کاروان

نقاشی رنگ و روغن : سال 1375

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/٤/۱

برای بهاری که بهار نبود ...

بهاران را با وجود تو  باور کرده بودم

کویرها را با وجود تو بارور کرده بودم

پرپر زد و مرد رویای سبز در پیله خود

اشتباه را با اشتیاق باور کرده بودم !



 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۳۱

ریشه های بامبو در قفس آب

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۳۱

 

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح آدم را میخورد ...

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۳۱

دیروز ها و امروزهای بارانی

 بارانی که دیروز بارید همه چیز داشت جز حس ! همه جا را خیس کرد و فوری تمام شد . فرصت نداد تا لحظه ای به آن که میبارد اندیشید . مثل رفیق نیمه راهی بود که دستم را پس زد و در رفت . پشت سرش هم یک رنگین کمان مانندی گذاشت اما اون هم زیبا نبود . بیرنگ و بی احساس بود . دلتنگی ام را زیاد کرد .


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۳٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۳۱

...

 

تو را هیچکس نشناخت

من را هم هیچکس نشناخت

یک قلم ساده بود

تنها سمپات ما ...

او هم ما را نشناخت

وقتی محکوم شد

به حبس ابد !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۳۱

دستخط استاد شجریان در رثای استاد جلیل شهناز

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٠٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۳٠

 

 

سرمیزنم به خلوت همان جایی که درآن زیستیم

سروده های دل انگیز تو و جایی که دیگرنیستیم

می نشینم کنار درختی که عکس آن بر آب است

فکر می کنم به اکنون ما و آنی که دیگر نیستیم !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۳٠

...

دوباره برمیگردم در قفس تنهایی خود

بال و پری نمی زنم  برای رهایی خود

همسفری در پیچ و خم جاده تمام شد

آخرسفر مرگ بود در جهت نهایی خود

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢۸

داستان کوتاه : یک روز معمولی !

 

جفت پاهایش را دراز میکند روبروی خودش و می گوید :

باور که نمی کنید چه دردی دارم .

بعد زل میزند به نوک انگشتان پاهای خشک شده و استخوانی اش . رنگ ناخنهایش حنایی تیره و به چهره پیرزنانی شبیه هست که روبند زده اند .

" شبها هم نمیتونم بخوابم . تا سپیده میزند و صدای اذان میاد ، خوابم میگیرد . "

طوری به انگشتانش نگاه می کند که انگار با آنها حرف میزند نه با من که ظرف میشورم .

برمی گردم طرفش و می گویم : تقصیر خودته . اون همه مسکن های خارجی گران قیمت و نایاب ...

نمیگذارد حرفم را تمام کنم . اخمی به ابرویش میزند و به تلخی یک اخم می گوید :

آن زهرمارها !؟  همش را دور انداختم . اون سبزها را که اندازه عدس است وقتی میخورم صبح تا شب پاهایم به هم گره میخورند و سرم روی متکا می ماند . نمیخوابم که ،  همش خمیازه می کشم و کم می ماند چانه ام از جا دربیاد .  انگار بدنم مال خودم نیست پخش شده این گوشه و آن گوشه . بی غیرت میشم با خوردن آنها ! حتی پاشم یه چایی هم دم کنم نمیتونم ... یکی هم که میخواد بریزه بذاره جلوم فکر میکنم فحش را با چایی دم کرده به خوردم میده   ... دارو چیه ؟

منظورش از"  یکی  " ، عروس هایش هست و گاهگاهی ماها . هیچوقت بطور مستقیم از هیچکس نام نمی برد . اما طوری می گوید که همه می فهمند منظورش کیه ! ...

به کپسول های فیروزه ای رنگ من که روی میز ناهارخوری هست چنان نگاهی می کند که دشمن به دشمن اش چنان نگاهی نمی کند . بعد به من که جا ظرفی را با وایتکس تمیز می کنم نگاهی می کند و سرش را چنان تکان می دهد که انگار مرده ام و به عزایم نشسته است .

یکی از کپسول هایم روی میز همچنان دست نخورده مانده است  انگار خودش ، خودش را خورده و صدها سال آزگار خوابش برده است .یادم رفته راس ساعت ده صبح بخورم .

: اون را  بردار بنداز تو آشغال ، بچه مچه ای میاد خونه ت ، میذاره تو دهنش . شما چرا اینقدر حواستان پرته ؟ همه تان اینطوری اید بخدا ! فکر می کنن اسمارتیزه  ها ...

 با دست خیس برمیدارم و برای جلب رضایت اون پرت می کنم بین کاغذپاره هایی که تو سطل هست  . می گویم :

" ببین ، خاطرت جمع باشه  انداختم دور "

اما اون  خاطر جم نیست . میگه رنگش جلب توجه می کنه باید توی کاغذ بپیچم و از دید همه دورش کنم . انگار بمب اتمی یه که باید قائم بکنم  . با دستم فشار میدم بین کاغذها .

هم وسواسش به من سرایت می کند و هم  ترسش . نکنه واقعا خطری باشه برای دیگران . دوباره از بین کاغذها درمیارم و محتوایش را در ظرفشوئی خالی می کنم . پوسته اش در دست خیسم به دستم می چسبد و حالت خمیری پیدا می کند .

می گویم : عجب از خرده گیری های تو ! حالم به هم خورد ... اه ! چشمهایش را می سراند . می گویم :

" اگر بفهمد داروهاتو نمیخوری و درد می کشی خودت میدونی که چقدر عصبانی میشه "

گفت : خودش میدونه اما به رویش نمی آورد . بعد دستهای خشک اش را به پاهای خشک اش می کشد .

" بهش نگی ها داروهامو نمی خورم  حوصله ندارم بازجویی بکنه منو "

می گویم : خوب شد یادم انداختی . دلم برایش تنگ شد . تا اینجارو تمیزکنم میرم بعدش یه زنگی بهش میزنم و حالشو می پرسم . برای دیدن پسرش هم دلم تنگ شده ...

" چه عجب ! خوب شد حالا من به یادت انداختم . مثل شماها آدمی ندیدم !! خیلی به هم بی تفاوت و سرد هستید . جماعت را ببینید ... دائم با همند . میرن ، میان و به هم سر می زنند . شماها نمیدونم که چه جوری هستین ؟

از مصطفی خبر دار ی ؟

حرصم میگیرد .

" آخه اون از من باید خبر داشته باشه یا من از اون ؟ " 

و دستهایم را با دستمالی خشک می کنم .

غرغرش که شروع میشه می فهمم که نباید هیچ پاسخی بدهم . دفعه قبل که گفتم : تقصیر از ماها نیست ، تقصیر شما بزرگتراست گریه اش گرفت  و فورا با بغضی همیشگی گفت :

به آژانس زنگ بزن ، میرم تو خرابه خودم . اونجا بهتر از همه جاست !

بی تفاوتی منو که می بیند ،  افرا را صدامیزند  :

" دختر ! پاشو بیا یه زنگ بزن آژانس . وسایلم را هم بیار . زودباش ...  هی میگم بشین تو خونه خودت ،  حیا ندارم که . مردم از بس منت این و آن را کشیدم " .

این و آن هم من بودم . به افرا اشاره می کنم نشنیده بگیره . می نشینم در صندلی مخصوص تلفن و شماره ای را میگیرم .نگاهش با نگرانی در تعقیب منست .

می خندم :

ناراحت نشو ! به آژانس زنگ نمیزنم به پسرت زنگ میزنم . نه خوشحال میشود و نه ناراحت . از سرجایش بلند میشود و می آید طرف من .

" یه ذره جا بده منم صداشو بشنوم ، خوب شد به یادت انداختم "

گوشی در دستم می لرزد .

" بپرس ببین زنش واقعا طلاق میخواد یا بازی اش میده " ؟ همه شان بلا _ آتش شدن افتادند به جان برادرانت . به این یکی هم آنقدر خوب - خوب گفتیم به ما شک کرد !

میگویم : به مصطفی زنگ نمیزنم میدونی که اون یا در اردبیله پیش درویش ها یا در تهران پیش پیر ! و موبایلش همیشه برای ما خاموشه ...

دستش را به دیوار تکیه میده و از جایش برمیخیزد . کنار من " جا " برای نشستن اون تنگ هست . لگنش فورا درد میگیرد .

دارم با صدوق حرف میزنم .سلام و احوالپرسی که می کنم یادآوری میکنم :

مادر خونه ی ماست نگرانش نباش . خودم آوردمش خودم هم میبرمش . دلمه درست کرده ام ، برای تو هم مقداری نگهداشته ام سر راهت بیا ببر . میای امروز ؟

" نه ، امروز نه ! کلی کار دارم . صبح اداره ، بعدازظهر دانشگاه و تا شب هم درمانگاه .

" چه خبره ته ؟ میخوای خودتو بکشی مگه ؟"

اهمیتی به حرفم نمیدهد . فقط می گوید :

خواستی اگر میام و به خانه اش میبرم . اگر حوصله ات را برده بگو .

 

هیچی نمیگویم . گوشش را به گوشی تلفن چسبانده تا حرفامون را بشنوه . کم مانده چانه اش بره تو دهنم . صدا خاموش میشود . سیم تلفن از پشت آن جدا شده است .

غرولند میزند :

هیچکدام از وسایلتان درست نیستند . بروید ببینید خانه های مردم را . هر یه ماه وسایل عوض می کنند . اینم وسایل شماها . سنشان از سن من بیشتره .

می نشیند روی پتویی که مقابل آشپزخانه انداخته ام . هیچوقت مثل مادر شوهرم نمی رود روی مبل ینشیند یا روی فرش یا لم بدهد به بالش یا مخده . به عمد می نشیند روی موکت یا موزائیک آشپزخانه تا التماسش کنم پاشود و زیرش یک فرش کوچک یا پتوی ضخیم بیندازم .

" به صدوق گفتی فردا بیاد منو ببره ؟ "

کفرم در میاد . الان آمده و هنوز نیامده دلش هوای خانه اش را کرده است .

" نه نگفتم ! خودت که شنیدی . میگه سرم

شلوغه "


 آره میدونم ! این همه اضافه کاری ها فقط بخاطر منه . بیچاره بخاطر من داره  خودشو به آب و آتش میزنه . اون یکی ها هم زورشان میاد لااقل اون کانال " هاشیم آغا " را درست کنند . خوبه که میدونند تنها دل مشغولی ام همین تلویزیون هست . بخدا اگر درستش نکنند میروم چند روز ی را در خانه شان میمانم . چند شب که بمانم آدم میشوند و فورا میان و درستش می کنند . "

راست هم می گوید . تقصیر را به گردن زمانه نمی اندازد ، می گوید : از بس که بی عاطفه هستید . یک روز شما هم پیر میشوید مثل من . کاش نمیرم و روزگار همه تان را ببینم . با این بچه هاتون .

به خاطر افرا ، صدایش را کمی پایین می آورد . افرا شنیده است و از دیدن سریال منصرف میشود و با کوبیدن در  ، می شنوم که در اطاقش ، می گوید : بازهم پیدایش شد . آرامش که نداریم ... همش کار این مامانه . مثلا دلش هوای اونو کرده بود .

اوایل که تنهایی خیلی زجرش میداد نقشه کشیدند تا بچه گربه ای را پیدا بکنند و با اون سرش را مشغول  بکنند اما بعد منصرف شدند و گفتند برای بچه هاشون که مدام می رفتند اونجا ، موهایش مضره .

بعدها گفتند خرگوش خوبه . اما مادر اجازه نداد .

" لازم نیست به خانه من چیزهای شگون دار بیارین . آمد _ نیامد داره "

از فکر آن هم منصرف شدند. خودشان هم ترس برشان داشت .

کوچکتره گفت : آنقدر دانشجوی دختر دلشان میخواد خانه ای با امنیت گیرشان بیاد . یکی پیدا کنید بیاد پیش این !

" آره دیگه فقط مونده بود این یکی ! بخاطر یک جفت گوشواره طلا نیمه شب سرم را ببرد و در برود . تو رو خدا بذارین تنها بمونم همین تلویزیون برام بسه و پنجره ای که سرم را از آن بیرون بکنم و نفسی  بکشم .در این مواقع ، عروس هایش هیچگونه نظری نمیدادند  و لبهایشان به هم چفت میشد . اما لباسهایشان هم بر تنشان رقاصی میکرد .  قضیه به جایی ختم نمیشد که مثلا نوبتی پیش یکی بمونه . تا حرف نوبت میشد همه نوبت به نوبت جیم میشدند . یکی به مدرسه اش میرفت . یکی کهنه بچه اش را باز و بسته میکرد .

دیگری از بداخلاقی شوهرش تعریف میکرد

. در قبال این حرفها و رفتارها  می گفت :

" بخدا فقط روز مرگ خودم را نمیدانم چه روزیست اگر همه تان را نشناسم گیسم را بیهوده سفید نکرده ام  "

سیاست بلد نبود و وقتی چنین سخنانی می گفت دو رو برش خالی تراز قبل  میشد . هیچکس حوصله نداشت قندش بره بالا یا فشارش بیفته پایین .

 وقتی  همه  " حرف"  می زنند فقط  صدوق است که " عمل"  می کند . صدوق " همه "  نیست . منجی او هست . او را قاطی بقیه نمی کند  . تمامی زنجیرهای کلفت و بسته او را صدوق پاره  می کند .

" در بچگی بهش می گفتیم سیسقا  ! آتقدر اسهال میکرد که سرش از تنش بزرگتر بود حیوونکی بچه ام "

این حرف را که گفت کف دستش را بر روی دست دیگرش زد . چشمانش تر شده بود .

" حیوونکی از همان موقع کودکی بلاکش  بود . تا از در خانه رد میشد اول شکمش که ورم کرده بود دیده میشد بعد گردن دراز و لاغرش و چشم هایش که از فرط بیماری دو -دو میزد . پدرت خیلی غصه میخورد . همش میبرد اون دکتر و این دکتر . بالاخره خوب شد اما ضعیف ماند تا مدت ها ."

از کلمه " ضعیف " او خوشم نمیاد که در مورد صدوق بگه . ناراحت میشم .

" مامان ، صدوق پهلوان خانواده که نه ، پهلوان یک دنیا هست . "

می گوید : تشنه ام از بس حرف زدم .

" گل گاوزبان دم کرده ام بیارم یه کم بخور که برای اعصابت هم بهتره "

سرش را بالا میبرد . 

 " نمیخوام !  "

شام کوکو درست کنم برات ؟ کوکوی سبزی تازه ؟

سکوت کرده است و در عالمی دیگر هست انگار . یادم میاد که تخم مرغ براش ضرر داره و بقول خودش تا دوساعت می مونه تو دستشوئی .

" اگر آش ماست درست میکردی بهتر بود . هم برای خودت خوبه هم برای بچه هات . یه عالم ویتامین داره . بهتر از این ویتامین های مصنوعی است که تو حلق بچه هات میریزی . رنگ و رختون را باز می کنه تره ی کوهی ... برو بخر باهم  تمیزش کنیم .

زانوهایم بدجوری درد می کنه . دستم را که می کشم زانوهایم و ماساژ میدهم با پمادی که عکس فلفل قرمزی روی آن هست می فهمد که ناراحتی ام بهتر نشده .

" آنقدر رفتی به این کوه های بلند ،  خودتو توی درد سر انداختی . چقدر گفتم نرو "

سرش را مظلومانه پایین می اندازه . فکرش دوباره میره به یه جای دیگر ...

" آش درست کردی سهم صدوق هم بذار کنار . اونم خیلی دوست داره . "

میگویم : نه ، برای اون نه .یادم نبود اصلا . بهش گفتم اما اشتباه کردم . میدونی که

زنش خوشش نمیاد براشون غذایی

بفرستم . شنیدی که بار آخر بهم چی گفت

؟ گفت خودمم یه زنم و بلدم برای همسرم

غذا بپزم . یادت نیست ؟ دوست داری

بازهم بخاطر یکی دو لقمه غذا همه توی

دردسر بیفتن ؟ درد خودمان برای خودمان

بسه بخدا . کی حوصله داره باز هم جلسه

بذارن ، مذاکره کنن برای آشتی دادن اینها

که قهرشان یک سال طول می کشه ؟ 

و با چاقو تره ها را که پسرم خریده ، خرد

می کنم .

" آره راست میگی ! اینقدر که از زن اونها می ترسید از خدا نمی ترسید . برای همین سوارتان شدند . شماها شدید مرد ذلیل ، برادرانت هم شدند زن ذلیل ...

چاقو دستم را میبرد و خونی سرخ قطره قطره بر روی سبزی ها می ریزد  .

مادر ،  دست و پایش را گم می کند .

" همش تقصیر خودته . مثل اینکه سر پدرتو میبری !"

دادمیزنم : افرا یه چسب بیار و به آژانس زنگ بزن ... زودباش دختر

افرا از اطاقش ، خواب آلود بیرون میاد و بی حوصله می گوید :

کجا میری با این وضع دستت ؟

گریه امانم را بریده است . بریده بریده می

گویم :  " گورستان " !

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٦

 

 

کنار بزن

پرده باران را

از برابر دیدگانت ...

 سبز نمیشوم اگر

خورشید نگاهت

نتابد بر من !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٦

حجم انسان در پهنای زندگی : کارهنری دختر خودم ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٥

 

 

باز هم سردرد ! شعاع تیز خورشید که در سرم نشست کار خودش را کرد . مجله ای بومی می خریدم اما خیلی معطل شدم تا در بین آن همه مجله های متنوع ، یکی را بنابر نیازم انتخاب بکنم . البته تا اون یکی را هم انتخاب کنم آن یکی ها را هم که ورق _ ورق میزدم ، تیتر مطالبشان را خواندم !..

فروشنده اعتراض کرد : خانم ، لطفا ورق نزنید . هر کسی میاد یه ورق آخرش را که قسمت فال هست نگاه می کنه و میخونه و نمیخره هم !

گفتم : فالش کجاست ؟ من که نمی بینم ! گفت : آخرش دیگه ... ! 

کنجکاوم کرد . به ماه تولد خود نگاهی کردم و از آن  پیشگوئی عقم گرفت : تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه دیگرهم میشدم !

حالتی از گیجی و تهوع وقتی سراغم میاد می فهمم که اوضاع خراب هست و باید خودم را بستری کنم . بعد از مدت ها دردسرهای سردرد ، پزشک معالج خودم شده ام .

هرچه زودتر باید به خانه برسم ، در یک اطاق تاریک حبس بشوم و تا برطرف بشه چندین ساعت باید تحمل هم داشته باشم . به قرص کدئین که فکر می کنم یادم میاد بار آخر ورق خالی آن را پرت کردم تو سطل زباله . داروخانه نزدیک بود . پیرمرد سفیدپوشی پشت پیشخوان بود . با اکراه یک بسته ای داد و به فارسی گفت : مشابه اون هست . دارو نمیاد که !

گفتم : اصل خودش تا چند ساعت هم تاثیر نمیکنه مشابه اش که اصلا تاثیر نمی کنه ؟ بدش آمد و دارو را از روی پیشخوان برداشت و پولم را  پس داد . گفت : برین  هلال اهمر ، شاید اونجا پیدا کنی .

اون هم تحریم بومی را بلد شده بود !

به نظرم تحمل درد بهتر از داروی تحمیلی بود که مشابه نام داشت !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٤

 

 

تعطیلات آغاز شد

خواهم خفت

از امروز !

گرانی خواب که نیست ...


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٤

...

تکرار اشتباه ،

حماقتی عظیم است

که در برابرش تعظیم می کنیم !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٤

داستان کوتاه

موهاشو نوازش می کنم .

با خودم می گویم کاش بگه بس است ، خسته شدی ...    اما نمیگه . مثل بچه گربه ای که از نوازش خوشش می آید از این دنده به آن دنده می غلطه و میگه : عجب آرامشی ! نیم ساعت هم این کارو بکنی ، خوابم برده بخدا .

خوابش نمی آید که هیچ ،  سوال پیچم می کند : دوستت از چی حرف میزد ، برام بگو ! با بیحوصلگی گفتم : هیچی بابا . همینطوری !

خواب آلود و بیدار گفت : اون همه صحبت کردین یعنی هیچی ؟ توروخدا بهم بگو ! یه مقدارگوش کنم خوابم میبره .

_  پس خوب گوش کن و وسط حرفم نپر و سوال هم نپرس . آنوقت حواسم پرت میشه از موضوع اصلی   ...

گفت : خیلی خوب ! فقط با عجله و خلاصه وار نگو که زودتر از دستم دربری ! حواسم هست با اینکه چشمام بسته است !

_  از تو پرسید و از حال همه اول ... بعد از بیماری دخترش گفت و گفت که قراره دوماه دیگه بازم بستری بشه و گفت باز هم همسرش نصف هفته را در یه شهر دیگر است و اون با دخترش مجبوره تا اومدن اون دندان روی جگر بذاره ولی با اینحال عادت کرده به نصف بودن و نصف نبودن او "  و ...

چرخید طرف من و گفت : اگر همسر من یه شب ، فقط یه شب بره یه جای دیگه و غیبت داشته باشه اصلا تحملش نمیکنم . من قلبم سیاهه ! میدونی که . هزار جور فکر به مغزم میاد که با کیه و پیش کیه ... بیچاره دوست تو . بعد دوباره چرخید و گفت : یه کم آروم ! چرا موهامو می کشی . دردم میاد .

خب بعد چی گفت ؟ کلی نگو مثل داستان کوتاه ! هرچی گفته ذره به ذره اش را بگو . با حوصله !!

_ گفت که نگران شغلش هم هست . آخه مجبوره وقتی به یه جای دیگه که دوره و اسباب کشی کنه نمیتونه سر وقت ، سر کارش حاضر باشه . مهد بچه هم هست باید اونم بذاره تو مهد و کلی مکافات . تازه میخواد یه بچه دیگه هم بیاره که پیوند مغز استخوان بکنند از این یکی به اون بچه که بیماره اما نمیتونه دوباره بارداربشه .

گفت : چرا نمیتونه ؟ پس اون اولی چطور شده ؟

گفتم : فیبروم داره و نمیتونه . باید مدتها معالجه بشه و دارو بخوره . معلوم هم نیست مشکل از خودشه یا همسرش . همسرش هم قبول نمیکنه تست بده و همش بهانه میاره که این یکی هم برایمان اضافه هست با مشکلی که با بوجود آوردنش براش پیش آوردیم .

گفت : می میره ؟

_  علم پیشرفت کرده معلوم نیست . به این زیاد فکر نکن ...

تا مدتی سکوت کرد و لحظه ای بعد حس کردم یه چیز گرمی لای انگشتانم رفت که لای موهایش بازی میکرد .

بیصدا گریه میکرد و غمگین گفت :

دیگه نگو هیچی ! خوابم پرید .

 

 

_  الان برم بخوابم  ؟

دخترم شانه بالا انداخت و بینی اش را بالا کشید ...

 

 

 

 


 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٢

ایمان

غصه من ،

آنهایی هستند

که وقتی رفتند

برنمیگردند هیچوقت...

 

 غصه تو را اگر نمیخورم

عجیب نیست

تو از پیش من

نمی روی هرگز

که برنگردی هم !

 




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٢

 

پا میگذارم روی قلب خود

اینجا نیست

 پر کشیده است از قفس من !

 

 

 

 


 





+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢۱

تبریک

 

بیست خرداد ، روز تولد دوست عزیزی از سرزمین مهربانی و گرم خوزستان است :

                           خاتون ! 

     از همینجا برای ایشان بهترین ها را

                         آرزومندم ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢۱

دقابقی مانده به سحر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٠

 

 

حرفی ندارم مثل هرشب 

گوش می دهم تا سحر

به حرف های دلم

نه او

نه من

خوابمان نمی برد امشب !


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٠

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٠

...

مرگ عاشق هرزه گی مرگ هرزه عاشقی ست

مرگ خالق خلق او ،  مرگ خلق هم خالق است

زندگی در رقص خود همدست سوگ و مرگ هست 

مرگ  زن در  خودزنی  ، مرگ مرد  نامردی است  !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٩

 

 

 

تنها بمانیم ، تنها

جاده ها برای پیوستن نیست

راه بندان گسستن است !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٩

ایستادگی

می ایستم !

نه روی قله هایی که

سایه بانش آسمان است

روی حرفم می ایستم

که سایه بانش دل است !


دیدم گریه عقابی را

وقتی کوه اقامت را می کندند

در زیر پایش ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٩

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۱٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱۸

...

شکایت همه خلق از دست هم است

شکایت من  اما ، از دست  من  است

بیرون میرود یاد وفادار تو  کم کم از دل

حکایت مستی ام که شاکی می است !

 

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱۸

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱۸

تبریک سالروز ازدواج دوست خوبم خاتون

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٧

حماسه

هرسال در مراسم سم پاشی

هزاران هزار سوسک فرار می کنند

و تنها بندرت از آنها می میرند

اما در بزرگداشت چنین حماسه ای

زنبورهای نشئه ی گلها را

 می ریزند بر زمین

و هلهله می کنند !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٧

هجوم گیره ها ... طراحی خط خطی ........... 1384

باران ممنوع است ...

 

 

ابتذال ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٢٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٧

برای صادقی که هدایت شد !

عصا از کور و دنیا تا غرور از مرد می گیرد

تمام خاطرات " دون ژوان" را گرد می گیرد

مرا پاریس چشمت در غریبی می کشد آخر

که شش در ماندنت این تخته را از نرد می گیرد

از این ویرانه ها جز " بوف کوری "  برنمی خیزد

هدایت می شوی اما صدایت درد می گیرد 

" سه قطره خون " چکید از دستهای " حاج آقائی "

که حتی استخوان را از"  سگ ولگرد " می گیرد

به " گوری زنده " خوابیده است " پروین دختر ساسان "

نگاه " مسخ " او را هاله ای از زرد می گیرد

از این " وق وق ساهاب " خسته کاری برنمی آید

زمین را لرزشی بیگانه ، بیجا ، سرد می گیرد

شبی خان قجر را " مازیار " از " زند " خواهد گفت

که نادر سهم خود را هم از این آورد می گیرد

مرا یک روز با این " توپ مرواری " خواهد کشت

هدایت می شوم اما صدایم درد می گیرد

 



شاعر : حمید نیکنفس


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٧

 

رسالت آنهاست !

 نماد کثیفی باشند 

خوک ها ...

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۱۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٧

الگوی صداقت

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٧

خوشبختی

 

قاب کرده ام

 در نگاه خود

خوشبختی را ...

حریف هستی

خورشیدی را !

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٦

سخن شب

در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی

فکرخود و رای خود در عالم رندی نیست

کفرست درین مذهب خودبینی و خود رائی

 


در کلاس آموزش موسیقی دخترم بودم . این شعر را در یک مجله تبلیغاتی دیدم و یادداشت کردم تا اینجا درج کنم . شاعرش نمیدونم کیه . شاید حافظ شاید مولوی . نمیدونم !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٥٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٦

پیش درآمد تابستان ...

پیر برگی در بین برگ های جوان !

گوشواره ای بر گوش درخت انگور که امسال فقط یک خوشه ی زمردین به بار آورد .

شمعدانی روسفید !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٦

دوردست ها

با قدم هایت می روی

می روی ...

می روی ...

می روی ...

تا دور دست ها.


فریاد میزنم

نرو !

تو را خدا نگه دار ...


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۱٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٦

 

پر ...

پرواز ...

بال ها باز

تسلیم!


پر ها بسته

بسته...

اوج پایانی یک آغاز !

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٦

راه ( داستان کوتاه )

گفتم : نگهدار ! زودباش !!

توجهی به حرفم نکرد . از مقابل مسجدی رد می شدیم . در بزرگ و نوساز مسجد باز بود و نوری آبی و خیره کننده از داخل آنجا به بیرون میزد . انگار معنویت را قاب کرده در نمایشگاهی گذاشته و با پروژکتورها ، مقدسیتی را ارائه میکردند که در دیگر جاهای شهر نمیشد یافت . کنار مسجد نیمکتی بود و چندنفر پیرمرد که با هم حرف میزدند . بالای سرشان یک عالمه اعلامیه با عکسی از رفتگان بود .

ما داشتیم آرام ردمیشدیم و تا دوربینم را تنظیم کنم با بوق یک ماشین که عجله داشت تندتر برویم ،  به راه افتادیم . گفتم : برگرد عقب ، باید عکس بگیرم . باز هم چیزی نگفت .

دیدم راه یکطرفه هست و نمیشود به عقب برگشت . 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٠۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٦

یک هلو ، هزار هلو

مدت ها بود به درخت کوچکم سر نزده بودم . دیگر امیدی نداشتم که مثل دیگر درختان چون انار و شاه توت چیزی عرضه کند . بی عرضه اش میدانستم که فقط باغچه را تنگ کرده برای رشد دیگران .  ناامیدی ام بیشتر از پارسال شروع شد که که گل نداد و میوه و باری نیاورد  . برگ بود که هی  میداد و با سایه ی بزرگی که روی گلهای شمعدانی انداخته بود  نفس کشیدن را برای آنها هم دشوار میکرد . گاهی وقت ها میخواستم با اره ببرم تا مزاحم رشد دیگران نباشد اما دلم نمی آمد . هرچی بود به نظرم جان داشت و شاید فکر منو میخواند که می ترسید و چیزی بروز نمیداد . بعد بی تفاوت شدم بهش . حتی نگاهش هم نمیکردم فقط به پایش آب می ریختم تا در دنیای بی بندوبار خودش خوش باشه . او فقط بچه دار نمیشد  و تقصیری نداشت . برخلاف درخت سیب که مملو از سیب های کال بود و سرشاخه هایش خاک را می بوسید کم کم .

چند روز قبل اتفاقی دیدمش . درخت تنهای من که تنهایی را با بی اعتنایی من تجربه کرده بود ،  حتی  گل هم که آورده بود من متوجهش نشده بودم ، حتی شکوفه هم داده بود و قائم کرده بود که باز هم ندیده بودمش . چون اصلا رغبتی برای دیدنش نداشتم ،  هلویی را به بار آورده و چقدر تلاش کرده بود تا از آن همه سرمای شدید بهاری که بهارامسال دامنگیر درختان باغچه شد و از دست باد و طوفان امسال که بیسابقه بود ،  ثمره اش  را حفظ کند . وقتی دیدمش که ،  میوه اش داشت به زیبایی هرچه تمام تر بزرگ میشد .  ذهنم سریع رفت به قصه ی یک هلو و هزار هلوی صمد بهرنگی . داستان صمد در باغچه ی خانه ی من تکرار میشد و یک هلوی درخت صمد با سیر و سفری تاریخی به واقعیت تبدیل شده بود . حالا مدام میروم تماشایش می کنم و از بی انصافی خودم بدم می آید . اون در موقع مناسب خودش میوه اش را بالاخره با تمام بی دقتی من به بارآورد  اما من زود قضاوت کرده بودم . با تمام بی توجهی ام بهش ،  در کار خودش صداقت داشت و به خاکی که در آن رشد میکرد دیانتش را ثابت میکرد  و باور من را که برای میوه آوردن و ثمر دادن او را در سینه ی خاک جا داده بودم ...

 

 




 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۳۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٤

 

پرده های صورتی را دریدند

چشم های مات را

ازپنجره های آهنی درآوردند

پرنده ی قفس را

از ریسمان ابر ضخیم تیره آویختند


              ***

آبروی آسمان می ریخت !

بدون پرنده بود

پهنه آن !


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٤

پیچ جاده : فدریکو گارسیا لورکا

می خواهم به کودکی بازگردم

و از کودکی به سایه

می روی ، بلبل ؟

برو !

می خواهم به سایه بازگردم

و از سایه به گل

می روی بوی گل ؟

برو !

می خواهم به گل باز گردم

و از گل به قلبم

می روی ، عشق ؟

خداحافظ !

( تقدیم به قلب خشکیده ام )

                                                 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٠٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱۳

تولد فقط مال بچه ها نیست ، ما هم زمانی بچه بودیم

متفکرخوب شد که سیزده خرداد به دنیا نیامدم ،  شکم مادرم درد نکنه . قلبقلبماچ کی حوصله داشت جواب خرافه گویان را بدهد که:

تو نحسی خمیازه خیال باطلناراحتسوال !

بعدازظهر ، توی خواب و بیداری بودم و با خودم فکر میکردم منی که تولد همه را تا یکماه قبلش توی دستم می نویسم تا تبریک گفتن به شخص متولدی یادم نره ، در روز تولد خودم ، اصلا به ذهن کسی نمیاد که منم یه روزی به دنیا آمدم و اون هم چه به  دنیا آمدنی گریه ؟ و لااقل با یک یادآوری کوچولو منو خوشحال بکنه از خود راضی. گرچه با بالا رفتن سن ،  آدم دلش میخواد تو یاد هیچکس نباشه و البته بیشتر هم ، سن و سالش   . خودشو نمیگم ها ، بخصوص زنها . ساکت

بچه هام در هال ، طوری حرف میزدند که انگار مذاکره ی هسته ای می کنندساکت . فکر میکردند خوابم اما گوشم ششدانگ به اونها بود که ببینم راجع به این روز بخصوص صحبت می کنند یا نه خواب

دخترام درگوشی به هم چیزی گفتند و پسرم داد زد چرا حرفی را از اون مخفی می کنند  عصبانیسوال

از جایم بلند شدم . مجبوربودم صدایشان را بخوابانم . پدرشان استراحت میکرد . قلب

دخترم از دانشگاه تازه برگشته بود و در دستش ساقه ای لاغر و دراز بود . دراز کرد به طرف من و گفت : مامان جان روزتولدت مبارک هورا.

با خنده ای گفتم : مردم از انتظار . پسرم ساقه را از دستش گرفت و گفت : مامان ، این ، تنها نخریده ، با هم خریده ایم : مامان تولدت مبار.............. اون یکی دخترم گفت : عجب زرنگی می کنید پولشو از من گرفتید دیگه . مامانی باورکن یه قران پول نداشتند . فکرم متفکربه ساقه ای بود که در گلفروشی ها و این اواخر در خانه ی خواهر کوچکم دیده بودم و خیلی خوشم آمده بود . البته مال خواهرم پرپشت بود و کوتاه تر از این . بوسیدمشان .خجالتماچپسرم گفت : مامان پیر شدن تو را بهت تبریک میگم و صورتش را با کتاب پوشاندخیال باطل . زدم کتفشزبان و گفتم پیرمردکوچولو ! در سن تو ،  من داشتم دنیای خودم را می ساختم الان آرزومه دنیای شما را آباد کنم قلب گفت : معدن اعتماد به نفسی تو . خوش به حال ما . و مشغول ازبر کردن درسش شد .

فردا امتحان داره و میگه وقت منو تلف نکنین و های و هوی هم نکنید دیگه . رفت اطاق خودش . وقت تمام

ساقه ی دراز بامبو توی دستم موند . باید در گلدانی می گذاشتم که اونم می بایست دراز می بود . خنثی خواهرم یه اطلاعاتی در موردش بهم داده بود اما زیاد دقت نکرده بودم . فقط این یادم مونده بود که خوش یمن هست و دارای بار و انرژی مثبته و در هرخانه ای باشه انرژی منفی اون خانه را خنثی می کنه و آرامش به دلها میده . لبخند... به بچه ها که گفتم خندیدندقهقههقهقههنیشخند و گفتند جنگل بامبو هم کنار خانه ی ما باشه انرژی منفی اش تمام بشو نیست با این محله ی روستایی افسوس... میخواستم مقداری از ساقه را با قیچی بزنم اما دلم راضی نمیشد . انگار میترسیدم خوش یمنی اون کم بشه .نگران... در هر گلدانی می گذاشتم بهش نمی اومد کج میشد این ور و آن ور ... گفتم باید به خواهرم زنگ بزنمبه من زنگ بزن مشغول تلفنو اطلاعاتی کسب کنم که آیا میتونم کوتاهش کنم و یا در چقدر آبی نگهش دارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مشغول تلفنخندید و گفت  عجب مخی داریتعجب اون روز آنقدر اطلاعات دادم هیچی نگرفته ای؟  . راست هم می گفت . فکرم مشغول ویرایش شعری بود که میخواستم هنوز بنویسم . اوه... مگه نشنیدی گفتم باید هرروز برای این گل شعر بخوانی و مقابلش برقصی و موسیقی باز کنی تا رشد بهتری داشته باشه ؟ من خودم برای این گلم چقدر قربون صدقه میرم تا چنین شده . تو هم که ماشالله ماشاالله همه چی بلدی از رقص تا شعر و خندیدن برای هرچی خنده

کم کم نگاهم به ساقه ، عوض میشد . انگار مهمانی آمده بود که توقع داشت ازش پذیرایی جانانه بکنم و هر روز براش هم شاعری کنم هم رقاصی و هم دلقکیدلقک ... نشد . به خواهرم  گفتم آخه من میدونی که حال و هوای افسردگان را دارم و ...

نگذاشت حرفمو بزنم : تو ؟ من که هیچوقت ندیدم قطره ای اشک از چشم تو بیرون بیاد . حتی در تعزیه ها و خاکسپاری ها . راست هم می گفت من همیشه در جاهای خلوت گریه میکنم و همیشه بهانه ام برای سرخ شدن چشمهایم ،  پیاز پوست کندن است یا آلرژی !! ساکت آخرش پرسید حالا به چه مناسبتی برات ... گفتم : هاااااااااااااااااااا؟ ... یادت نمیاد چه روزیه ؟ خرداد ماه ... که پارسال اول از همه زنگ ........ قااااااااه قاااااااه خندیدقهقهه : خاک برسرم ! جندروزقبل یادم بود ها . مبارکه . میام حتما . گفتم : کجا ؟! من که بچه نیستم تعجب گفت : هیچی بابا ! شوخی کردم . باید از همه مخفی کنیم پیر شدن تو را ...

خواهرم ده سال از من کوچک است ولی خودش را  شصتاد - هفتاد ساله میداند . با بچه های استثنایی سرو کار دارد و میگه تدریس اونهاروحیه اش را بسیار بد کرده بازندهاسترس

بامبو را گذاشتم توی یک بطری قدیمی آبغوره  که مال مادر شوهرمه و میخواست بذاره تو سطل آشغال که من نگذاشتم و گفتم روزی رنگش میکنم می بینی چی میشه . اونو آوردم . درست اندازه ی دلخواه من بود . بهش می اومد . گذاشتم پیش میز تلویزیون . اخبار جنگ سوریه بود و بعد خبر زلزله ی هرمزگان ... گوش بامبو کر ، اگر توانایی شنیدن داشته باشه  احتمالا دلش می گیره و رشد نمیکنه . کلافهکلافه شدم . خواهرم گفت که این جور اصوات بامبو را خراب میکنه . توی دلم گفتم حالا بمونه تا بعدا یه چاره ای برای سکونتش در یه جایی بکنم . خسته شده بودم از بس با روحیه ی بخصوص بامبو دور خانه را چرخیده بودم . بامبو کعبه شده بود و من طوافش را میکردمقلبقلب . توی دلم پشیمان شده بودم که وقتی دخترم پرسیده بود برای تولدت چی میخوای ، گفته بودم از اون ساقه های فانتزی آپارتمانی در خانه ی خاله تون . نمیدونستم نامش چی بود اون موقع . آخ

تازه آرامش خودم را می یافتم که خواهرم با دخترش آمدند خانه ی ما که بسته ی کیکی هم توی دستشان بود خجالتخجالتلبخند هردو بغلم بغلکردند و خندیدند و تبریک گفتند . غافلگیر شده بودم . ماچبغلبغل

موقع شام بود و من شامی نداشتم هنوز . همسرش هم آمد و با همسرم راجع به مناظره صحبت کردند . عارف و معین و ... فکر میکردم راجع به خواننده ها صحبت می کنند . یاد ترانه ی دل دیوونه ی عارف افتاده بودم و به خواهرم که گفتم خندید  تشویقو بامن یواشکی خوند . هوراگفت بخاطر تولدت دیوونه اوههمسرش تا فهمیده بود چه روزیه گفته بود پاشین بریم سربسرش بذاریم و شماره شمع ها را 55 و 95 و 49 آخرش انتخاب کرده بود .

میگه خیلی عجیبی ابله! همه ی زنها سن خود را قایم می کنند تو شناسنامه ات را میزنی روی سینه ات ........... بازندهمیگم :  آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب !

شام را زود آماده کردم تا بعدا کیک را ببریم . بچه ها بیتابی میکردند . دست خودم دردنکند ، فرز درست کردم و عکسی هم  گرفتم .

هنوز شام پایین نرفته بود کیک را آوردیم . همسر خواهرم باید صبح زود میرفت سر کارش و عجله داشت . گفت : شمع شماره 94 را بذارید رو کیک تا آرزومون به دل نمونه که پیری اینو ندیدیم . شوخ طبعی اش گل کرده بود قهقهه. همسرم انگار تولد من نبود مقابل تلویزیون زل زده بود به خبرقهر .  انتظار چیزی را می کشید که هیچکس خبر نداشت خیال باطل خودش هم خبر نداشت !نگران

شمع ها را فوت کردم و آرزوی همه برآورده شد . کف زدند و خودشان بریدند و خوردند .بامبو را هم کنار من گذاشتند تا جوانی را به من هدیه بدهد . هرچی خواهرم راجع به بامبو می گفت خوشمان می آمد . به منجی خانواده تبدیل شده بود . 

 

 همه که رفتند سرجای خود و خانه از بی سروصدایی خوابید ! یک عالم ظرف مونده بود ومن ...وقت تمامخمیازهتعجبعصبانیآخ تازه ، باید این روز را می نوشتم  تا خاطره اش بمونه . به خاتون هم قول داده بودم تا خنده ای را روی لبهایش بکارم . دوست عزیز من امروز غمگین شده بودقلب . حالا که می نویسم یک چشمم به بامبو هست که انگار منتظر من هست تا بخوابم و اون هم  بخوابه .

 

نیمه شب است و هنوز می نویسم . نور مانیتور چشمامو میزنه . آب بر چهره ام جاری است ... آبی شور که از چانه ام روی میز می چکد .

 خمیازهخمیازهبای بای

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱۳

4

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

3

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

2

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

کارنامه تازه ی هنری ... سال 1391

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۳۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

هدیه ای از خودم به خودم

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

راز

رازآفرینش

راز بزرگی ست

زنی در گوش من گفت

به کسی نگو !

و من در گوش دیگری گفتم ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

مثلا داستان کوتاه

پسرم با پدرش دارند مناظره را تماشا می کنند .  گاهی چنان آهسته باهم صحبت می کنند انگار که ما یعنی من و دخترانم جاسوسیم و شاید حرف آنها را بدیم بی بی سی و  ووآ ...همش صحبت بد و بدتر می کنند و گاهی به بیرون نگاه می کنند که رعد و برق میزند اما باران نمیبارد .

میگم اگر رفتی حمام کنی اون ریش خودتو اصلاحات ! کن مثل ریش بز دراز شده .به پسرم میگم .

: از بین بد و بدتر ، بدترین را انتخاب کردم . اصلاحات آبروی منو پیش دوستانم میبره !

هردو می خندند به من ...


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

مردود

 

 

در کارنامه ی عمر

مردودکردم خود را

برمیگردم به گذشته

 بزرگان فقط بزرگ میشوند

در نبرد مرگ و زندگی 

دوست ندارم به این دنیا آمدن را !




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٢

 

هر سفری را با  همسفر نباید رفت

یک سفری هست که باید تنها رفت

آیینه ی عمر رفته رفته ترک میخورد

این بار باید با جان و دل کندن رفت !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱۱

برای تولد خودم در آستانه ی 49 سالگی ...


 

تمامی شب های عمرم را

با دل مردگان

خلوت کرده ام ...

هیچ دین و مذهبی نگفت :

بدکاره ای !


 

 

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٥٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱۱

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٠٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٠

عکاس : محمد هادیان

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٠۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٠

از دیروز تا به حالی که می گذرد ...

 

مادر شوهرم گفت اگر صبحانه خوردی بیا موهاتو رنگ کنم . داشت موهای خودشو با قیچی کوتاه میکرد . قیچی را به طرفم گرفت و گفت بیا موهای تورو هم کوتاه کنم . خیلی وز شده . خندیدم و فهمید که دوست ندارم یه سانت از مویم کوتاه بشه . با نایلون فریزر سرم را باند کرد و سفارش کرد تا سه ربع بمونه بعد بشورم . بوی سوختگی از طبقه ی بالا آمد دخترم داد زد مامان بیا غذا سوخت . دویدم بالا . نسوخته بود جزغاله شده بود . پنجره ها را که باز کردم همسایه روبرویی پنجره اش را بست . بوی فعال سوختن چه زود همه جا پخش میشود .

دخترم گفت : آبرومون پیش همه رفت . حالا ناهار چی بخوریم ؟ منم که باید زود  برم کلاس گیتار .  چقدر هم خنده دار شدی . بابا با این وضع ببیندت طلاقت میده .

از بس دویده بودم این ور و آن ور ، رنگ مو سرریز شده و روی صورتم خطوط سیاهی شیار زده بود . داشتم سر اجاق گاز یه غذای دیگری درست میکردم . بعد از کلاس باید می رفتم نمایشگاه عکس و باید دوربینم را آماده میکردم . باطری را گذاشتم که شارژ بشه ... تا ناهار بپزه موهامو سرپایی در ظرفشویی شستم و همینجور خیس ریختم روی شانه هام تا در حالت طبیعی خودش خشک بشه . وقتی فرمیشه خیلی دوست دارم . سشوار موها را عین موهای مارگارت تاچر صاف واتو زده و پادشاهانه نشون میده . میخوام مثل موهای جمیله بوپاشا پریشان و  ولو باشه .بیرون باران شدیدی میبارید و یکی دو عکس گرفتم . البته از پشت پنجره . اینروزها باران زیاد میبارد و هوای تبریز مثل هوای انگلستان مه آلوده ..........................................

 

 


 

 

 

در کلاس موسیقی بودیم . فکرم به دو تا کبوتری بود که همیشه می آمدند و دانه میخوردند . دانه ها را استاد دخترم برایشان می پاشید و اونها طبق گفته ی خودش  عادت کرده بودند بهش . خبری از آنها نبود . میخواستم عکسی هم بگیرم .  پیدایشان که  شد وقت نیمساعته  کلاس هم تمام شد . استاد سی دی و آلبوم آوازش را میخواست منتشر کنه . این خبرو که داد خوشحال شدم و برای ایشان آرزوی موفقیت کردم . 

 

 

 

بروشور نمایشگاه توی یک دستم ، کیفم روی دوشم ، مقداری دست نوشته و دوتا خودکار قرمز و سبز در دستم و  در دست دیگرم دوربین . دخترم گفت : مثل کماندوها می مونی . چقدر هم تجهیزات برداشتی انگار میخوای بری لبنان . برایش رشته ختایی خریدم که در نمایشگاه نق نزنه زود برگردیم خانه . گفتم تا اون میخوره چند تا عکس از یه گلفروشی که گلهایش زیبا و کوچولو بودند به اضافه ی یکی که برام خیلی جالب بود بگیرم . چپ چپ نگاهم کرد اما صدایش درنیامد . دفعه قبل که میخواستم از یک پیر مرد آلوچه فروش که روی طبقی توت و آلوچه می فروخت عکس بگیرم نذاشت و از آستینم کشید که مردم میگن مامانش خبرنگاره ....

گفتم : این گلدان را ببین مثل خانه خرابه هاست . گلدان کلنگی ...

دخترم مشغول خوردن بود و متوجه حرفم نشد .

 


 

 

رفتیم طرف مکانی که نمایشگاه آقای هادیان بود و ناهید سفارش کرده بود حتما سری بزنم . گفت که همش قبر و گورستان و حرف و حدیث مرگ و مرده هاست . به دخترم نگفته بودم . میخواستم عکس العملش را ببینم . ساختمان نمایشگاه درون پارکی بود که همه نوع آدمی آنجا بودند . مردی خسته روی چمن ها دراز کشیده و خوابیده بود . یا به فکر رفته بود . معلوم نبود . دستهایش را روی چشمهایش گذاشته بود و پاهایش اندکی تکان میخورد . تا وارد شدیم هادیان را شناختم . عکسشو توی بروشور دیده بودم . به بچه های مسجد شبیه بود .  هم جوان بود و هم  پیر ........!

دخترم قبلا گفته بود که نباید عکس بگیرم . گفتم خیلی خوب ، اگر اجازه دادن میگیریم . اما توی دلم گفتم اگر هم  اجازه نداشته باشم ، تا هادیان سرگرم صحبت با دیگران هست باید یواشکی بگیرم . ناهید گفته بود به درد تو زیاد میخوره . هادیان اجازه داد و راهنماییمان کرد تا از کارهایش بازدید کنیم . دخترم با گیتاری که در دست داشت فضای پر از مرگبار آنجا را یه فضای خاصی کرده بود . یاد رقص مردگان مایکل جکسون افتادم .

گفتم : دخترم آهنگی بزن همه از قبر دربیان و برقصن . نمایشگاهی فوق العاده میشه . گفت : راست میگی خیلی جالب میشه .  همه چیز مرگ بنظرم خنده دار آمد .

اینجا کجاست منو آوری ؟ سوال دخترم غمگینانه بود و سرزنش آمیز . گفتم حالا کنار این قبرها بایست عکستو بندازم و بنویسم :

دختری پرشور و سراپا زندگی  با گیتاری در دست  کنار مردگان .  شاید نقاشی ات هم کردم . مثل سالوادور دالی !! ( یاد حرف کمالی افتادم که گفت : تواضع را با کدام ط می نویسند ) ؟ دخترم ایستاد و ژست گرفت .

محمد هادیان سراپا شور و نشاط بود . بهم گفت که دلش میخواست یک مرده شور بود اما ترس برش داشته شاید شبها خوابش نبره . و گفت بالاخره همه از مرگ می ترسند حتی اونی که ادعا می کنه که نمیترسه . و درست میگفت . منم میترسم . بهش گفتم که تنها دغدغه و ترس دوران کودکی منم مرگ بود اما الان نه . دغدغه ام بیشتر زندگیست تا مرگ .

 

 

صمیمی بود و مثل نزدیک ترین کس آدم با آدم حرف میزد . فیگور خاص هنرمندان را نداشت و خودش هم از این تظاهرات و نمایی ها بیزار بود . فقط دلش میخواست بازتاب  آثارش را در ذهن بازدیدکنندگانش ببیند .

 


 

 

 

 

 



 

 

 


 بیرون که آمدیم در محوطه ی پارک گلی نظرم را جلب کرد مقابل سنگی که به سنگ قبری شبیه بود ! گلی تنها مثل همه ی آها که تنها خوابیده بودند در گور ....

 

 

 

 دخترم آرامتر شده بود و توی فکر بود . گفتم به چی فکر می کنی ؟ گفت : به  مردن تو !! ........... اون قبر را دیدی چقدر جالب ! بود . سایه ی بچه ای که روی قبر افتاده بود ؟ و گفت : دلم براش سوخت مامان . 

 

 باید برگردیم خانه . وحشت گورستان خودبخود ما را به فکر خانه میبرد . به حرف های هادیان فکر میکنم . میخواهد فردا دوباره با ناهید آنجا باشیم . از عقاید ناهید خیلی خوشش آمده و هی تکرار می کند خانم متفکر و هنرمندیه . دیدش خیلی زیبا و خوبه ...

اگر به ناهید بگم بشکن میزنه . دوربین دستمه . هنوز خودم را جم و جور نکرده ام . روسری ام تا نیمه پایین افتاده و دخترم می کشد بالاتر  تا روی پیشانی ام و می خندد . میرسیم به اونجایی که تاکسی  ها منتظر مسافرهستند . یه ایده دارم برای یک کار نقاشی که آمیزه ای از ذهنیت و خیال هست . باید از طایر یک تاکسی عکس بگیرم . دوتا تاکسی مقابل دیدم هستند وانگار منتظرمنند تا برم از اونا عکس بگیرم . و عکسها را در زاویه های متفاوت میگیرم . پیرمردی صدایم میزند : دخترم اینجا عکس نگیر ممنوع هست . فکر می کنند جاسوسی می کنی !! گفتم : پدرجان نگران نباش گرفتم . از تذکرت ممنونم پدر . پیرمرد ،  سیگار فروش هست . پلیس هیکل داری  از آن ور نرده ها و از بالای نرده ها پرید و دوربین را از دستم گرفت .

: عکس کجا را میگیری ؟

دخترم رفت عقب و تکیه داد به نرده . ترسیده نبود با سرزنش نگاهم میکرد .  

گفتم نقاشم و میخوام این تاکسی را بکشم . باورنکرد و وادارم کرد عکس را نشانش دهم . تا طایر را دید خندید و گفت : از ما نگیری ها !

 

بروشور هادیان دستم بود . توی تاکسی خواندم :

بذر اگر نمیرد درخت نمی شود ... 

 

دخترم از درون ماشین پشت سرمان را نگاه میکرد :

نکنه پلیس ها بیان دنبالمان ؟!

 

 


 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٠

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٠

باز باران

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٩

داستان کوتاه ( بدون شرح )

 

: ای بابا !  عشق من  که از صبح تا حال همینطوری مونده و تکون نمیخوره . نگرانم کرد نکنه مرده باشه ؟ و هراسان جلو آمد .

زن زیر لحافی که تا سرش کشیده  و حسابی عرق کرده بود خنده اش گرفت و قلبش تند-تند زد . قدمهای مرد جلوتر آمد و از کنارش به سرعت رد شد . پایش خورد به لیوانی که ته آن شیری ماسیده  بود و ازروی ورقه های کپسول ضدسرماخوردگی و آرامبخش گذشت و دو سه متر بالاتر از سر زن ساکت ایستاد .

: اه ... اه ! برق ها که یه هو نصف شب رفته و آمده ، سیم هاش اتصال کرده !  چقدر هم  بالایش پول دادم . خوشگل من بود !!

دست مرد در حوض کوچک آکواریوم می جنبید و قلب زن در دریایی از عرق سرد  تندتر - تندتر  میزد . از مرگ کوسه ماهی کوچک قند توی دلش آب شد !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٠۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٩

یک رباعی برای صادق هدایت

 

چون روح وجود تو معمایی بود

آمیزه ای از جنون و تنهایی بود

روزی که تو را خاک در آغوش کشید

زانو زدن مرگ تماشایی بود ...

 

 

 

 

 

                  از ایرج زبردست : رباعی سرای معاصر

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۸

62 سال از مرگ خالق بوف کور گذشت : صادق هدایت

صادق هدایت در کتاب " اصفهان نصف جهان " می نویسد : " باید رفت ! این لغت رفتن چقدر سخت است . یکی از بزرگان گفت : آهنگ سفر یک جور مردن است . وقتی انسان شهری را وداع می کند ، تعدادی از یادگار ، احساسات و کمی از هستی خودش را در آنجا می گذارد و تعدادی از یادبودها و تاثیر آن شهر را با خودش می برد . حالا که می خواهم برگردم مثل این است که چیزی را گم کرده باشم یا از من کاسته شده باشد و  آن چیز نمیدانم چیست ، شاید یک خرده از هستی " .

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٥٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۸

باران امروز مثل هر روز نبود ...

 

 

 

باران امروز با نیت خوب نبارید 

برای تشنگی جان خاک نبارید 

آلوده نشست روی علف های هرز

برای سیراب کردن ذهن بهارنبارید


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۱۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۸

ارسباران ما ...

 

عکاس : آقای حسن ذوالفقاری

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۱٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۸

عکس : رفتگان و ؟

 

 

عکس برگرفته از وبلاگ جناب آقای حسن ذوالفقاری ... مدیرمسئول وبلاگ  (تارا )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٠۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۸

کوچه های شب

بی تو مهتاب شبی ...


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۸

داستان کوتاه

 

 

 

تیر راس منست !

سرش را به زیر انداخته و در نقطه ای نامعلوم فکر می کند . همیشه اینطوری هست . نمایش می دهد . سربه زیری اش را من قبول نمی کنم . نگاه من و او در شیشه ی روی میزی که دورش نشسته ایم به هم دوخته میشود . مجبوریم زیرشیشه و زیرچشمی به هم فکر کنیم . 

تصویرش روی میز،به نظر من فقط واژگون است !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۸

 

سرو صدای صبح نیست

گنجشک ها منتظرند

منتظر نوشته های من

 ازخواب بیدارنمیشوند

بدون بیداری تو هیچوقت

از لای شاخه های سبز سحر

دریچه لانه هایشان

گشوده روی به سوی منست

به سوی بیداری من

به شنیدن ضرب آهنگ قلم من

بخوابند بهتر است

تو هم درخواب آرامی 

درخواب قصه های من

سکوت من را بغل کن

در بی صدایی نگاه من 

در آرامش سکرآور درخت سنجد


 سیب های کال بهاری

بیقرار تابستان اند در رویای من!

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٧

انسان و پرنده

از دو تا تخمی که پرنده ی مادر گذاشته بود فقط یک جوجه درآمد . تعجب کردم که اون یکی تخم چی شده ... برام معما شد . الان هم که جوجه ی تازه ازتخم درآمده نمیتونه پرواز کنه و آماده این کار نیست ، پرنده ی مادر ، دیروز یک تخم دیگه پیش بچه جوجه گذاشته . عجیب اینجاست که جوجه ی تازه از تخم در آمده ، دیروز اشتباهی نشسته بود روی تخم . یعنی درست کله ی خواهر یا برادر آینده اش !!

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٦

حرفی از بیداردلان ...

دو دسته آدم ها هستند که شب ها بیدارند : یکی جماعت دزد و دیگری آنهایی که عاشق اند !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٦

داستان کوتاه : ( تحمل )


 

مرد ، خطاط هم بود ... البته یک زمانی ... و بعدکه ازدواج کرد ، قلم و کاغذ و جوهر را بوسید و  کنار گذاشت و گفت :

فکر نان باید کرد که خربزه ...

مرد حافظه ی خوبی در ازبر کردن شعر نداشت . از زن مدد خواست . زن گفت : همیشه آب نیست ! گاهی شیرین هم هست . خربزه که خوردی باید پای لرزش هم بنشینی و یک چایی مقابل مرد گذاشت . با نیم نگاهی به تابلوی روی دیوار که در قابی به شکل قلب بود  آه خود را فرو خورد .

اولین و آخرین کادویی بود که مرد  روز ازدواجشان به زن داد . نوشته ای بود با خط نستعلیق و از دور به خط عربی می مانست و شاید به آیه ای از یک کتاب مقدس .

آن اوایل ، واقعا هم آن تابلو  برای زن مثل وان یکادی ،  مقدس بود و با نگاهی به آن نوشته و لمس قاب آن ، قلبش به هیجانی ناشناخته دچار میشد . دور قاب با گلهای ریز-ریز قرمز وبرگهای سبز روشن و تیره تذهیب کاری شده بود .  برای اولین بار که دخترش پرسید مامان اون نوشته چیه که وقتی میخونی  هم گریه می کنی و هم می خندی ؟ زن گفت : این نوشته ، خط جوانی باباته . برای من و بخاطر ما نوشته . و برای او بازگو کرد :


" تو مثل یک مرد ، می توانی بار دشوار زندگی مان را حمل کنی  "

و به روی دختر لبخند زد . دختر نخندید و کاغذی را که توی دستش بود مچاله کرد .

زن وقتی مقابل نوشته می ایستاد انگار رو به قبله و برابر بتی ، مراسم شکرگزاری بجا می آورد .  چهره اش گاهی نورانی و گاه سرخ میشد .   مرد تمام احساس و عقیده  و خواسته اش را در این تابلو مثل بقچه ای پیچیده ،  از دیوار آویزان کرده و بعد با تریلی عازم جاده ها شده بود . گاهگاهی سرو کله اش پیدا میشد و هربار با دیدن دخترش که بزرگتر میشد به فکر فرو می رفت  . با وجود او اما ، برنامه خانه به هم میخورد و دختر خودش را از دید مرد پنهان میکرد و  در اطاقش حبس میشد  .

مرد که می آمد مادر از او فاصله می گرفت و مثل گربه ای به سرو پای مرد می پیچید . خانه تنها نقطه جغرافیایی بود که مرد به آنجا کمتر از همه جا پا میگذاشت . اینبار خیلی دیر کرد . دیرتر از همیشه ...

بهانه اش این بود : دخترمان دیگه خیلی بزرگ شده و از هزار تا پسر لوطی تره !...

وقت آمدن مرد و رفتن زن بود . بت برایش چیزی نداده بود . همه چیز را از او گرفته بود .

زن سری به انباری خانه زد . وسایل قدیمی را به هم ریخت . تیوپ های رنگ را بیرون آورد و با لمس  نرمی آنها ته مانده رنگها را حس کرد . نیازی به قلم مو نبود . می توانست با انگشت اشاره هم منظورش را بفهماند . تابلو را گذاشت زمین و تمامی گلها و برگهایی را که مثل سربازانی خبردار و به صف ایستاده   ،  چندین سال از محدوده آن قاب مراقبت کرده بودند تا حرف مرد به زمین نیفتد ،  با رنگ سفید کفن کرد . انگار رنگ تابلو پرید . روح نوشته و کلمه ی مرد درون تابلو ،  زن را میترساند . باید همه چیز آن نوشته را عوض میکرد . مرد را که نتوانسته بود . رنگ آکریلیک زود خشک میشد .

وقتی به رسیدن مرد نمانده بود . با نوک انگشت نوشت :

" تو مثل یک زن ، می توانی بار دشوار زندگی را تحمل کنی  " ؟!

 دور قاب را با آتش شمعی سوزاند و دودهای آن را به خورد تابلو داد .تابلو شبیه پنجره ای شده بود که آتش همه چیز درون آن را به تباهی کشیده و بوی سوختگی از آن بیرون میزد .

 

زن هم زمانی نقاش بود و اهل فن می گفتند پست مدرن فکر می کند .

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٦

نقاشی رنگ و روغن ( آفتابگردان ) ......... سال 1376

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٦

 

تو که می روی

خورشید هم با تو می رود

منم که غروب میکنم هرروز !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٥

گلهای بنفش خانه ی مادرم

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٥

 

خواهم خندید

از این به بعد ...

غمهای من

دامن تو را میگیرد فقط !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٥

از چی حرف بزنم ؟!

سرم را بین دو دست گرفته بودم و فشار میدادم . هرچی فکر میکردم از چی حرفی بزنم ذهنم کار نمیکرد . انگار قفل بزرگی به همه ی اجزای وجودم بسته بودند و کلیدش را گم کرده بودم . دستهایم که کرخت و بی حس شده بودند بی اختیار مثل گوشتی بی استخوان روی میز افتادند . کلید افتاد مقابل چشمم !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٥

سخنی کوچک از مردی بزرگ

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٥

داستان کوتاه : نخ

آن زمان که آدم کوچکی بودم و خواستم بگویم " من " ! .... دهانم را با نخ و سوزن دوختند و بعد رویش کمی نمک ریختند تا همیشه یادم باشد و حواسم جمع ، تا مبادا نابهنگام دهانم را تکان بدهم و خون از زیرش بیرون بزندو خدای نکرده کف اتاق سرخ بشود و باعث زحمت زیادی برای صاحبخانه !

از همانروز بود که از خیاطی بدم آمد . همه ی خیاط های عالم لباس را قبل از اینکه بدوزند متر می کنند و نخ مناسبی را که به رنگ پارچه بیاید انتخاب می کنند . اما بزرگترهای من نه دهان مرا متر کردند و نه نگاهی به رنگ نخ .

من هم وقتی قدم بلندتر شد و توانستم توی آینه به دهان بزک کرده ی بسته ام نگاه کنم سعی کردم به همان آدم بزرگ با اشاره بفهمانم که نخ سیاه به رنگ لبهای سرخ من نمی آید . 

 میخواستم فریاد بزنم که ناگهان عموجان مهربان به بزرگترم گفت : " من که گفتم سبز بیشتر بهش میاد چرا با سیاه دوختی ؟!! " .

 

 

 

 

                               نویسنده : ناهید برادران

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٤

نقاشی رنگ و روغن .......... یادم نیست چه سالی بود . شاید همان 80

زن جوان روستایی ...

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٤

نقاشی رنگ و روغن به سال 1381 .

موضوع : دختر بچه ی روستایی در بین گلهای صحرایی

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٤

قدردانی از بزرگمرد دنیای من ( برادرفداکارم ) : سید رضا پورپیغمبر

 

 


از وقتی خوب شناختمش که تازه پشت لبهایش سبز شده بود . همیشه پسر فلج همسایه را با ویلچر به مدرسه می برد و دوباره به خانه شان بر میگرداند . حالا هم که حالاست خودش ویلچری شده برای تمام کسانی که شعور و فهمشان و یا توانشان فلج شده و گره گشای کسانی که زیاد به خود زحمت نمیدهند بار سنگین مشکلات و سختی های زندگی را حل کنند

      درود بر استقامت و انسانیت او

 

 

 

معرفی وبلاگ برادرم که برای پسرش می نویسد . برای شایان عزیز ..........

shayan1383.persianblog.ir        

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۳

زهرای نازنین ...... دختر خوبم ، برایت بهترین ها را خواهانم . تولدت مبارک

بوی گل بنفش و رز  از بیشه زار  می آید

سوی من آن خورشید از لاله زار می آید

آفتاب افروخته شد  از زیبایی آن ارغوان

 قوی زیباست به ناز ازچشمه سارمی آید

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:٤۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٠٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢

نقاشی رنگ و روغن : زن کولی ......... سال 1380

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٤٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢

داستان کوتاه ( صدا ) ........ از : آذر

 

همه ی اهالی می دانستند که با مشکلاتی که از سر گذرانده بار غمی سنگین را به دوش می کشد اما  ظاهرش چنان نشان نمیداد و همیشه آرام بود . برخلاف آنها که با کوچکترین ناملایمتی از کوره در می رفتند و به هم خط و نشان می کشیدند .

راز این آرامش را از او پرسیدند .  تنها جوابی که داد این بود :

یکی هست که به من گوش میدهد و با من همدلی می کند و دردش هم از من بیشتر و رساتر است . او مایه ی آرامش و نیکبختی منست .

گفتند : ما را هم با او آشنا کن . می بینی که ماها را ؟ هیچوقت از ته دل نمی خندیم و شادی از درون ما گریخته است .

آن که درد زیاد داشت ولی آرامش داشت آنها را که درد کمی داشتند ولی آرامش نداشتند به آنجا برد . پیش او !

: او آنجاست ! همه به همه جایی که او اشاره میکرد نگاه کردند . کسی نبود . گفتند : اینجا که فقط یک کوه است و چیزی نیست .

با آرامشی شعف آلود گفت : پشت کوه ها ست . اگرصدایش بزنید به صدایتان پاسخ می دهد ،  صدایش نزنید به صدایتان پاسخ نمی دهد . انتخاب با شماست .

او هیچوقت تا نخواسته اید با شماها همدلی نمی کند .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢

گئجه ز خیر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢

روزهای بارانی


 چند روز است یکریزمیباردوشبهادرسکوتی

زیبا تلنگری میشود برروح خستگان...بارانی

است که هر روزاحساس ناخوشایند بدون

هم بودنهاراودلتنگیهارامیشویدوازجانهاغم

تنهایی رابیرون میکشد ...کاش بند نیاید .

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱

صبح بخیر

دیدم زمانی نیست برای سرودنت در غزل

وقت تلف و میشود دیوانی از مرثیه و هزل

عمرم آنقدر اندک است که کفایت نمیدهد

 زیباترین گفته ،  گفته میشود درگوشه بغل

 

 

 

 

                            ***

 

 


 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱

روز پدر برهمه ی پدران شریف خجسته باد

قبل از تولد

رد صلاحیت شدم !

پدرم خواب درستی دیده بود ...

 


 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱

 

 برگ سبزی باشی

 هزار و یکشب داستان را

از زبان شهرزادچهارفصل می شنوی

سلطان را خواب برده است

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir