز مدت را بخوبی تشخیص داد . دختر سه ساله اش از حیث رشد به کودکی یکساله شبیه است اما پرجنب و جوش و پر انرژی هم هست . شیرین تا قدمش را به دهلیز میگذارد شروع می کند به واکس زدن کفش بچه هام . با وسواس و دقت بیشتری این کار را انجام میدهد که از سن و سال او بعید است . این واکس اولین واکسی ست که از لحظه خرید که شش ماه از آن می گذرد به جان  کفش ها میخورد . اکرم رنگش درهم برهم است . انگار قسمتی از پوست صورتش را خورشید چندین سال سوزانده و سیاه کرده و قسمت هایی از پوستش در اثر سالها سرما و زیر برف و بوران ماندن همچنان سفید و پریده مانده است . پوست چهره اش آیینه ی تار و مار سالیان و فصلهاست . در ته چشمانش همیشه اشک مانندی لانه کرده است . می گوید : زحمته برام میشه یک لیوان آب بدین ؟ کمی هم برای شیرین ... تا آب را میخورد از شدت سردی آن رنگ پریده اش بیشتر تو چشم میزند  و نگاهش به من پر از آب میشود . ومن فکر میکنم از مدت ها قبل که عجز و درماندگی  را همچون این آب سرد سر کشیده  حقارت چشمهایش ناشی از آن هست...

 

 

ادامه دارد .....................

 

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۸

 

 

باران چند روز اخیر هم زیبا بود و هم سرد ...

رفته رفته تنم منجمد و دستانم بی حس

میشود . در پیله ای از قطره ای آبم !

اگر جرقه ای خورشید بتابد دریایی را به

کامم می کشم !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٧

خاطرات

پیوسته برمیگردیم

رد پای هم را پاک می کنیم

خاطرات تلخ و هم شیرین را

زنده به گور و در خاک می کنیم !

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٧

تغییر آدرس وبسایت کبراپورپیغمبر ( آذر )

متاسفانه یا خوشبختانه ، شخصی یا

اشخاصی به شوخی یا جدی با استفاده از

آدرس قبلی وبسایت اینجانب : کبرا

پورپیغمبر ( آذر ) اقدام به ایجاد وبسایتی

به نام  " دریا  " یا هر عناوین دیگر نموده اند

که حمل بر ناشیگری در قانون تخلف

میدانم . به این قبیل افراد شرمنده ام که

اخطار بدهم تا در مواردی از این قبیل با

دیگران شوخی کنند . فرض میکنم بنابه

علاقه ای که به وبلاگ اینجانب دارند این

کار را کرده اند . ولی اگر موردی حمل بر

اهانت به شخصیت بنده به سمع و نظرم

برسد از طریق قانونی اقدام میکنم . با

سپاس : کبرا پورپیغمبر ( آذر )

 

 

آدرس قبلی و خذف شده :


kobra- azar .persianblog.ir

 

 

 
آدرس فعلی وبسایت آذر :

نویسنده : کبرا پورپیغمبر ( آذر )

 

azar-abadegan.persianblog.ir       

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٦

 

فردا و  فردا و  فردا

پاورچین پاورچین می خزد

از روزی به روز دیگر

به سوی آخرین نبشته در دفتر زمان مقدر

و جمله دیروزهامان

بر دلقکان روشن نموده اند راه ،

راهی به سوی مرگ خاک آگین

خاموش ! خاموش ! ای شمع تکیده !

زندگی جزسایه ای گذران

جز بازیگری مفلوک نیست .

 


                ***

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٦

 

دردهای ما را مرهم عشق همی بودی

ازچاله به چاه افتادن هم همی بودی !

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٥٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٦

دوبیتی : خواهش

لطفا مرابه حال خودم واگذارید

نادیده ام بگیرید و بر من پاگذارید

درون جوی عمرنشسته ام منتظرم

مرا به این آبی که میبرد واگذارید !

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٦

یک خانواده

به همسرم میگم بچه ها میگن بریم بیرون .

بریم ؟ میگه : دعوتم به شام یک تعزیه .

مگه یادت نیست ؟ میگم : نه یادم نبود . به

بچه ها میگم هرکس به کار خودش

مشغول باشه . دخترم گیتارش را می آورد

و بهم میگه مامان بیا و با تماشا و گوش

دادن تشویقم کن . میروم و دراز می کشم

به پهلو و دستم را میذارم زیر سرم و طبق

معمول چشمامو می بندم . ملودی

آذربایجانی مینوازد و من خنکی آن را قطره

 قطره با گوشم می نوشم . پسرم یک

ظرف پلاستیکی کوچک می آورد و دامب -

دامب میزند پشت آن . میگم : چرا سربه

سر خواهرت میذاری ؟ میگه : مگرخودت

 نگفتی هرکسی به کارخودش مشغول

باشه . و دوباره صدای آن را درمیاره و

صدای اعتراض خواهرش را . میگم اگر

قراره  ادا دربیارین من برم خودتان باشین و

خودتان . مثلا که پیش شما آمدم برای

تمدد اعصاب ! ... دخترم میگه : به به منم

یکی دو روز دیگه میرم از صبح برای کار .

دیگه طاقت موندن در خانه را ندارم . پسر !

منم باتو سحرخیز میشم . خوشحالم که

بچه هام هرکدام با یه رویایی سرشان

گرمه . میگم میرم براتون چایی دم کنم .

همسرم مقابل کامپیتر نشسته و به عکس

احمدی نژاد زل زده . اگر عکس یک خانم

بود می گفتم حتما عاشقش شده . میدونم

وقتی به یه جایی زل میزنه یعنی حساب و

کتابش قاطی شده و فکر می کند . فکر

میکنم که از فردا همه میرن دنبال کارهای

موردعلاقه شان . یکی به مدرسه ... یکی

به دانشگاه ... یکی به شرکت ... و

همسرم طبق معمول کارگاهش . تنها منم

که روز را بدون اینها باید سرکنم . میگم:

دلم براتون تنگ میشه . پسرم میگه : آخه

تو که همش می نویسی یا همش

دورخودت می چرخی .

 

اون هیچی نمیدونه از تنهایی ........... قلمم

چون قلبم ضربانش تند تند به دستم می

کوبد . می نویسم :

 

 هیچکسی از حرف من

جز خودم گریان نشد !

 

 

 


 

 

 

 



 

 

                        

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٥

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٥

شکست !

امروز که ترک خورد 

باور کرد از خون و دل نیست...

وقتی فهمید قلب شیشه ای

به درد نمیخورد

 آن را شکست !

 

 

 


 

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۳

 

کابوس روزم را

شبهای بیداری تعبیر می کنم

بیخوابی های شبم را

کابوس روزگارم می کنم !

 

 


 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۳

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٢

قصه ناتمام

تمام نشد ورق های کتابی که ازتو خواندم

دردهایت را شنیدم و در درمان تو ماندم

بیا این صحیفه را پر کن از آنچه نفهمیدم

کتابی از تو خواهم نوشت ازآنچه خواندم !

 

 

 

 

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٢

از ماست که برماست ! ( داستان کوتاه )

همه ی اعضا وقتی دورهم جمع شدند تا

هدف نوشتن را دنبال کنند بین هیچکدام از

آنها حرفی ازجنسیت و زن بودن  و

مردبودن نبود و فقط اندیشه ی انسان بود

که برای انسان ها و از انسان ها می

نوشت . و صدالبته که خودشان آگاه بودند

زن ها چگونه مثل مردها تحکم داشته

باشند و مردها چگونه مثل زنان تحکم

نداشته باشند . مثلا وقتی از فرط صحبت

دهانشان خشک میشد و یا تشنه میشدند

مردی از جمع اعضا فورا برمیخاست  تا

برای همه چایی بیاورد که شاید در خانه

اگر مادر یا زنش ، سرش هم  داد میزد

انگار نه انگار  !

 

وقتی نیامدن سعید به جلسه طول کشید

معلوم شد که زنش از زنهای جلسه

میترسد مبادا همسرش را بقاپند و جلوی

او وا ایستاده است . همان کاری که یک زن

مدعی فمینیسم می کند و دوست دارد

همه بدانند او چقدر در زن ذلیل کردن

مردش موفق بوده است . وقتی این

موضوع به گوش یکی از شوهران زن

نویسنده از طریق خود زن نویسنده انجمن

رسید مرد هم به زن توپید که درستش هم

همین است . چه کسی از باطن کسی خبر

دارد . و چنین شد که اوضاع را برای زن

نویسنده تنگ کرد . وقتی زن مطمئن میشد

که  زنها ی دیگر هم به جلسه آمده اند ،

میرفت و بقیه اعضا هم به ترتیب چنین

کاری را در پیش گرفتند و طوری شد که

مردها هم وقتی مطمئن میشدند در جلسه

زنی تنها نیست می رفتند . طولی نکشید

که انجمن هم مثل  اتوبوس و تلویزیون و

ورزشگاه مردانه و زنانه شد و یکی از

روزنامه های دولتی معتبر ادبی نوشت :

بنابه لطف الهی یکی از تشکیلات های

خطرناک ادبیات  از هم پاشید !.....

 

 

زن سعید روزنامه نگار و شاعرآن روزنامه

   بود ....



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٢

رگبار

آغاز شد

کابوس زمستانی درخت سبز

وقتی اولین گلوله تگرگ

قلب شکوفه صورتی را شکافت !

 




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٢

شعبده باز

کلاهی که برسرمن گذاشتی

کبوتری از درونش پرید

رو به سوی آزادی !

 

          ***

 

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۱

تسلیت به مردم زلرله زده استان بوشهر

وقتی عده ای می رقصند

و دل زمین را می لرزانند

مردمانی به خاطر آن می میرند !

 

               ***


 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢۱

شعربسیاربسیارکوتاه

عشق را باید آزاد کرد ...

پرنده عجیبی ست ،

نمی نشیند روی بام دل هرکسی 

استاد است !

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٥٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٠

داستان بسیارکوتاه ........... ( زنان و مردان )

زن کنار مرد نشست و در را بست.مرد

گفت:  یه کم آرام ! چرا در ماشین را می

شکنی ؟ زن حرفی نزد . میدانست مرد

خسته و عصبی است . مشاور خانواده به

زن گفته بود اگر موقع چنین حالتی ساکت

باشد ، عصبانیت مرد خودبخود فروکش

می کند .

مرد رادیو را باز کرد . آهنگی پخش میشد

که مثل اسپری خواب بود . بعد از پایان

آهنگ ، مجری زن رادیو شادمانانه

دادکشید :

شادی مال آنانی نیست که

بیشتردریافت میدارند ، شادی مال آنانی

است که بیشتر می بخشند .

زن با تبسمی مسخره آمیز ، توی دل گفت:

منو میگه ها . ازبس که می بخشمش . و

مردبا همان اخم توی دلش گفت : منو

میگه انگار  ! ازبس که می بخشمش!...

نگاهی تند به زن کرد و صورتش را برگرداند

 

 

                            ***

 

 


 

 


 

 

 

 

 

           

 

 

 


 

 


 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٤٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٠

از عمرخیام

در دایره ای کامدن و رفتن و ماست

آن رانه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی دراین عالم راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

 

                      ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/٢٠

سحریز یاخشی اولسون

نفس عشق شو و هر دم عاشقانه تر زندگی کن . وقتی سخن از عشق می گویم ، منظورم صرفا عشق به آدم ها و یا عشق به این شخص و آن شخص نیست . منظور من از عشق ، مقام عشق است . تو باید همواره در مقام عشق باشی . فقط عشق آنهم عشقی بی پیرایه و ناب . منظور من از عشق به معنای رابطه نیست . عاشق عشق باش ! حتی وقتی تنهای تنها هستی باز سرشار از عشق باش . هرکاری که انجام میدهی آن کار را با عشق خود روشن کن . مهم نیست آن کار بزرگ است یا کوچک . هرچه هست با عشق خود به آن کار تقدس ببخش و آن را تطهیر کن . حتی اگر جابجایی اثاثیه ی منزل باشد . اگر مدام در مقام عشق ساکن باشی آنگاه روشنایی آتش عشق سراپایت را روشن خواهد کرد . آن روشنایی آخرین منزل از منازل سلوک است . آن روشنایی همان خداست که نور آسمان ها و زمین است . به محض آن که به آن نور معرفت حاصل کنی حیات جاودانه را درک کرده ای آنگاه به بی مرگی میرسی ..... بین دوست داشتن و عشق ورزیدن فرق زیادی است . در دوست داشتن تعهدی وجود ندارد ، عشق ورزیدن تعهداست . به همین علت است که مردم زیاد راجع به عشق حرف نمی زنند . دستی که با زیبایی گل سرخ آشنا است نمی تواند هیروشیما را بمباران کند . و دستی که با زیبایی عشق آشنا است دستی نیست که به سلاح مرگبار متوسل شود .......... 

                                            ( اوشو ) :    

                                      شاعرمعاصرهندی

 

                                       


 

 

 

 

این عکس واقعی است و مونتاژنیست . عکس فراز است کنار سگی که بزرگترا شاید از کنارش هم با ترس و فرار بگذرند . مادرش می گفت : فراز با دو تکه نانی که به سگ گرسنه داد با او دوست شد و این دوستی و محبت را حتی میتوان در چشم سگ هم ملاحظه کرد .

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٩

گئجه ز خیر اولسون

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٠۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٩

خرید ( داستان کوتاه )

رفته بودم از حسین آقا ، پیرمرد سبزی

فروش محله کرفس و گوجه فرنگی بگیرم .

آنجا نبود . در مغازه اش مردی جوان به

جای حسین آقا کارمیکرد و سرش بسیار

شلوغ بود . زنی گفت : بازهم حسین آقای

پیر ! این که سرش نمیشه و  نمیداند

مشتری را چطور راه بیندازد . پسرشه مثلا

!  بیچاره  خودش بیماره  و مغازه نمیاد .

نمیدانستم خطابش به کیه . به من که نگاه

نمیکرد و همینطوری برای خودش حرف

میزد . همهمه آنقدر زیاد بود که کسی به

حرفش توجهی نکند . میخواستم برگردم و

از فکر پختن خورش کرفس منصرف شده و

چیز دیگری برای ناهار درست کنم . حوصله

ی ایستادن در آن شلوغی را نداشتم . زنی

در نوبت زن دیگر که شاید آشنایش بود یک

دبه گذاشته بود و می گفت : الان میاد

 فکرکنید خودش اینجا ایستاده ! بدبخت

  رفته نوبت شیر ...  میاد . ندیدین بچه ی

شیرخواره ای هم تو بغلش بود . کسی هم

 که انصافا  چیزی نمی گفت و  نگاهها فقط

به دست تنبل و کند پسر حسین آقا بود که

انگار تمرین یوگا میکرد . در حین برگشتن

 دیدم که جلوی مغازه ی همسایه حسین

آقا ، بساط فروش ماهی عید و سبزی

آماده پهن است . خدا خدا میکردم پسرم

 عید امسال ماهی نخرد . چون هنوز عید

 تمام نشده ،  می مردند  و همه مان را

ناراحت میکردند . عید هم آمد و حرفی از

خرید ماهی عید نشد . خوشحال بودم که

یا از یادش رفته یا دیگر بزرگ شده و از

عالم بچگی بیرون آمده است  . خلاصه

مواظب بودم کوچکترین صحبتی از واژه ی

ماهی از دهنم نپرد .  اما گاهی اوقات که

ظرف می شستم یا در حال کار کردن انگار

کلمه ماهی - ماهی  بین پسرم و پدرش

ردو بدل میشد اما فکر میکردم در بین سرو

صدای شستن و به هم خوردن  ظرفها  و

صدای جاروبرقی شاید اشتباه می شنوم .

روزهای عید هم تمام شد و حرفی از نبود

ماهی نشد . چند روز قبل که در آرامشی

خیال انگیز مطلبی می نوشتم همسرم به

همراه پسرم با یه عالم چیزهای عجیب و

غریب و شیشه و ظرف بزرگ آب و سیم و

وسایل برقی و دبه ای که داخلش

چیزهایی رنگی وول میخوردند  وارد

پذیرایی شدند و تمام نقاط را بررسی

کردند . گفتم : اینا چیه ؟ دنبال چیزی می

گردین ؟ گفتند : یکساله ما مذاکره بنیادی

می کنیم توهنوز خبر نداری ؟ گفتم : این

بسته بندی ها چیه ؟ کدوم مذاکره . پسرم

گفت : می خواستیم تو را غافلگیر کنیم .

این همه که دریا دوست داری و هی از

ماهی سیاه کوچولو ها قصه میگفتی ها

....  شبها ، بیا اینم هزار ماهی سیاه و

قرمز کوچولو . همیشه  انگار کنار دریایی و

با صدای آب و دیدن این همه ماهی حس

میگیری و خوب هم شعر میتونی بنویسی

!!!!!!!!!!!!  گفتم : بچه ! من تازه از بزرگ

کردن شما وروجک ها فارغ شده ام اینا

 چیه آوردین  وسط کتابخانه را بزک کردین

؟ 

  انگار گوش نداشتند و نمی شنیدند . با

خنده و شوخی آکواریوم را جاسازی کردند

و من را با هزار هزار ماهی سیاه و قرمز

ریز تنها گذاشتند و گفتند  که کم کم یاد

خواهم گرفت چطور بهشان غذا بدم و

جایشان را تمیز کنم !!!!!!!!!!!

 

به مادر شوهرم که می خندید گفتم که

کاش همان یکی دوتا ماهی را از همسایه

ی حسین آقا سبزی فروش می خریدم تا

لااقل سرشان فقط به آنها مشغول میشد!

  حالا چه جور از اینا نگهداری کنم  ؟  یکهو

ناراحت شد و انگار غمی وجودش را گرفته

باشد گفت : حسین آقای بیچاره هم به

رحمت خدا رفت دیروز ...

 

 نگاهم درسکوت آکواریوم بزرگ و در بین

ماهی های ریز غوطه ور شد !

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٩

از رهی معیری

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۸

از اون حرفایی که می دانیم اما کمتر عمل می کنیم !

وقتی در جاده ی اشتباه هستیم ،


دویدن چه فایده ای دارد !؟

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۸

اون فقط یک خرنبود ....!

اواخر دی ماه سردی بود که رحیمه زنگ زد

و برای تولد فراز دعوتمان کرد . حالم اصلا

خوب نبود با اینحال باخودگفتم هنوز یک

هفته تا تولد وقت هست شاید بهترشوم و

بروم .  گفتم : خیلی خوب ، حتما . اما

همون روز هم یه زنگی بزن یا یه اس

بفرست یادم بیفته . میدونی که شاید یادم

نمونه . گفت : میدونم آی کیو هستی و

خندید . بعد که گوشی را گذاشتم همون

موقع از یادم رفت !!  بیمار شده بودم و

همش دلم میخواست بخوابم و از جایم پا

نشم . انگار اراده ی هرکاری ازم سلب

شده بود . یک هفته گذشت و حالم بدتر

شد . صبح جمعه بود که بازهم زنگ زد تا

یادآوری کند . حتی قدرت اینکه تا دو سه

 متر راه برم و بهش جواب بدم را نداشتم به

دخترم گفتم بگه که حالم خوب نیست اما

شاید بیاییم . بعد به همسرم با پیامکی

موضوع را توضیح دادم و گفتم یه چیزی

بخره که بچه پسند باشه و البته بزرگترا را

شگفت زده بکنه . گفت : مثلا چی آخه ؟

یاد کتابی که در کودکی پسرم قصه اش را

برایش خوانده بودم افتادم و گفتم :  یک

خرک !

 

 با تعجب گفت : ازکجا پیدا کنم خر را ؟

گفتم : همون اطراف و دوروبر محل کارت

یه میدانی هست ها ....................... و یک

........ با شک گفت : سعی میکنم پیداکنم !

 تا ظهر حالم بدتر شد. هیچی نمیتونستم

بخورم و نای برخاستن هم نداشتم که

همسرم با کادوی فراز آمد : یک خر که

 پاهاشو با سیم مفتولی بسته بودن . گفت

: خوبه ؟ حتی نمیتونستم بخندم . خرک

خوشگلی بود و یه مقدار که در اطاق

سوارکاری کردن گفتم ببرن بذارن اطاق

پسرم و با سیم دوباره پاهاشو ببندن که

رحیمه متوجه نشه برای تفریحی کوچولو و

برای امتحان اینکه خر خوبیه یا نه ، پاهاشو

بازش کرده ایم . حالم بدتر و نفسم تنگ

شد . باید دکترمیرفتم اما جمعه بود

ومجبوربودم فقط یک آرامبخشی بخورم و

دوباره بخوابم . همسرم گفت : تنبلی نکن

تو هیچی ت نیست پاشو ببرمتان . گفتم :

با اینحال که منو ببینن ناراحت میشن چون

حتی نمیتونم بشینم و زورکی خوشحال

باشم . پکر شد و گفت : پس خر چی

میشه ؟ یه عالم واسش پول دادم در این

زمانه ی تورم و بدبختی ............ گفتم :

بمونه بعدا که خوب شدم یا آمدند خانه ی

ما ، بدیم ببرن . و چنین شدکه خرک ماندگار

شد . گاهی موقع که از کنار اطاق پسرم

رد میشدم و از لای در یه نگاهی میکردم

 میدیدم خرک را دوراز چشم ما باز کرده و با

صدای آرامی یه چیزهایی میگه و زل میزنه

به چشمان خر ...........خانه تکانی که

میکردم باید تکلیف خر را مشخص میکردم .

پسرم و دخترم اعتراض کردند که دیگه

کافیه نگه داشتن خر . گوشه کمد باید

وسایلشان را بذارن . گفتم : عجله نکنید

دید و بازدید عید میبریم تحویل میدیم . آخه

این حیوونکی که آزار و اذیتی نداره . یک

خره دیگه !!!!! عید هم که شد هربار که

می رفتیم یه جایی خر را هم می گذاشتیم

پشت ماشین و می گفتیم اگر خونه بودن

هم دیداری می کنیم و هم خرشان را

تقدیم می کنیم . اما هربار که زنگ میزدیم

خونه نبودن و موبایلشان خط نمیداد .

بیچاره خر ! همسرم گفت : همش تقصیر

توست که به موقع بهشان ندادی . گفتم :

آذوقه که نمیخواد و صداش هم درنمیاد .

چکارش دارین ؟ حتما رفتن مسافرت ،

  برگشتن میبریم . خر را همانطور گذاشتیم

پشت ماشین نه داخل ماشین ! همسرم

می گفت : اینروزا دزد مملکت زیاد شده

شیشه ی ماشینو می شکنند و بخاطر یک

خر بقیه وسایلش را هم بار  اون می کنند و

میبرن .

دو سه روز قبل رحیمه زنگ زد و عید را

دوباره تبریک گفت . قبلا با یک پیامکی

تبریک گفته بود از اون حرفای معمول که

همه برای هم میفرستند . و عذر خواست

که مسافرت بودن و نتونستن به دیدارما

بیایند . بعد گفت یا من برم خانه شان یا اونا

بیان خونه ما .  بعد فکری کرد و از آمدن به

خانه ی ما منصرف شد و گفت : همسرت

بعداز ظهر میاد استراحت کنه مزاحمش

نشیم . تو بیا . گفتم : خیلی خوب شد اما

اگر آمدم با یک خر میام . تعجب کرد و در

حالی که می خندید خنده اش را فرو خورد

. گفتم : چرا تعجب می کنی . ؟ پول

سرویس مهدکودک هم نمیدین . فراز

سوارش میشه و خودش میره مدرسه .

گفت : راست میگی ؟ گفتم : من کی دروغ

بهت گفتم ؟ گفت : از تو نمیشه سر در آورد

و با ناباوری وعده ی دیدار را گذاشتیم . به

همسرم که داشت میرفت سر کار و

کفشاشو می پوشید از بالای پله ها  گفتم

: تکلیف خره مشخص شد از ماشین

بیارش و بذار زیر پله  . امروز سوارش

میشم و میرم خونه ی رحیمه . خندید و

گفت : بچه ها را هم سوار میکنی یا خودت

تنهایی میری ؟ گفتم : نه ! تنهایی میرم .

بچه ها میگن ما خجالت می کشیم با یه

خر بریم !!!!!!!!!!!! 

رحیمه در را که باز کرد به دورو بر من

نگاهی انداخت و بدون اینکه دستی بده یا

سلامم را جواب بده فورا گفت : پس خر کو

؟ گفتم : بذار داخل خانه پارک کنم  می

بینی الان . فراز بد خواب شده بود و گریه

میکرد و از شلوار مادرش می کشید . گفتم

: جان و دلم ، عزیزم فراز قربانت برم بیا

ببین چی واست آوردم . خر را پارک کرده

بودم  پشت در تا رحیمه نبینه .  دوباره

برگشتم و بسته ی بزرگی را که خر داخل

آن بود آوردم . رحیمه چنان خندید و خندید

که آب از چشمانش سرازیر میشد . فراز تا

چند ساعتی که اونجا بودم با خرک بازی

کرد و اصلا مزاحم صحبت ما نشد .

 

پسرم موقع خوابیدن نگاهی به جای خالی

خر انداخت و گفت : اون فقط یک خر نبود

............ برای منم بخرید نگهش دارم برای

بچه ی خودم و با خجالت خندید و گفت :

باید فردا بخریم ! تا اون موقع میترسم

نسل اون منقرض بشه !

 

 

 


 




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۸

برگزیده هایی از یک کتاب که در دستم هست ... : بودا

" همان گونه که جرقه های آتش کوره ی آهنگری یک به یک خاموش میشود ، و کسی نمیداند که به کجا رفته است ، ....

چنین است حال آنانی که به آزادی کامل رسیده

از سیل شهوت گذشته ،

و به شادی ارام پا نهاده اند .

از اینان هیچ نشانی به جا نمی ماند "

و :

چون شعله که دم باد برآن وزیده باشد

خاموش می شود و از شناسائی دور می ماند

نام و شکل " دانا " نیز بدینگونه ترک میشود،

خاموش می شود ؛ و از شناسائی پنهان میماند

 

                                   ....................................

 

 

 


 

 





+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٧

از امروز تا سال دیگر

طبق عادت همیشگی  با آهنگ گوشی

موبایلم که میخونه : ای ایران ، ای

مرزپرگهرخمیازه ، از خواب بیدارمیشوم و فورا

دگمه ی خاموش را میزنم که سرو صدای

کسی به اعتراض بلند نشود قلب. و انگار از

قبل کوک شده باشم فورا پامیشم

و از پنجرهسوال

بیرون را نگاه میکنم . آسمان بازهم یکسره

ابری است

و هوا با رنگ آبی تیره گون رنگ صبح  را

رویایی و دلپذیر کرده استمتفکر . پسرم با

سروصدای من بیدارشده و بعداز بیست

روز تعطیلی گیج و منگ هنوز نمیداند اولین

روز مدرسه را از کجا آغاز کندکلافهکلافه . یه لحظه

سرش را میگذارد روی متکاناراحت و بعد با خیزی

از جا بلند میشود . همسرم هم گوشی

موبایلش زنگ میزند چشمک. صدای زنگ اون مثل

آماده باش یک پادگان است خنده. حتی به آن

صدا  ، یاکریم همسایه هم از خواب

بیدارمیشود و می خواندخجالت . ماه هنوز در

آسمان هست و مثل نوری لاغر و خمیده از

میان ابرها گاهی خودشو نشون میده و

دوباره پشت ابری قایم میشه . پشت بام

کاهگلی همسایه پر شده از علف های هرز

و بام مثل کچلی است که اینجا و آنجای

سرش موهایی ناهمگون روییده باشد تعجب.

باغچه در سکوتی آرام فرو رفته و درختان

بادام و سیب با شکوفه های صورتی و

سفید آرام آرام تکان میخورند . معلوم است

که نسیمی سوزناک در بین شاخه های کم

جان و نیمه لخت میوزد . دستی به شیشه

پنجره می کشم ، خیلی سردهناراحتلبخندعصبانی . تک و توک

زن و مردی درآنور خیابان یا میرن سرکار یا

به نانوایی ها . پسرم میلی به خوردن

صبحانه ندارد و چشمانش به قرمزی میزندهیپنوتیزمخمیازه

. چندروز بود همش می گفت : بازم درس

ها شروع میشه و از دلتنگی راحت

میشیم....  این همه که تعطیلی نمیشهقلب اما

دیشب که خوابید گفت : کاش عوض این

همه باران ، برف میبارید و پیش دبستانی

ها در این سردی به مدرسه نمی رفتند .سوالسوالسوال

خواهرش بهش توپید : آره جون خودت . از

دل خودت حرف میزنی ! و اونم خندید و

گفت : و کاش تمام مقاطع تحصیلی هم !!شیطان

  رحیم آمد تا باهم به مدرسه برن منتظر. پسرم

در پوشیدن کاپشن جدیدی که قبل از عید

خریده بود دودل مانده بود ناراحتمتفکرلبخند. می گفت :

مامان خجالت می کشم اینو بپوشم به اون

یکی عادت کرده بودم خجالت. گفتم : به اینم

عادت میکنی . گفت : رحیم هم  یه عالم

از اینجا و اونجا حرف میزنه و سرمو میبره .

آنقدرحرف میزنه که مجال نمیده آدم نفس

بکشه . گفتم : از چی صحبت میکنه ؟ گفت

: از اجنه و خرافات و خواب هایی که می

بینه و مدام آیت الکرسی میخونه . انگار

پیرمرده خنده. گفتم : دوست نداری باهاش نرو .

گفت : نه ! پسر ساده و خوبیه . من کم

حرفم فقط بامن حرف نزن............ بعد پایین که رفت تا

بره  ، دوباره آمد بالا و خنده کنان گفت :

مامان ! رحیم برای اولین شلوار آبی روشن

و " لی  " تنگ

پوشیده ، بخدا دیدمش  خنده ام گرفت و

خودمو

نتونستم کنترل کنمخندهخندهخنده . خیلی عجیب شده ، و

بعد خنده ای کرد که شبیه سکسکه بود و

موقع رفتن که انگار عجله دارد گفت : حالا

تا ظهر برگردم مدل موهاشو میگم

چکارکرده و با خجالت رفتخجالت . انگار خودش

مرتکب کار بدی شده باشه . پشت پنجره

میروم . تنه های جوان درختان دیگر آرام

نیستند به هم میخورند و شکوفه ها

انگارکه

میترسند به زمین بریزند  دست هم را

گرفته اند. درختان از دوردست با شاخه

هایی که به قرمزی کمرنگ میزنند میلرزند

و مثل اینکه خونی در رگهایشان جاری

شده باشد سر به سر هم میگذارند .قلبقلبساکت

سردم هست و هم نیست . قلم را

برمیدارم تا از امروز تا سال دیگر بنویسم .

کاش پسرم زودتر می اومد تا بدونم رحیم

آیا موهاشو فشن کرده یا چه جور؟متفکر


                        ****

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٧

همسفری بهتر از دل نیست !

 

 

 

از دیروز که باران بهاری نم نم و گاه

شدرقی میبارید درخانه ماندن و از پشت

پنجره نظاره گر آن شدن تقلبی در دیدگاه

شاعرانه هست . باید در این مواقع دل را

زد به باران و طبیعت و از صفای باطن و

پاک و دست نخورده ی آن لذت برد . بهترین

مکان هم که به نظرمن ،  کوه خودم هست

و همسفرم که همیشه وفادارانه به هرجا

که خواستم رفته است : دل عاشق من !

 

باران دیشب آنقدر نجوای دلنشینی داشت

که اگر می خوابیدم و این فرصت گرانبها را

از دست میدادم انگار به روح خودم خیانت

میکردم . یعنی پیوستگی روح و روان من

  با باران قابل توصیف نیست . صبح که شد

و بوی باران چون عطری هنوز بر روحم و

رایحه اش در فضای خانه هم پیچیده بود از

گردن دلم آویزان شدم و با خواهش و

تمنایی عاشقانه خواستم بریم کوه

خودمان . اونم که همیشه مطیع منست

رفتیم . عکسهایی که گرفتم شاید تکراری

باشه اما نو هست مثل نوبهاری که تازه از

خاک سربر آورده است . از خاک سرزمین

من : آذربایجان !

 

 

 

 

 

 

باتشکر ویژه از پیرمرد زحمتکشی که زباله های اطراف را جمع میکرد و با سلاح سپور خودش به من اجازه داد تا عکسی از ایشان بگیرم . بنظرم کار ایشان کمتر از وظیفه ی سربازی نیست که از خاک وطنش دفاع می کند .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٧

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٦

دوبیتی

گریختم از قافله ای غافل که بیراه می رفت

دلم را بریده و ربوده بود و بی آه می رفت

به پاکی صفای دعای تو آمدم در آغوش جانم

مستی بودکه ناغافل ازعشق پرآه ما میرفت

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٦

نقاشی

 

 

 

 

 

رنگهای جلف علف های هرز را

از رخ طبیعت میکشم بیرون

آسمان دروغین آبی را

پاک می کنم از رنگ به ظاهرنیلگون

اول و آخر تمام رنگها

مگرنیست سیاه  و سفید؟

ابرهای سیاه و سفید را

می کشم بر پهنه ی آسمان

از باران راستین می شود

چهره ی طبیعی من و تو  گلگون !

 

 

 

 


 

 


 

 

 

 



 

 

 

 


 

 

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٤

عمر ما

در نوبهار جهان

سبزشدیم هر دو

تابستان گرم آمد

و ریشه زدیم هرسو

پاییز شد و زیرباران

گره خوردیم به دست باد

در زمستان سرد و درخواب

یخ زدیم هر دو !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۳

دروغ سیزده بدر !!!!!!!!!!!!!!!!!!

ازکجا بدانم که دروغ نیست و راست میگویی ؟

راست ترین دروغ را بی کم و کاست میگویی  ؟

نه رفتن نه آمدنت را هیچوقت باورنمیکنم

گاه چپ نگاه میکنی و گاه راست میگویی!


 

 

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۳

دوبیتی

حالامی فهمم که زلیخا چگونه کورشد؟

پدریوسف پیغمبر دیده اش بی نور شد ؟

از این آب و اشکی که می ریزم ازچشم خود

حال می فهمم چرا رود شیرین ما شورشد !

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۳

گره

بدون تو این زمین ، سرزمین من نمیشود

بی وجود تو خاک تشنه ، باغ من نمیشود

تو باشی در کویر لوت هم سبزه می دمد

 بدون تو هیچ گره سبزی دردلم بازنمیشود!

 

 


 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۳

مروارید

زهر مرگ را می نوشم چون شهد و شراب

بدون تو زندگی  من ویرانه هست و خراب

مروارید عشق را با صدف قلبم به تو دادم 

سنگی به جای دل مینهم میکنم غرق آب !

 

 


 

 


 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٢

چند بیت شعر جالب از کتاب بودا

من به راستی کسی ام که فرزندم گم شده است:

ولی یافتن مردان دشوار نیست !

ای دوست ، من نه می گریم ، نه شیون می کنم و نه از تو بیمی دارم ،

عشق دنیا یکسره از میان رفته است ،

تاریکی دوپاره گشته است ،

و من به سپاه مرگ غلبه کرده ام

و اینجا از هر آلودگی رسته ، مسکن دارم "

 

 

 

 

 

 

 


 

 


 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۱

تولد آمنه ی عزیز مبارک

قلب قد می کشد مثل درختان تناور نخل دیارت

سبز میشود و بار شیرین میدهد به کامت

بچه های ما ، گلهای معطر باغ وطن هستند

خنده های او در سایه تو نور میدهدبه سرایت !

 

 

 

 

اامروز روز تولد عزیزی از دیار گرم جنوب است . تولد آمنه ی کوچولو ، نوه ی زیبای آقای سواری ، برادرخوب من از دیار خوزستانهورا که مدیر مسئول وبلاگ : ( پاییزفصل زیبا ) هستند و خاتون خواهرخوبم که همسر آقای سواری میباشند . این روز خجسته را به خانواده ی ایشان شادباش میگویم . تبریک گرم من و خانواده من را امیدوارم پذیرا باشند . قلب

 


 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۳۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۱

رقص سرزمین من

طبیعت نمیداند غم چیست

نمیداند که غصه های بشر

مثل گیاهان و رستنی ها

ریشه می زند و جوانه می دهد

نمیداند که لبخندهای دروغین هرز هم

ریشه می گستراند

و پاکی های آن را

به نیشخندی بازی میدهد...

طبیعت عادت کرده است

عادت طبیعی خود را

با تکرار و تکرار از سر باز کند .


 

فصل پنجم را

بارانی رقم میزند

که ریشه عریان آن

زیرخاک سرزمینم می رقصد،

وقتی دامنه ی کوه های سبز آن می چرخد ...


طبیعت از تاریخ هم چیزی نمیداند

از قله به این رقص زیبا نگاه کن !

 

 

 

 

 


 


 



 





+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۱

تماشاگه راز

آن که روزی هوس سوختن من میکرد

کاش می آمد و از دور تماشا می کرد !


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۱

بعضی حرفها را نگوئید !

هرگز نگویید

به اندازه ی کافی وقت ندارید ...

شما دقیقا در طی روز همان اندازه فرصت دارید که هلن کلر ، لوئی پاستور ، میکل آنژ ، مادرترزا ، لئونارد داوینچی و آلبرت اینشتین فرصت داشتند !

 


 

 

نقاشی رنگ و روغن به سال : دقیقا یادم نیست !

( تقدیم به دخترانم کردم ، همه ی دختران وطنم )

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱۱

دو تا عکس .............

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:٢۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٠

از اون حرفا ....که ازیک گوش میگیریم و از گوش دیگر به در می کنیم معمولا !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:۱٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٠

جایتان خالی ...

دیروز جمعه ،  زدیم به کوهی آشنا . در خیالم با قدم های تو ره میسپردم و با نگاه تو به همه جا چشم می دوختم  . در امتداد جاده ی خاکی و سنگلاخی ،  آبهای آبی گون دریا تا قله موج میزد و روی جوانه های نورسته شبنم میشد و شکوفه میداد . از زنجیری گسستم که خاک و آب را فریب داده بود .................................

اما از تو نگسستم یگانه !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:٠٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٠

نقاشی رنگ و روغن ............ تاریخ : یادم نیست !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٠

بازگشت !

شمع لرزان را

خاموش می کنم

و از تابوت سرد تنهایی

بیرون می آیم

به دنبال گرمای نویدبخش بهاران  !

 

 


                 ***


سردم هست ...

برمیگردم !

و شمع خاموش را

بازهم روشن می کنم

ترسان و لرزان !

 

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۱/۱٠

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir