کاروان

هذیان نیمه شب

بهترین راه برای اثبات صفای ذهنی ما

    نشان دادن خطاهای آن است

نهر آبی که ناپاکی های بستر خود را

           نمایش می دهد

                

به ما می فهماند آب پاکیزه و صاف است .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۳٠

زندگی

بودن یا نبودن

یک حرف !

فلسفه سردرد گرفته است

در قضاوت کلاه .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۳٠

ما چقدر خوشبختیم !

از منطقه زلزله زده اهر گزارش میدهم :

اگر از حال هموطنان آذری می پرسید بسیار بسیار خوب هستند و اگر ملالی در دلشان  هست از دوری عزیزانشان میباشد . از برکت کمک های مالی و نقدی و جانی و جنسی چنان غرق در وفور نعمت هستند که شب و روز بیدار می مانند و نمیتوانند بخوابند تا با دعاهای بیشتر بتوانند ریشتر زمین لرزه را بالا ببرند و در آغوش گرم حامیان خودشان دیری تن آسایی کنند . همه در چادرهای یکدست سفید چون کفن مردگانشان که ست خوبی برای جامعه تازه است اسکان یافته اند و بچه ها ،‌ دیگر در غم از دست رفتن گوسفندها و بزغاله هاو گاوها و مرغ و ماکیان  دلتنگی نمی کنند و با گرگ هایی که از فرط خوردن گوشت زیادی فربه گشته اند در چاله چوله های شهر که محل خوبی برای قایم باشک بازی ست بازی می کنند . گاهی هم از بچه ها خبری نمیشود که به درک !  از بین آمار رفتگان ، این که به تعداد انگشت دست هم نمی رسد . زن ها با مردها در چادرهای مدل ردیفی چنان تنگ و تنگ در بغل هم چپیده اند که دادگاه خانواده با مشاورانش بیکار شده و به زمین و زمان لعنت می فرستند . بوی اسپند دنیا را برداشته و همه ماسکی به دهان دارند تا بیشتر از این به چشم حسودان نیایند . حمام های سرپایی و مستراح های اوپن در همه چادرهای مجهز چنان جالب و دیدنی است که هیچکس دلش نمی آید از دستشویی خارج و در شهر میان گل ها گشتی بزند . به جای آب همه شیر میخورند و از درختان بدمزه و آفت زده قبلی ، غذاهای حاضری می چینند و زنها از پختن غذاهای محلی فارغ شده و پیتزا و لازانیا به دهان مقابل دوربین خبرگزاری ها ژست گرفته به همه دنیا پز می دهند . در این حال که همه میلرزند اهالی میگویند برای رفع چربی اضافه شکم و باسن هم ویبره ی طبیعی خوبی هست . هیچکس تشنه نیست و هیچکس گرسنه هم نیست . میگویند کاش این لرزه چندسال قبل می آمد . دایم درحال شکرگزاری هستند که چنین امتحان خوبی پس میدهند و آنها در بهشتی سیر می کنند که در خواب هم نمی دیدند . البته گاهی ، فقط گاهی که از خوردن و آشامیدن فارغ میشوند تا آروغی بزنند دوری عزیزان به ملالشان دامن می زند . مسئولان به آنجا اصلا قدم نمی گذارند چون میگویند : ما فقط به جاهایی سرکشی می کنیم که دچار محرومیت شدید هستند و قدم گذاشتن به جاهایی غیر از آن معصیت می آورد . 

به جای پرنده های جیغ جیغو  ، بالگردها ،  آسمان آنجا را روی سرشان برداشته اند و دم به دم باران خوشبختی است که بر سرو روی اهالی چادرنشین میبارد . تنها محرم محمدی  است که در میان  این همه خوشبختی ، عقلش زایل شده و در کوچه های آباد و زیبا که بنظرش خرابه جلوه میکند تنها و سردر گریبان نوحه میخواند .......... طبق آخرین گزارش او را با بالگرد به بیمارستان صحرایی زیبایی منتقل کردند تا با غمخوانی هایش حوصله مردم خوشبخت را نبرد . 

این بود گزارش من از شهر زلزله زده اهر . 

تا گزارشی دیگر و خبرهای جدید از ورزقان و هریس و دیگر جاهای دیدنی آذر بایجان عزیزمان ، خدانگهدارتان .  

                

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۳٠

یک راه از میان هزاران آرامش در مراحل یوگا

مودرای ساکت کننده افکار : ( brahmanmudra)

 

پس از نشستن به یکی از حالت ها , حواس خود را کاملا به نقطه بین دو ابرو تمرکز دهید و چشم ها را ببندید . سر را از روبرو در زمان 5 ثانیه به منتهی الیه سمت راست در طول محور گردن بچرخانید سپس در زمان 10 ثانیه به منتهی الیه سمت چپ بچرخانید و به همین ترتیب حرکت بعدی از سمت چپ به راست 20 ثانیه سپس از راست به چپ 40 ثانیه و از چپ به راست 60 ثانیه و از راست به چپ دوباره 60 ثانیه و سرانجام از چپ به روبه رو 30 ثانیه به طول بینجامد . پس از اینکه صورت را به روبه رو آوردید لحظاتی ( حداقل 60 ثانیه ) به آرامش و حضور ذهن ایجادشده توجه کنید . انجام دادن این تمرین مستلزم توجه و دقت فوق العاده بوده تا آن آرامش و قوای ذهنی درونی به سطح خودآگاهی بیاید . به عبارت دیگر ابتدا باید آن را با نیروی ذهنی خود تغذیه کنید تا پس از بارورشدن توانایی های درونی شما را آشکار کند و در انجام دادن آن سه نکته حائزاهمیت است :

دقت در شمردن و کنترل سرعت حرکت سر و انطباق با اعداد .

آرام و یکنواخت بودن تنفس ها در تمام طول تمرین

داشتن حضور ذهن دائمی و جلوگیری از حواس پرتی .......................................................

 

ترجیحا این حرکات را موقعی که لرزش زمین شروع میشود انجام دهید . موفق باشید !!

 

 

                      

   

                               

                               

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٩

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۸

امید

خروش رودخانه

زمانی نمی پاید

دوباره لبخندخواهندزد

در اعماق آیینه گون آن

الماسه های سنگ !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۸

سخنی از بزرگان

در عالم دو چیز ازهمه زیباتر است :

آسمانی پرستاره و وجدانی آسوده .

 

                                                کانت 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۸

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٥٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٥۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٦

بالگرد

حالا چشمانت را بسته ای

و به آسمان نمی نگری

زمین 

 زیر پایت شنا می کند

و تو غرق شدن را بلد میشوی

 

تا دیروز

پروانه های شاد آرزوهایت

در بالای سقف و بامتان می رقصید

حالا آرزوهایت را میبرد

بالگرد آهنی

و سیاه بر می گرداند به خاکت !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٢۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٦

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٠٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٦

همدردی با دیارمان

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٠٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٦

هایکوی آذربایجانی

                 تو می خوری

          سیاه ترین انگورهای باغ را

            چرا من مست میشوم

               کسی نمی داند !

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٦

هایکوی ژاپنی

 ما نمی دانیم چرا زنده ایم

آنان می دانند چرا مرده اند !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٦

راز

 

دلم می خواهد بروم

بروم از اینجا 

از آوار می ترسم

از دل های ویران

و از تو

 

آنان که زیر خاکند

رازهایشان را باد

دفن نمی کند !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٤٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٤

 

اعلام همبستگی با مردم آذربایجان

 

 

اسکیس با مدادرنگی

موضوع : همبستگی

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٤

اعلام همدردی

با مردم زلزله زده آذربایجان ابراز همدردی می کنیم ...............

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۳

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۳

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۳

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۳

توجه !

امدادرسانی به مردم آسیب دیده  آذربایجان ، وظیفه همه مردم ایران است !!

 

تو بیا !

بیایی

زخم زمین جوش می خورد .

 

رودخانه های دیارمان

راهشان را گم کرده اند

در بیراهه های جستجو

 

در هیچ راهی نیست

مانند تو گمگشته ای

به جستجوی رودخانه ها !

زود باش ، بیا !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۳

قربانیان زلزله آذربایجان

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۳

 

 آذربایجان داغدار است !

   به یاری مردمی که :

        غیر از فریاد

       صدایی ندارند

           بشتابیم !

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۳

ارسباران من

     امدادرسانی به آذربایجان

 

 

 

دیروز شاهدبودم خودم

که چگونه ترک برداشت

پاهای خسته و توان تو !

به کامم بکش ای زمین

هزاران آه را برآرم از دل تو

دیروز شاهدنبودم تنها خودم !

کودکی که زاده نشده هنوز

با چشم بازنشده فریاد زد

در ترک های مجروح روح تو !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۳

عظمت اندوه

وقتی خاک را به سرشان

و بیل را به خاک میزدند

تا دستی جدا را

به ریشه ی پاها

پیوند زنند

 

تنها کسی که

گریه و اندوه را

با دستان مهربان خاکی اش

از چهره ام زدود

 نام دیارمان بود

که با خاک پاک

برابر میشود آسمانش !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٢

 

               امدادرسانی

 

یک روز از واقعه زلزله شهرستان " اهر " گذشت . مرکز واقعه اهر بود اما روستاهای هریس و ورزقان و ..... بیشمار روستا که ساختارشان از خاک و گل بود و بخاطر کمبود امکانات و هزار مصیبت که خاص کشورهای توسعه نیافته است دچار قهر طبیعت و سهل انگاری مسئولین در رسیدگی به وضعیت اسفبار مناطق محروم شدند . این اولین و آخرین اتفاق در کشور ما نخواهد بود و مایه تاسف است این همه جلوه های بی اهمیتی به جان انسان !

         ............

 

 

زادگاهم ! اهر

دوست میدارم خاک پاکت را

دوست میدارم باغهای سبز

دوست می دارم سیب های سرخ تو

دوست می دارم مردمان صادق و با غیرت تو را

دست من را بگیر

به روزهای کودکی ام ببر دوباره

که در خاک تو

گلهای زرد و بنفش بکارم

و در درختانت جوان شوم

در آسمان همیشه آفتابی ات

در شب های همیشه غمناکت

در گهواره بچگی ام

مرا در آغوش بگیر

آذربایجان من !

زادگاهم ،

اهر من !!

ارسباران ...................

 

 

 

عکس هایی از مردم زلزله زده و واکنش آنها به این پدیده وحشتناک

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٢٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٢

پیام

آن که واقعا خواهدرسید   !

و آنچه واقعا خواهد شد   !

پیام از واقعه نخواهد داد  !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٢

کوچ

کوچ می کنم ناچار

از سرزمین چاره ها

آفتاب مستعمل و

واژه های کهنه قرون

سکوت تو لم داده و

قد کشیده است

زیر نور خنک مهتاب

کوچ می کنم به تو

    بودای کافر !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢۱

طوفان

سوی من می آیی

   بر خلاف جهت باد !

        نه من منم دیگر

          نه تو  ، تویی دیگر

                     طوفان زمان

                         درو کرده است

                                   پاهای ما را !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٠

نیزار

میان نیزار

آوای زیباییست

در دهان باد

نام تو

آویشن های مست

پونه های سرمست

فرش می شوند

وقتی ،

زیر سایه من و تو !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٤٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٠

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٠

بها

  هر دو دنیایت را هم بدهی

بهای یک قطره اشکم نمیشود

           در دوری تو

         

      در طغیان این همه آب

    چند دنیا از دست داده ای

         در گذرگاه فاصله 

                با من ؟

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٠

از شهریار آذربایجان

علی ای همای رحمت

  تو چه آیتی خدا را

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢٠

 

هزاران رود جاریست

       فکر تو !

 کافیست پلک بزنم

بر ترکش های قهر تو  

جاری شود هزاران دریا

      از قلب ما !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٩

تشنه

 به درد این روزگار

نمیخوریم من و تو

همه گرسنه

همه تشنه ی عشقند

وقت رفتن ما

سر رسیده است .

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٩

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٩

راهنما

                          سخت و جانفزاست  

                       همان یک دم

                 و عمری ابدی دارد

           که لبخندی

            تلخ بزنی

               در برابر دستانم  

                     که دوباره دور بزنی

                        با انگشت اشاره من         

                                            رفتن را !

 

         

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٩

دوبیتی

صدای تو ، همان آب روان است

 نوای جویباران ، آبشاران است

 بیابان تنم با تو گلستان هست

 صدای تو برایم مثل باران است !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٩

دیروز- آینده ( داستان کوتاه )

نمیدانم چندمین مورچه بود که زیر پایم له میشد . سرم را بالاگرفتم تا حداقل نبینم و عذاب نکشم .

دو پسر از پشت صخره ای پایین می آمدند و دستشان را به یکی از گودی های آن گیرانده و میخواستند بپرند . یکی پرید و دیگری پایش را عقب- جلو میکرد . اونی که پریده بود گفت : اگر یک دختر آورده بودم از تو هزار بار شرافتمندتر بود . تا این حرفو گفت آن دیگری هم مثل برق پرید و خاک شلوارش را تکاند .

حرفی نمی زدم و اخمهایم تو هم بود . دو قدم جلوتر از من و به سنگینی گام برمیداشت . و معلوم بود از عصبانیت پر است . نمیخواستم بهش برسم . همیشه تنها میآمدم و حالا با وجودش آرامش منو بهم زده بود . عینک دودی اش را درآوردو عرق چشمهایش را پاک کرد . امروز برخلاف روزهای قبل کوه آرام بود و هوا روشن تر . توربین های سفید مثل پروانه های ثابت ، بالای کوه خودنمایی میکردند . جایگاه مفقودین جنگ ، عین آدمی که نیم تنه اش را بریده و فقط پاهای او بر روی خاک ایستاده باشد با حرکت توربین ، قطع و وصل میشد . تا به آن پاها برسیم کار تمام بود .

جرو بحث های همیشگی ، و بهانه های یک عمر نزیستن بازهم عاصی اش کرده بود . به کوه که می رفتیم سر درددلهایش باز میشد . و تقصیر را به گردن من می انداخت که همیشه توی آسمان ها هستم و هوای اونو در زمین  ندارم و .................... نمیخواستم با تکرار مکررات و دلایل غیر منطقی از نظر اون ، خاطرات بد را نبش کنم . خودم پر از حرف بودم ولی میدانستم خریدارش اون نیست . اون هیچوقت مشتری حرف های من نبود همیشه چانه میزد تا ارزش آنها را کم کند و با پشیزی به خودم برگرداند . منم فروشنده حرفه ای نبودم گاهی اوقات سرکیسه میشدم و تجربه کار حالا کم کم به دستم می آمد . به هیچوجه راضی نبودم حرف هایم را خرد  و ذره ذره اقساطی اش کنم . زندگی ام در کار دادوستدی بی ثمر دچار رکودی بحرانی بود .

وقتی برگشتیم تنها بودم ، اون نمیدانم کجا غیبش زد . از یک راه دیگر رفته بود انگار . کار همیشگی اش بود .

دخترم کنارم نشسته است . دستی به بازویش میکشم و میگویم : دخترم ! خوش به حالت که فارغبالی و بی دغدغه ....

خنده تلخی زد و گفت :‌مامان ، دست بردار ، حوصله ندارم . ببینم باز چی مینویسی ؟

گفتم : دیروز را !!

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۳٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱۸

طراحی با ماژیک

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٧

سقوط آزاد

وقتی از چشم و دلت افتادم

  هیچ اتفاق خاصی نیفتاد

      فقط دلم شکست !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٧

حجاب

در عزای من از دست رفته

     سیاه  پوشیده ام

       حجاب نیست !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٥

باد

                 خبرها زود به گوش میرسد

                خودت را به دست باد نسپار

                       باد را باد می برد

                    ویرانی بهتر از آنست !

                    

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٥

طراحی

                 با خطوط نرم نگاهم

                    قامت خمیده ات

                          میشود

                           سرو !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٥

داستان خیلی کوتاه در یک لحظه خیلی کوتاه

: چرا لیس زدی ؟ به بابام میگم !

دختربچه ضجه میزند و پیرزن هول هولکی سعی می کند او را ساکت کند و مدام میگوید : عزیزم ، دختر نازم ، یکی دیگه برات میخرم .

دختربچه ، سرش را بالا میگیرد و در شلوغی پیاده رو با گریه داد میزند : نه ! من همون را میخوام . چرا لیس زدی ؟

پیرزن با دستانش جلوی دهان دختر را میگیرد و سرخ میشود . دختربچه فریاد می کشد : خفه شدم ، مامان ....... مامان !

پیرمردی از کنار پیرزن رد میشود . میگوید :

آخه پیرزن ، خجالت نمی کشی در ماه رمضان بستنی بچه را میخوری ؟ ...........................

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٤

به شوق روی تو

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٤

حک

بر درختی کهنه

نامت را کندم

جاری شد 

 حروفی سرخ

تبری از روی تنه

عبور کرده بود

رد پایش می لنگید 

در لخته های خون !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱۳

چشمها

برای ثبت چشم هایت ...........

دوربین را

خاموش میکنم !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱۳

 

نباید به تو فکر کنم

اینروزها  ،

 آدما

فکر همه را می خوانند .

 

از تو فقط مینویسم

اینروزها ،

آدما

زیاد میخوابند !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱۳

تقدیم به تو و دلربا ( طراحی با خودکار - اسکیس )

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۱٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱۳

" تو همانی که می اندیشی "

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون 20دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون , به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمون ها کردند . مرد هم هزاران میمون به قیمت 20دلار از آنها خرید , ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40دلار خواهد پرداخت.با این شرایط روستایی ها فعالیتشان را از سر گرفتند پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند وبرای کشاورزی سراغ کشتزارهای خود رفتند.... اینبار پیشنهاد به 45دلار رسید... ودر نتیجه تعداد میمون ها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون 60دلار خواهد داد , ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت , کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر شاگرد به روستاییها گفت: این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به 50دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنهارا به 60دلار به او بفروشید . روستاییها که وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون هارا خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی  نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را... و تنها روستایی ها ماندندو یک دنیا میمون...!!

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۳۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱۳

از سخنان بزرگان

" افرادی که برده ی هوس های خود هستند ،

هرگز آزاد نخواهند بود "

 

                                              فیثا غورث

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱۳

بازی

" بازی  "با کلمات نکنیم

         در هر بازی

" باخت " ی  هم هست !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٢

استخوان در گلو ( داستان کوتاه )

آنقدر از خار در پا و استخوان در گلو و غل و زنجیر و زندان و قفس و بی همنفسی  و تنهایی و دوراهی و سه راهی و چهارراه.......! و ماندن و رفتن و مردن و گور و قبر گفت و گفت که واقعا به جان آمدم و از صمیم قلب خواستم  برایش یه کاری انجام دهم. اون صمیمی ترین دوستم بود و خیلی دوستش داشتم . وظیفه ی خود میدانستم برایش کارهایی در حد توانم بکنم . اصولا وقتی کسی درددلش را برایم بازگو میکند نمیتوانم شانه بالا بیندازم و بی تفاوت بمانم . خب ، اینم یه عادته ! خوب و بدش را هنوز ندانسته ام . فکر کردم   در برابر مشکلاتش که روزبروز افزون میشد چکار کنم  تا اولا اوضاع در درجه ی اول  بدتر ازاین نشه . چون اوضاع بد را زودتر میشود خوب کرد ولی بدتر را به دشواری . تغییر اوضاع وخیم هم زمان وهم  صبر می خواست و هم معلومات کافی ، که در من اصلا وجود ندارند . 

 البته سرنخ و گره این کار و ماموریت را خود اون داد دست من . زنده باشد .

سرم ، درد شدیدی داشت و ناخودآگاه می نالیدم و شقیقه هایم را با دستانم می فشردم . بیخبر آمد دیدنم . وقتی آخ و ناله من را دید  و دید که چشم هایم چطور یکی بسته مانده ، دیگری باز ، خنده اش گرفت و گفت : بیچاره ، این تویی ؟ باور نمی کنم .......... یک سردرد معمولی به چه روزی انداخته تو را ؟  بعد خندید و گفت : آذر ، تو آینه خودتو ببین جالب شده ای و ریسه رفت . راستش حرصم گرفت . درد من کجا و خنده ی اون کجا ؟ خیلی بیربط بود رفتارش . بعد با خنده و آرامشی نو ! از پیش من رفت . البته نرفت ، در رفت ! به دخترم دم در گفته بود : بیچاره شماها ! اون وقتی چنان درد می کشه و ناله میکنه شما برین قایم بشین چون اعصابتون خراب میشه و هیچکس در آینده به زنی قبولتان نمی کنه . در میان درد و بی دردی که کار مسکن های قوی بود چاره را پیدا کردم . دوستم با رفتارش مخترع آن بود . آفرین عذرا !

لازم بود نتیجه را امتحان کنم بعد فکرم را عملی سازم . فردا رفتم دیدارش . پاهایش را دراز کرده بود روی کاناپه و می نالید . گفتم : تو خوبی ؟ پاهات چطورن ؟ ننالید و خندید و پاهاشو جمع و جور کرد . گفتم : عذرا ، حالم خیلی بده ! تو رو خدا یه مسکنی ، چیزی برام بیار بازم سردردم شروع شده . ای وایی گفت و با آن پاهای به گفته ی خودش " چلاق " به چابکی گربه فورا پرید و دارو آورد . گفتم : الان فشارم می افته پایین شربت قند هم بیار . در یک لحظه همه را روی میز چید و میخواست بنشینه ، داد زدم : دوست عزیز ، ننشین یه کم عرق نعناع هم بیار الان دلم میریزه بیرون ............ فورا پرید و از کابینت ، عرق ها راآورد و ردیف کرد روی میز . میخواست بشینه گفتم : وای ! سطل آشغال بیار دارو حالمو به هم زد . دارو توی دست عرق کرده ام یواش یواش بویش به مشامم میخورد . آنقدر دوید و دوید تا به نفس تنگی افتاد . گفتم : ببخش منو با اون بیماری های مختلف که داری .... گفت : نه بابا من خوبم چیزیم نیست که ! تو خودت چقدر نق نقویی ؟ خوب شدی ؟ گفتم : نه ! باید منو ببری خونه ام . میترسم بین راه فشارم بالا - پایین بیاد . گفت : ای به چشم ! انگار از دستم به تنگ آمده بود و میخواست از سرش منو وا بکنه . تو دلم گفتم : آره جون خودت ،  حالا حالاها  با تو کار دارم !

مدتی بود رانندگی را کنار گذاشته بود و ماشین افتاده بود دست پسر - دختر بقول خودش نادان . گفتم : آژانس نه ! خودت باید ببری . من ومنی کرد و دست به کار شد . هرچی بود پیش اون حرمتم زیاد بود و میخواست به نحوی ثابت کند . منو زیر بغلش گرفت و سوار شدیم . بین راه گفت : خدا لعنتت کند .............. ! بعد از مدتها دارم از ماشین سواری کیف می کنم . زود زود بیمار شو ببرمت دکتر . توی دلم گفتم : مثل اینکه داره آدم میشه و نالیدم . گفت : خیلی خوب زر نزن ، رسیدیم . گفتم : نمیتونم راه برم ؟ سرم گیج و ویر میره . گفت : قربونت برم و........... داشت از حرف های دکتر معظمی آیه می چید برام ... آنقدر توی خانه نشسته و برنامه های تندرستی ! تماشا کرده بود که همه را از حفظ به خورد من میداد . گفتم : عذرا جان ! منو خانه ام نبر ، ببر بیمارستان حالم خیلی بده ! داد زد : تو رنگ صورتت عین قبلی ها خیلی خوبه بخدا ... تلقین می کنی به خودت . گفتم : آخه افسرده هم هستم ! دپرسی ام دوباره عودت کرده !! گفت : ای بابا تو و افسردگی ؟! تو ی گور هم باشی می خندی !!! تو رو خدا بس کن بریم بگردیم تا حالت بهتر بشه  . آره بریم ؟ گفتم : بریم اما آرامتر برو . خیلی وقت بود که دستش به تنبلی عادت کرده بود فرمان را نمیتونست بچرخانه . گفتم : عذرا تو بهترین دوست و یاور منی چکار کنم ؟ خفه میشم از دست این زندگی . گفت : بیا از فردا بریم کوه ! مثل سابق که در کوه چقدر هوایمان عوض می شد و شاداب به سر زندگیمان برمی گشتیم . نه ؟ گفتم : راست میگی ها !!!! اما من که تنهایی نمیتونم برم شاید سرم گیج بره پرت بشم . گفت : مگه من مرده ام ؟ باهم میریم ............ گفتم : خوبه ، قبول .

 همانجا پیاده شدم و گفتم : من دکتر معظمی هستم ، محمود معظمی !! خندید و گفت : تو یه هو چت شد؟ دیوونه ای بخدا .

پیش عذرا دیگر نمیتوانیم از درد شکایت کنیم اون موقع داد میزنه : زود باشین دارو ، عرق نعناع ، شربت قند و سطل آشغال و ماشین بیارین بریم بیمارستان .

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٢

دلتنگی

آنچه ما را به ابدیت میرساند

ریشه های جاندار سرزمینی ست

که با دستان من وتو آب میخورد !

 

 

 قلبمان در خاکی بیدار

به هم پیوند خورده است

          از ازل

 

     من هم مثل تو

حوصله ام سر رفته است

           اینجا

   ..... دیریست !!!

 

                                          

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱۱

11 مرداد

 

قلبهوراقلبهوراقلبقلبقلبقلبقلب

 

یازده مرداد تولد دخترم پرستو هست . این روز به یادماندنی را به دختر عزیزم تبریک میگویم . قلبهورا

 

 

نایت اسکین

 

                دختر گیتاریست

 

از تهران تا قاهره

راه زیادی ست !

به مسافت دو چشم سیاهی که

از ظلمت شب وام گرفتم

به بهای تاریکی حیاتم

به مسافت دستانی که

نوازش نوک انگشتانم لانه ای شدند

برای آرامش او

در قفس قامتم .

به مسافت بوته زارهایی که

از سرشاخه های خارهایشان

ملودی چید در بیشه ی خشدار زمان

برای اینکه در مسافت گریه ها

شادی و آرزوهای طلایی برق بزند

درست است !

از آن نسل تا این نسل

از تبریز تا قاهره

مسافت از آتش و خون است

پرستوها به کجا میروند؟

 

          ...........

 

 

                                              

بیست سال تمام !

باور نمی کنم

هنوز پنجه ی خشم

روی بازویم به کبودی میزند

که در آغوش خالی ام

بارانی از شیر سیاه ریخت

بدون خنده های تو

قطره قطره .

امروز انگار باران خواهدبارید

سینه ی آسمان برآمده گشته

از تهاجم ابرهای سفید

آسمان ناپیداست

در کنار من

پرواز کن !

 

 

 

 

 دخترم !

چگونه خواهی نواخت

دردهای بی تابم را

برای فردایی کور ؟

کار تو

دشوارتر از صبوری منست !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۳۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٠

مدینه فاصله

در جایی یافتی مرا

که مدینه فاصله اش میگویند همه .

 

سرزمین خوبی بود

گم شدیم هردو از آن

به دنبال هم !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٠

صبح بخیر

گرچه بستند درصومعه و مسجد و دیر

شکر دارم که در میکده بازاست هنوز

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٠

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٠

خسته

از همه خسته ام

بیزار و زار

تکرار ،

ماندن ،

اصرار .

 

 

تقصیر تو است

باید سفر کنم از نو

در جهانی فارغ از تو !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٠

عشق

نه تنها قلب من

که تسخیر کردی

عقل من !

 

  تو یک اشغالگری ....

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱٠

موج سبز

ببین !

       برگها می رقصند

              در موجی سبز

        آغوش درخت بزرگ است

مثل دریا !

 

من از پشت پنجره می بینم

           اما تو با چشم هایت نگاه کن

                    که قلبم را چگونه لانه می سازم 

                           در میان شاخه های  باد ظالم .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٩

یه حرفی

تنها راه آغاز کردن

" آغاز کردن " است ..........

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٩

هوا ( تقدیم به تو )

 خبرهای صبح

عصر

شب

نیمه شب

از  وضع هواست

حال و هوای همه یکی است :

خوبم ، مرسی ........

 

تنها تو میگویی

در ظهور داغ تابستان

هوا بس ناجوانمردانه سرد است !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٩

بهانه

در صبحی بی شناسنامه

فاقد کارت ملی

نمیدانم ناله کلاغ را

در یک گوشم

و آواز پرستویی را

در گوش دیگرم

چگونه تعبیر کنم ؟

 

یک فنجان چای گرم

این همه بهانه نمیخواهد

در نبودن تو !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٩

باران

جذبه ی ماه

دیوانه ام نکرد

وقتی که

قطرات آب

از اسارت ابرهای تیره

رها شدند نیمه شب !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٩

تنها صدا نمی ماند !

از زمانی که

 صدایم را بریده ام

و لای انگشتانم میفشارم

با جوهره ی خون دل ،

زبان بسته است

راه گلویم را

بی صدا !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٩

 

آرامش تو همآن دوردستهاست !

قلب ناآرام من

منفجر خواهد شد روزی

در منطقه بی امن جهان ..........

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٩

 

بر فراز کوچک ترین قله ام !

در محاصره خراش های بلند سرزمینم ...

سنگ های بی صبور کوهستان ،

ترک خورده اند از فریاد خورشید .

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٩

ندامت

با چشمانی باز و دهانی بسته

فرو می روم در آب

با پیشانی غرقه به خون  

و دستان زخمی تو .

 

عفونت افکارم را

کلر سوزنده می شوید

 آب  ، نه !

 

این ، 

آخرین راه نجات است 

می فهمم 

ماهی ها در خشکی می میرند ! 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۸

 

چقدر به تو بگویم ؟!

 

امروز ،

همان تداوم حرف دیروز است

اما ،

آینده را ...

                        -   تنها  -

                    تو رقم می زنی !!

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۸

 

صبح و روز زیبایی داشته باشید !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٧

سایه

ایستادی زیر خورشید داغ

در کوهستان بی لک .

زیر سایه ات دراز کشیدم

در شاخه های بزرگ دستانت

کنار چشمه حیات !

 

 با رقص پاهایم شکست

بلور آب !

 آبشار جاری خنده

 در سایه ات ، لطیف  

و لباس هایم در چنگ ساقه ات

خشک شد با رقص باد !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٧

کلاس موسیقی ( داستان کوتاه )

راننده ی پیر ، زیر لب یه چیزایی مثل ترانه میخونه . بهش نمیاد آهنگی رو  زمزمه کند .

میگویم : حاج آقا ! التماس دعا ، لطفا یه کم یواش تر برین ما عجله ای نداریم .

خندید و گفت : دعا نمیخونم ! ترانه میخونم .  بعد ادامه داد :  دلم تنگه برای چشات ، برای اون موهای سیات !! چه نازنینی عزیزم .......

دخترم با دسته گیتار میزنه به پهلوی چپم . یعنی : یارو عوضیه !

داریم باهم میریم کلاس موسیقی . به دخترام همیشه توصیه میکنم سوار ماشین هایی بشن که راننده هاش پیر باشند و محاسنشان سفید شده ....... دخترم گفت : بیا اینم از تجزیه و تحلیل های تو . برای چشات میخونه .

پیرمرده دو بیت ترانه میخوند و یه حرفی چاشنی آن میکرد : لبام خشک شده از بس با شکم خالی تو خیابونا دنبال مسافر میگردم . تو این ماه رمضان ، قربان خدا برم با آن جهنم - بهشتش . از یه طرف روزه میگیرم چون میترسم واقعا جهنمی در کار باشه . از طرف دیگر میگم شاید همش دروغ باشه و از جیبمان بره این همه گشنگی و تشنگی . با این گرانی و گرمای تابستان .......... ای خدا اااااااااااااااااااااا تو هم عجیبی ها !

رسیده ایم به چهارراه آبرسان . پیاده میشویم .

 

پیرمرد هنوز میخونه و آرواره هایش به هم میخورد .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٧

 

کسی چه میداند

آن که در خاک خفته است

کدام آرزوی محالی را

به گور برده است ؟!

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٥۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٧

زمستان من

از سرمای دوری تو

              هزاران خورشیدو

                     سالها تابستان

                           زمستان من است !

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٦

فقر

وقتی می گویم :

تو را کم دارم !

در واقع یعنی

اصلا چیزی ندارم ..............

 

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٦

ضمیر چهارم خصوصی

من

تو

او

سن

 

ما

شما

ایشان

سیز

 

سن سیز

تمام ضمایر شوخی اند !

 


 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٦

 

هر کسی فکر می کند

برای او می نویسم

در حالیکه

هیچکس فکر نمی کند

تنها برای  " او  "  می نویسم !


 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٤٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٦

 

بغض گلویم را

نمی برد هیچ آبی هزاران !

یک قطره اشک

به تنهایی کافیست

با یاد تو ..............

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٦

 

در پوچی دستانم

گل می کارد

بازی روزگار

در کنار خط عمر ناپیدا ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٦

 

در اوج بلندای کوه

از واژه ی پرتگاه

سقوط می کنم !

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۱٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٦

 

بشر؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به کجا میرود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٤

در محکومیت آدم

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٤

 

مطمئن شدم تو خوابگردی !

تا صبح

روی پشت بام مردم خوابزده

نماز می خواندیم سحری

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٤

بوم شب

آسمان شب

چنان روشن است

از ابرهای سفید

که میشود روی آن

دوباره کشید

ستارگان و ماه نو !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٤

پرسش

در تعجب می مانم !

چرا همیشه

مانند سوال

خمیده می آیی  ؟

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٤

 

خدا رحمت کند

نوسترآداموس را !

وقتی به یکباره خورشید گم میشود

و هوای داغ تابستان

به کولاک گزنده زمستان شبیه میشود

هیچکس دیگر از یقه خداوند نمیگیرد

پسرم گفت امروز :

علامت نابودی زمین است ، مامان !

خدا لعنت کند

نوسترآداموس را ............................

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٤٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٤

بزرگداشت

 

دهانت را می بویند

مبادا گفته باشی

دوستت دارم .....................

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۳

ماجرا

تمام ماجرا این بود

از یک نگاه آغاز شد

و با پا

پایان نیافت

سیاهی نگاهم از قیر بود !

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۳

حلقه

باشکوه ترین گره

دستانم است

که دور گردنت حلقه می شود

هر روز !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۳

اثر

تنها چیزی که از تو به جای ماند

رد پاهای گل آلود است

که در باران آمدی

و با سیلاب رفتی !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۳

ایست !

به کسی که میرود

میشود گفت : ایست !

تمام اسلحه ها قلابی نیستند  .

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۳

 

نهایت هر راهی

رفتن است

نه رسیدن !

معطل نکن

برو ..................................

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۳

شک

تقصیر تو نیست !

از کودکی با آلفرد هیچکاک بزرگ شدم ...

و به گالیله ارادت داشتم .

از تلسکوپی که با آن

قلبت را نگاه میکنم

نترس !

 

تقصیر کتاب هاست

که مخم را  خورده اند

خیلی وقت است .......................

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۳

خارجی ( داستان کوتاه )

وحیده فقط با ابروهام ور میره ! و با هر موی ریزی که برمیداره اشک چشامو در میاره ........ کم کم حس می کنم درد شقیقه هام شروع میشه و تا آخرش دیگه معلومه یعنی : میگرن !

بهش میگم کم مونده برم خونه و قید عروسی را بزنم

گفت : چرا؟ اذیتت میکنم ؟ تقصیر خودته که ماه به ماه هم نمیای برای اصلاح ......... و چنان جدی کارش را انجام میده که اگر یه وقت دیگه این حرفو میزد حتما به شوخی گوشاشو می کشیدم . میگه اگه بار دیگر اعتراض بکنم با موچین چشامو کور میکنه . تا کارهاشو تموم بکنه من تو دلم شعر می نویسم و بعد در گوشی ذخیره می کنم . به خودم میگم باید حواسم جمع باشه و تو روابط مردم بخصوص زنهای این زمانه دقت کنم چون قافیه را بدجوری باخته اند و همش چشماشون به هم و چشم همچشمی است . دنبال سوژه هستم برای نوشته هام . وحیده دستم را خونده و زود میگه : آهان ! داری از من برای نوشته هات موش میسازی . تو انجمن حرفامون را میزنیم . وحیده عضو انجمن هست و گاهگداری می نویسد .  شیوا زنگ میزنه و بهم میگه : آخرین مد هر چیه خودتو اونجوری درست کن . یه خارجی هم میاد از انگلیس ! سیمین برش داشته آورده جشن . عروسی برادر سیمین است . میگم : اینقدر هولم نکن به تو چه من چه جوری باشم ؟ گفت : آبرومون را نبری ها ! همیشه چیزهای سفارشی حالمو به هم میزنه و هیچوقت سفارش کاری را قبول نمی کنم . از اینکه با سلیقه خاص کسی کاری بکنم تهوعم میگیره . حتی در سفارش کارهای نقاشی . میگرنم با اولین علایم که حالت التهاب را داره در درون چشمام آغاز به فعالیت میکنه . اینموقع باید در یه جای تاریک باشم و با بلعیدن قرص خواب قوی باید بخوابم و الا کارم به اورژانس میکشه اما هنوز زیر سشوار داغم و کله ام در مایع جوشان رنگ میپزد . کم کم باران عرق از سرم میریزد . وحیده بدون اعتنا به اعتراضم موهایم را صاف می کند و غر غر کنان که : همه میرن موهاشونو فر می کنن تو صافش میکنی چرا ؟ میگم : میخوام لخ باشه و ساده ی ساده ........ باز غرغر می کند : عجب خسیسی تو . هیچوقت برای خودت خرج نمی کنی . فکر اون مهمون خارجی باش و آبروی ایرانی ها را نبر لجباز . میگم : وحیده من آماده ام تو هم خودتو حاضر کن . وحیده دو ساعت کار داره و هر ربع یه مدلی به موهاش میده . آخر که خسته شد و از مدل مویش ناراضی گفت : کاش منم مثل تو صافش میکردم . چقدر بهت میاد هم ! دست خودم درد نکنه .......... نگذاشتم به پلک هایم ریمل بزنه بویش سردردم را بدتر میکرد . پلک های وحیده از بس ریمل زده بود می افتاد روی گونه هاش . آماده بودیم .....................................................

سیمین مهمان خارجی را سورپرایز کرده بود . همه که آمدند و مطمئن شد که همه آمده اند آمد روی سن و بلند داد زد : به افتخار مهمان خارجی : کریستین از انگلستان ........... همه کف زدند و هورا . برای عروس و داماد چنین کفی نزدند . کریستین وارد شد . یه زن قد بلند و بور خالص که تمام بدنش کک مک بود . با لباسی خیلی ساده و موهای صاف که شاید شانه هم نزده بود . زن ها لب ور چیدند و دستی به موهای خود کشیدند . و رژ لبهایشان را دوباره از نو زدند . سردردم شدید بود و از آشفتگی دوستانم در برابر مهمان تعجب میکردم . کریستین یه چرخی مقابل عروس و داماد زد یعنی که رقصید و نشست پیش من . بهم نگاهی کرد و گفت :

                                               ?  are you from Iran   

   

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢

قبله گاه

نمیدانم کجاهستی

هر روز به سوی تو

قبله ام را عوض می کنم

 

        

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢

 

ایمانم رو به زوال است

ساعت را برای سحری

زیر پایم کوک کن

 قلب دوم پاهاست !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٥/٢

آرامش

فنجان خالی از چای گرم را

روی قلبت میفشاری

خوشحالی که امروز

قلبت را نشکست !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱

نیاز

شاعر که همیشه نمیتواند

یکجانشین شود و شعر بگوید

حروف او هم به پروتئین نیاز دارد

برای رشد !

وقتی در ردیف مرغ می ایستد

قیافه قافیه هایش

در کفه ی وزن

زار و نزار میشود !

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۳٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱

آدرس

کوه بی قله ای را جستجو می کنم

در آسمان خیال .

هیچ آسمانی سن واقعی اش را نمیگوید

کوه ها هر روز کوچک می شوند

در معرکه گیری آسمان فلک زده  !

 

پاهایم در نوک دره ای تاب میخورد ......................

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٠۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱

خلاق

خانوم شما بگین چی بکشم ؟

گفتم : چشماتو ببند یه آرزویی کن و بعد به رنگ هاش توجه کن و توی کاغذ رنگش کن .

چشماشو بست و به خواب رفت !

شاگرد کوچولوی من ..............................

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٠٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱

 

ساده بودم

که به این سادگی

نمیتوانی از من

ساده بگذری !!

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:٥٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٥/۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir