کاروان

آنچه گذشت ............. ( بدرودی با بهار )

نگاهی به پشت سرش می اندازد ’ چه زود گذشت ! آنهای دیگر هم گفته بودند : عمر بهاری ولی در زینت و اجرای جشن سبز آنقدر سرش  شلوغ بود که باور نکرده بود . تا بخودش آمد دید دیگری در نوبت ایستاده و باید و باید بیاید و جای او را بگیرد . در نوباوه گی بهار صبر جایی نداشت و هنوز مثل آنی که می آمد پخته نبو د . اینجا دیگر پارت بازی و رشوه چیزی ناشناخته  و در ورق طبیعت بی برو برگرد است . هر چیز در جا و وقت خود قرار می یابد چه  ’ غیر از این باشد هستی موجودات نیستی  میشود .   اینجا تقدم زمان بر مکان حاکم است و اینکه طبیعت فرمانروای عادلی ست . هیچ کاری هم نمیشه کرد .

آری بهاری امروز میرود و باز نو بهاری دیگر را خواهد زایید . آن موقع شاید مثل این بهار نباشد ! شاید آسمان آبی تر و روشن تر خواهد بود و باران خواهد بارید با تمام وجود بارورانه اش و روی برگها شبنم لانه خواهد کرد زیباتر از حالا . کوهها پر طراوت خواهند شد در بیشه زاری از زیبایی و پایندگی و خورشید نور خود را در چشمه ها خواهد شست . خاک  تر  خواهدشد و خواهد خندید بر روی باران و باران نقش هستی را بر روی زمین تشنه خواهد کشید با قلم رعد آسایش و رنگ های رنگین کمان . زندگی از غنچه ها سر خواهد کشید با سخاوت و شجاعت و  زندگی تنش  را در رود زلال عشق زنده خواهد کرد از نو . در لهیب رویش هر سبزه ای جریان داغ لذت در نفس های خسته معطر خواهد شد . آسمان تیره تا سحرگاهان چراغانی خواهد شد و صبح که آغاز کار و تلاش انسانهاست چون خنده  خنکی بر گوشه لبهای کودکان بازی خواهد کرد .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۱۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳۱

سحریز یاخشی اولسون هموطن لر

با عشق هیچ قصه برابر نمی شود

هی شرح کن که مکرر نمی شود

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳۱

سنفونی پاستورال

سنفونی پاستورال نام سنفونی شماره 6 بتهوون است . بتهوون در این اثر به توصیف زیبایی های مناظر طبیعت و بیان احساسات و عواطف انسانی پرداخته و از پیدایش احساسات نشاط انگیز هنگام ورود به دهکده تا صدای گنجشک ها و زمزمه جویبار .... غرش رعد و طوفان ... همه را با زبان اعجاب انگیز موسیقی به تصویر کشیده است . آن گونه که مفسران آثار موسیقی کلاسیک نوشته اند در این سنفونی " صحنه در کنار جویبار " با نوای آهسته شروع و بعد جریان آب توسط دو ویولونسل شنیده می شود . در انتهای این قسمت که قسمت دوم سنفونی است صدای ارکستر ناگهان قطع میشود و به دنبال آن آواز بلبل و بلدرچین و فاخته به گوش می رسد . قسمت سوم مربوط به " اجتماع شاد و پر نشاط روستاییان " است که غرش ناگهانی طوفان خوشی آنان را تهدید می کند . قسمت چهارم آغاز طوفان و وزش باد شدید و ریزش سیل آسای باران است . در این قسمت بتهوون گویا نظریه فیزیکی رنگین کمان را هم که با خاصیت انکسار نور در  قطرات باران حاصل می شود رعایت کرده است . در قسمت پنجم " آواز چوپان بیانگر احساسات نشاط آور و تشکرآمیز " لحظه های پس از طوفان است .....................

 

 

سحریز یاخشی اولسون هموطن لر

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳۱

شب های سرد تابستان را با من همراه شوید !

 

مرد بزرگ به خود سخت می گیرد ’ مرد کوچک به دیگران  .

                          ( کنفوسیوس )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳٠

از آن حرف ها !

شخص قوی و آبشار هردو

راه خود را باز می کنند .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳٠

هایکو

دلم تنگ توست

شکایتی ندارم

در آخرین غروب خواهی فهمید !

                .......

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳٠

آیا سحر شده ؟

وقتی شبی را

با ماه  بسر نبردم

چگونه باور کنم

سحر را ؟

                  ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳٠

تهوع

حکایتی داشتیم دیشب باهم !

که تا الان قهر هستیم از هم .

 

تا غروب دیروز در هم می تپیدیم

آنچه اتفاق افتاد

بعد از رفتن خورشید بود .

او ایستاد

لب هایش را ور چید و قهر کرد

منم ایستادم

گرچه نمیخواستم

اما چند دهه اسرار من بود

او !

از من جدا شد

و قبل از آن تمام پنجره های تنم

 و درهایی راکه باهم باز و بسته میکردیم

کوبید و کوبید .

میخواست از من فرار کند

پوست و گوشتم را درید

لرزیدیم باهم .

 

قلبم حق داشت

بالا می آورم تمام زندگی ام را ..........

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳٠

قفس در قفس

 

پنجره هایتان را نبندید !

شاید کبوتری ره گم کند  و در روشنایی خاموش مطبخ تان لانه درست کند . و چه دلنشین است  سحر ها یی که هنوز سپیده نزده با صدا و جنبش های پرنده ای که کنار گوش ات پر می زند بیدار شوی و در حسرت یافتن معنای پرواز آسمان ها را زیر و رو نکنی .

کدام آسمان ؟  کدام پرواز آسمانی ؟ پرنده ای آمده و در قفس زندگی من لانه کرده !!!!!!!!!!!!!!!!!! کاش پنجره ام هیچوقت بسته نشود .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٥٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٩

مقصر

هوا عالیست !

بسیار خوب و زیبا .

مثل همیشه نیست

 سنگین و غبار .

چشمهایم را می زند

برق این همه روشنی

دلم میخواهد دوباره بخوابم

و در تاریکی لحاف

به مقصر بیندیشم

شاید تقصیر این باران است !

 

              ..............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٩

زندگی

آیا این عجیب است ؟

کار همیشگی شان :

به طلوع خورشید نگاه نکردن

و دیدن آنچه فقط عادت است .

            .............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢۸

سریال

 

شب های سرد تابستان در راه است . با من همراه شوید .....

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٧

صبح بخیر

تنهاترین درخت را

که به ریشه اش فکر میکرد

و با باد نمی چرخید

 رفتگران شهرداری

روی وانت سیاه

بیصدا بردند نیمه شب !

جای خالی آن خالی نیست

کیوسک تلفن کاشته اند

که ریشه اش نیازی به فکر ندارد !

                 ...............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٧

سخاوت

سهم کوچکی ست !

دلتنگی من برای آسمان .

بزرگترین سهم من از آن

 یک پشت بام

و نیمی از ماه است .

دلم قرص کسی نیست

تا قسمتی را ببخشم .

         ........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٧

فداکاری

چراغ کوچه

سوسو می زند

زیر دامن کوتاه نور

با یک پای لنگ

       ....

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٧

بشارت

هنوز نرسیده !

اندکی هم باید سرخ شود .  

 تابستان در راه

هنوز کال هست  . 

         .....

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:۱٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٦

هایکو ی آذربایجانی !!

تصورکن !

کوه همیشه همانست .

اما بالا که میرود  

دشنام میدهد

پایین که میاید

لبخند میزند . 

و آدم همان آدمی ست

که کوه  تسخیرش می کند .

تقصیر او چیست ؟

 پروانه در دل دره

روی گلهای نیلی بازی می کند .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٥٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٦

خاطره ای از تو

زیر درخت توت بودیم

              - توت های سرخ -

تو 

     من

            خورشید هم !

                        

            من بودم اما تو نبودی !

 توت ها بودند اما خورشید نبود !

با وجود این ’

رفته رفته سرخ می شدیم

زیر درخت

که زرد می شد رنگش  

وقتی خورشید ’

در درون ما می خندید .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٥٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٦

هم سایه ها ( داستان کوتاه )

خاله صدیقه ’  دوست من  ’  بعد از سالها نازایی در سر پیری صاحب پسری به نام امید شد . هر وقت با امید در بغلش به خانه ما می آمد تا برسد سر سفره ناهار از آن ور حیاط با خنده داد می زد : فاطما خانیم ’  امید گشنه نان و پنیر نیست ها ! ....... مادرم هم فورا بهترین قسمت غذا را برای او می کشید و به ما لقمه ای نان و پنیر میداد .

بعدها خواهر بزرگتر صدیقه هم مثل خاله اش گاهی اوقات می آمد منزل ما . دو دختر قد و نیم قد داشت : مهری و پری . او هم هر وقت می نشست هنوز ننشسته می گفت : فاطما خانیم ’  مهری قشنگه یا پری ؟ و بعد بدون اینکه منتظر جواب مادرم باشد زود می گفت : درسته مهری رنگ پوستش سیاهه اما چشماش خوشگله و پری هم آب و رنگش خوشه !  بعد دست دخترانش را می گرفت و می رفت .

سالها بعد گفتند : پری خوشبخته خوشبخته ولی مهری عین رنگ پوستش بدبخت . چون امید گشنه نان و پنیر نبود ها !!

                        ........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٦

نقطه ضعف

وقتی با خوشحالی قدم به آنجا گذاشتم هیچکس شاد نشد انگار وارد هیچ جا نشده بودم . از جایی آمده بودم که همه را خوشحال می کردم و این البته وظیفه اساسی ام در قبال کسانی بود که از خون و ریشه ام بودند ولی اینجا فرق میکرد ! هیچکس از خون و ریشه ام نبود و این موضوع را در طی گذران سالها گوشزد کردند . با اینحال تصمیم گرفتم در قبال آنها هم کارم را درست انجام بدهم و فرقی قائل نشوم . آنقدر به پر و پایشان پیچیدم و آنقدر از بودنشان رفتار شادمانانه نشان دادم تا به حالت درافتادن افتادند و با سکوت سنگین عمدی پدرم را در آوردند . دیگر نتوانستم ازته دل بخندم و ....

وقتی جنازه ام را از آنجا خارج میکردند خنده از لبشان هیچوقت دور نشد .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٦

رهایی

آنچه زندگی را دچار بیهوده گی می کند  ( تکرار ) است ! در چرخه آن سرگیجه میگیریم و به زمین می خوریم . آگاهی به تعادل و نگاه به نقطه روبرو گامی کوچک برای رهایی از این سقوط است ............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٥

شبنامه

اگر آدمیان قواعد مشخصی برای اداره تمام امور زندگی خود در اختیار داشتند و یا بخت همیشه یار آنها بود هرگز به خرافات روی نمی آوردند . اما چون اغلب به مشکلاتی بر می خورند که قواعد موجود پاسخگوی آنها نیست و از سوی دیگر به سبب قطعی نبودن دستیابی به مواهب آزبرانگیز بخت به طور رقت باری بین ترس و امید سرگردانند در نتیجه اغلب سخت زود باورند .

 

                                              اسپینوزا

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٥

نجات

دیروز که باران تندی بارید

پنجره ها را بستم .

 دودکش های آمریکایی

در پشت بام ها می گریستند .

به چشم خود دیدم !

طاووس رنگین کمان را

در چتر فراخ ابر

که به آسمان مبتلای شیزوفرن

            لبخند ترسناکی زد .

آن روز

تنها دو نفر نجات یافتند

از اوهام !

که فقط دلتنگ هم بودند ..........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٥

حماقت

به خود گفتم :

احمق نباش !

امروز که تمام نمی شود

فردا هم منتظر خواهم ماند

در انتظار فرداهای امروز .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٥

لحظه ابدی

بادی ناآرام

در دستان برگ های لرزان

خورشید ی را در آغوش دارد

و سایه

تمام درخت را !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢٥

وسواس ( داستان کوتاه )

کارت دعوت را پرتاب می کند وسط اتاق .

برای دو روز دیگر دعوت شده برای جشنی ! چیزی که ذهنش را آزار میدهد و اه - اه می کند لباس است . ماه قبل لباس یه ور سیاه و یه ور قرمزش را دیده اند و حالا چیزی ندارد بپوشد  !! باز اگر زودتر می گفتند یه چیزی ولی دو روز تا جشن مانده را نمیتواند لباس جدیدتری تهیه کند . تازه باید رنگ مو عوض کند و کیف و کفش متناسب انتخاب کند .  ...... ست های جواهراتش را هم دیده اند . چیزی نو برای نمایش و  عرضه ندارد .

تهمینه و رعنا همیشه موی دماغش هستن و با یادآوری پوزخند آنها بر لبهایشان که همواره سعی می کنند از مدل لباس های فیشین تی - وی  لباس سفارش دهند و جواهراتی که با ذوق و سلیقه به روز به خود می چسبانند دچار سرگیجه شده و آن حالتی سراغش می آید که مثل دفعات قبل  قلبش با لرزه ای اتوماتیک چون ساعت زد  و وجودش را گرما - سرمای نامنظمی تکان داد  . بار اول که متوجه شد مسخره اش می کنن لباس سرخ تیره پوشیده بود . گفتند : سرخ جامگان تشریف آورد و خندیدند . بار دوم که لباس سراسر سیاه به تن کرد باز هم شورش را در آوردن و گفتن : سیاه جامگان ! و از خنده ریسه رفتن و یا بار سوم که سفید پوشید گفتن : داری با عروس رقابت می کنی ؟ و باز پوزخند زدن . بار دیگر که از ترس حرف های آنها رنگ سبز را انتخاب کرد هورا کشیدند و کف زدند و گفتند : جنبش سبز ! و  باسن هاشونو لرزاندند . پشیمان می شد که با آنها جایی میرفت . تصور آن همه زرق و برق سالن جشن تحقیرش می کند و حرف های آن دو ..........................................................

پراپرانولول صورتی را با لیوان آبی سر می کشد و به مشاور خانواده زنگ زده برای دو روز دیگر وقت رزرو می کند !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢۳

دیالکتیک

رویم به سوی ماه است !

هیچ شبی

مانند هر شب نیست .

 

          .........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٢۱

نقاشی

خود را تازه می یافتم

        در سپیده ی دم !

تو آمدی

با سرزمین گورها و خارها

گم شدم در آه .

گم میشوم در تو

معمای سیاه

پیداکردنی ست

باید کشید

روی بوم سپیده ی دم !

 

          ***


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱۸

سفر

ستاره ای می رفت

میان راه شب دیشب

جرقه ای می زد

میان کان شب دیشب

سحر نشد میرفت

          دوباره او میرفت

            دوباره باز می رفت

               به کام مرگ شب

                            دیشب !

 

               ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱۸

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من و گنجشک های خونه

دیدنت عادتمونه !

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱٧

به یاد مجتبی و صدوق

چنین روایت می کنند امروز را :

 

ستاره ای مهمان دیدگان ماست و از مقابل خورشید گذر خواهد کرد . نامش زهره است .

قدمش را به فال نیک بگیریم .

 

              ................

 

گفتند ستاره است

سایه ای را دیدم

در کنار خورشید

همسایه ای را دیدم

لکه سرخی هست

در لباس تیره اش

قلبش زخمی هست

سایه را " خود "  دیدم !

 

               ×××

 

یک قرن بعد باز هم خواهد آمد !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱٧

هایکو

درآستانه زندگیت

ایستاده ام  مات ! 

 کیش  -  مات

کی می کنی ؟

      میروم   ...

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱٦

خاموشی

امروز تولد منست !

ومن پر شده ام از سالهای فراموشی .

سالهای کهن از دیار دور

سالهای از یاد رفته .  

بر من تبریک نگویید باز ! 


هیچ شمعی روشن نیست

روشنی سالهای خوب را

خاموش کرده ام دیرباز . 

شمع عمرم آب گشته از آغاز .

 

 

 

 

 

 

 

 

 




 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱٢

مردان - زنان

: واقعا چرچیل هستی تو !

مرد چشمانش را بست و وقتی باز کرد مردمکش هم می خندید . دوست داشت مرد را با چنین بزرگانی مقایسه کند و به آسمان ببردش . وقتی توی زمین و در کنارش بود او را اذیت می کرد و مزاحم خاکی شدنش می شد.

فردا گفت : لنین پاشو ! مگه سر کار نمیری تو ؟ دیرت شده ها .................. مرد که پا شد و خمیازه ای کشید زن مقابلش خبردار ایستاد و داد زد : درود بر کارگر !  زنده باد پرولتر !!

مرد گفت : دست از سرم بردار تو هم . انگار مخت معیوب شده والله .

پس فردا گفت : ناپلئون عزیزم ! بناپارت دنیا . فدات بشم بازار را تسخیر کن و برنج و گوشت بخر . مرد بال در می آورد و چندبرابر خواسته زن گونی گونی برنج و تل - تل گوشت می خرد .

فردای پس فردا گفت : آه ! چه صدایی داری تو فرانک سیناترای عزیزم . مرد بدون اراده خواند و به زن در روز تولدش تقدیم کرد . 

آخر هفته گفت : عزیزم ! وان دایر خوبم !! روحیه ام خرابه پاشو بزنیم کوه برای رفع دلتنگی !

وان دایر گفت : بگیر بخواب ضعیفه !! تمام هفته را خسته ام کردی . تعطیله میخوام بخوابم .

زن داد کشید : مرگ بر فاشیست !!! تو عین هیتلری .

مرد بالهای عقاب وارش را باز کرد و از آسمان برسرش فرود آمد و او را که چون موشی کور دنبال خانه خاکی اش می گشت در چنگالش گرفت .

 


 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱٢

سرگیجه زمین

نبض خود را گرفتم . تند تند میزد . دستهایم با عرقی سرد  لیز شده بود و از صخره ها   نمیتوانستم بگیرم . ارتفاع کوه اینبار خیلی زیاد بود . نصفش را رفته بودیم و تا برسیم باید نصفش را هم می رفتیم . دلهره ام شدید شد و ضربان قلبم توی دهنم زد  . خشکی شدیدی را در دهانم حس کردم و هوای نرم در گلویم خشکید و به سرفه افتادم .  هوا پایین نمی رفت و هی تقلا می کردم . صخره ای را که نوک تیزی داشت گرفتم و ایستادم . زمین می لرزید . گفتم : رانش زمین ؟

همراهم گفت : تو چته ؟ بگیر منو .

احساس میکردم چون ماهی ای هستم که روی خشکی افتاده و در پی قطره آبی دهانم را باز و بسته میکنم  . همراهم ترسید و به مقاومت بیشتر تشویقم کرد . در یک آن آسمان بر سرم آمد و زمین رفت هوا . تمامی آدما و صخره ها و پنجه های دست همراهم در نقطه ای دور از نگاهم گریختند و تاریکی در روشنی روز وجودم را فرا گرفت .

 انگار خوابیده بودم ایستاده میان صخره ها ! همراهم اینو بعد بهم گفت .

 توی اورژانس هستم .  سرم به دست و لوله های باریک که از من رفته اند بالا و به فلزی متصل اند . روی دست هایم کبود کبوده . رگ ام را پیدا نکرده اند و  هرجا را که احتمال داده اند هست با سوزن سوراخ سوراخ کرده اند . انگار به دست های بیگانه ای نگاه می کنم . چه بر سرم آمده ؟ پرسیدم . همراهم گفت : کمبود اکسیژن و گرد و غباری که توی شش هایت جاخوش کرده اند .  چشم هایم را می بندم و تصویر قله که انگار در مهی بخار میشود از گوشه چشمانم پایین می لغزد .

 زمین واقعا میلرزد و دلم هم میلرزد . برای ملاقاتم آمده اند دوستان !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱٢

زنده به گور

استاد گفت : گمانم تو از تبار عرب هایی نه ترک!

بعد به صورتم با عینکش نگاهی انداخت و با اثبات

بیضی بودن چهره ام صحت گفتارش را تکمیل

کرد .

 

چه فرقی میکرد بالاخره من  من بودم : انسان !

 

به همسرم گفتم : از این به بعد منو با  هویت

 

عربی ام بشناسید استاد گفت !

 

همسرم گفت : ای وای خدا ......... عرب !

 

بعد با خنده بلندی به بچه ها گفت : زود باشین

 

باغچه را بکنید اینو زنده به گور کنیم . عرب

 

جاهلی دخترها را بعداز تولد زنده بگور می

 

کردند .....................................................


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱٢

گیسو

پاهایم را با سه زنجیر

میدوزم به هم

و با دندان هایم گره میزنم به تن . 

اگر گیسوان رها شوند

با بالی که در آورده ام

از آسمان به زمین نخواهم آمد !

                                        یک دم ...

             

                

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/۳/٧

آثار باستانی

تنها دانه و قطره ای باران کافی بود تا بر شیشه پنجره بلغزد و دریچه شور و شعورش را باز کند و دنیای شعر و سخن از قلبش بتراود . یعنی قبلا اینطور بود . حالا با وجودش که حایلی شده بین اون و باران ... بین اون و قلمش  حس می کند تمام آنچه باید از درونش ببارد مانده و اذیتش می کند . نگاهی غضبناک به آنچه مقابل پنجره قد علم کرده و با ضخامتی دلگیر جلوی نور سپیده دم را هم گرفته می کند و توی دلش از دستش به خدای باران و شعر شکایت میکند .

مدت هاست همزمان با ساخت و سازی که در ساختمان های قدیمی مجاور صورت میگیرد درون خانه اش آمده و مقابل پنجره ای که قبلا لخت و عور بود لباسی بدریخت شده تا کارگران و بناهای ساختمان و مهندس هیز ساختمان چشمشان به او نیفتد . و این وصله را خدای خانه با خشم آورده و از فلز آویزان کرده است .

صدای باران را می شنوه که بر دلش سبک - سبک میبارد اما نقشی که بر شیشه ها بسته را نمی بیند . از چند روز قبل ذرات گرد و غبار در زمین و آسمان به هم دوخته شده  معلق می خورند و تنفس را برای اهالی سخت کرده اند . و همچنین تنفس او و قلمش را . باران که بارید خوب شد . اگر اینطوری پیش می رفت و نمی بارید گرد و غبار رفته رفته به صخره های معلق تبدیل میشدند و بر سر اهالی چون آوار می ریختند . البته حالا هم فرق نمی کند ! آوار فرو میریزد ولی ذره ذره و در کمال احترام .

از جایش برمی خیزد و تکه های تیز سنگ را از مغزش می تکاند و پرت می کند به طرف کرکره که چون نگهبانی از نگاه او حراست می کند .

ساختمان نیمه کاره و نوساز که سازندگانش هنوز نیامده اند  با گرد و غباری که طی چند روز رویش نشسته به اثر باستانی می ماند .

 

                 ......................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳

دمل ( داستان کوتاه )

: بیام ده - پنج دقیقه کنارت دراز بکشم ؟

مرد این را گفت و چشمانش را به زن که در

جایش غلت میزد تنگ کرد و بدون معطلی

گوشه  پتو را کنار زد و پیش اون دراز کشید .

مثل همیشه نه چون مرده ها .... با شور و

هیجان و خنده !

دستش را به زیر سر زن برد و در نگاه ماتش فرو

ماند . لبهایش داشت چیزی می گفت ولی زن

نمی شنید . 

دیر آمده بود  ! خیلی دیر . مثل اینکه آمده بود

سرزمین مقدس او را تصاحب کند . به دشمنی

میمانست حالا .  فکری به سرش هجوم آورد .

حال که دشمن با پای خودش به تله افتاده بود

باید نابودش کند . با حس تنفر و خشمی

مزمن بازوهای مرد را فشرد و از کمرگاهش بالا

رفت . مثل کنه به او چسبید و در غلیانی

جوشنده و سوزان او را آتش زد و رها ننمود . 

مردآنقدر عاقل بود که بفهمد . در زنجیر خشم

 خفه میشد و راه خلاصی نمی یافت . بالش

روی دهانش فشار می آورد و دستهای لرزانش

 در هوا بیهوده تکان میخورد . 

در به هم خورد و صدای گریه بچه طناب زن را از

گردن مرد باز کرد .

با نفسی دوباره بچه را بغل کرد و گریست  

 

              ..........................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۳

کوه پیمایی

توی خانه ها کسی نمانده است همه ریخته اند کوه و از دامنه اش نفس زنان بالا میروند . خورشید درست بالای سر ماست و همپای ما از کوه بالا میرود . در دوردست ها روی کوههای دیگر هنوز برف ها آب نشده اند . با خودم میگویم خورشید کدام روز این ها را آب خواهد کرد و زمزمه کردم . همسرم گفت : چی میگی با خودت ؟ گفتم : یه هایکو برای کوه های دور ... گفت : چرا میروی دور دورا ؟ من خودم یه هایکوی هایکو هستم دیوونه !

به بالا میرسیم و در گوشه ای زیر دیوار که همش سایه هست چایی میخوریم . عجب جای دنجی ست و چای چقدر می چسبد . عرق تنم سرد شده  با لباسی مرطوب به دیوار تکیه می کنم . سنگها ی دیوار سردند و بدنم مورمور میشود . دو زوج جوان در نقطه مقابل ما ایستاده اند و از هم عکس میگیرند . زنان جوان در چادرها سیاه چون خطی باریک کنار همسرانشان می ایستند و می خندند . مرد جوان دماغ زنش را می فشارد و به اون یکی مرد جوان اصرار می کند اینچنینی یه عکسی بگیره . با های و هوی آنها و خنده هایشان گنجشک های کوچک جنگلی پا به فرار می گذارند  . روی تنها تخته سنگ آنجا نشسته ام و دلم برای دوربینم تنگ میشود . با خودم نیاورده ام تا از این گنجشک های کوچولوی بازیگوش عکسی بگیرم واز مناظر دیگر .  یادم رفته است . به همسرم میگویم : میشه منو اینجا بذاری بری و تا ابد سراغم بیایی ؟ گفت : من از خدامه ! گفتم : میشه من سنگ اینجا بشم و تو یک سنگ به جای من ببری خونه ؟ گفت : بابا سنگ از تو بهتره بشین اینجا ... دلت قرص ! گفتم : اینجا بهترین جای دنیاست . گفت : از کجا میدونی ........... پیرمردی آمد نشست روی چمن مخملی و  نی  را به دهنش برد و خواند : بو داغدا مارال گزه ر

تللرین دارار گزه ر

من یاریما نینمیشم بالام

یار منده ن اوزاخ گزه ر ؟ .............

گفتم : دیدی اینجا بهترین جاست . همسرم سرش را تکان داد و گفت : پاشو ! تا ارکستر

 سمفونیک آذربایجان را به اینجا نکشیدی بریم !

 

 از کوه پایین آمدیم . هنوز صدای  نی تو گوشم میخوند که صدای هلهله ای از پشت صخره های پایین به گوش رسید . عده ای جمع شده و دایره و تار و ساز به دست می خواندند و رقص آذری اجرا می کردند . یکی گفت : امروز همایشه ؟ دیگری گفت : صداتو ببر ! چه همایشی ؟ برای شادی دیگر چه همایشی .اینها همان ترانه های آتا - بابایمان هست که میخونند آشکارا . چرا رنگت میپره ؟ 

مردی که کلاهی بارتایی روی سرش گذاشته می خواند : آی قاچاق نبی و همه  تکرار می کنند . بعد قطعه ای معروف از اپرای کوراوغلی را خواند که زنی گریست و چشماشو پاک کرد . مرد دیگری آمد وسط جمع و از ترانه های قدیمی به سبک لطفیار ایمانف خواند : سنسیز گوزلیم ........ جوانی که از کوه پایین می آمد دوان دوان خودشو به آنها رساند و رقص لزگی ایفا کرد . زمین زیر قدم هایش می لرزید و کوه را گرد وخاک فرا گرفت و غوغای همه بلند شد . با سوت زنی بلند قامت همه پراکنده شدند و انگار نه انگار رقصی بوده و شادی ای .

در عظمت کوه انسان های پراکنده چون مورچگانی دربدر دیده می شدند .

اندکی بعد ملکه مورچگان وقتی سوت را کشید ناپدید شد .

خورشید کم کم فرش سایه ها را لوله  و پشت دیوارهای سرد پهن می کند .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱

اتفاق

وقتی بهار فهمید

دلم با پاییز است

با شاخه های تمام درختان

گوش طبیعت را گرفت

و صدای مرغان و کائنات را خاموش کرد .

در سکوتی که پاره می کرد

پرده گوش آسمان را

وقتی من و تو

فقط فریاد می کشیدیم

اتفاق خاصی نیفتاد !

تنها برگ سبز درختان ریخت

در دوزخ فصل فاصله ...

           ***


 




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٥٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱

جراحی

مروارید چشم پدربزرگ را در آوردند . بحث از عمل جراحی بود و این که برای هرکسی شاید پیش بیاد . گفتم سه تا عمل جراحی را پشت سرگذاشتم و تا سه نشه بازی نشه ... مال من تموم شد . دخترم گفت : بنظرت من اولین عمل جراحی ام چه وقتیست ؟ گفتم : حتما سزارین!

شرمزده خندید و گفت : آخرین ؟

گفتم :  تغییر جنسیت !!

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۳/۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir