کاروان

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٤٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۸

........... توصیه ایمنی

بهتر است که از تو متنفر بشوند

به خاطر آنچه که هستی

تا آن که دوستت داشته باشند

به خاطر آنچه که نیستی ..........

 

                    متفکر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۸

دیدار

صدای بوی آب می آید !

آبی تازه ونورسته از باران بهار

دیدگانم شفاف می گردد

          از شنیدن صدایش !

بهاری دلنشین می آید .

فردا باران خواهد بارید

و از آن

هزاران خاطره با تو خواهم نوشت .

 

به دیدارم بیا ...

به دیدار من !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٢٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۸

بهار در زمستان

............ و زمانی می رسد

سیل دلباختگان و عاشقان

وز فراز کوهها

از درون خورشید

از میان برف ها

بارش باران و رعد

وزش باد خزان

سر بر آرند چو گل

لابه لای خاک تو

در بهاران دگر ..........

            ×××

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۸

حرف های آخرین سال

باید از انسان ها گریزان

و از سایه شان بترسم  !

باید به سوی پلنگان و شیران رفتن را بیاموزم!!

رام بودن را از آدم ها یاد گرفتم

و  اهلی شدم 

تا چون خران بارکش

بار غیر انسانی شان را بردارم .....

.......... از این که به یک زندگی دروغین دارم ادامه می دهم از خودم و از دست خودم بیزارم . باید باب سلیقه دیگران زندگی کنم و این برایم  بزرگترین عذاب همیشگی است .

انگار دراین دنیای کوچک پست

نباید پرنده باشم

به سبکبالی پرواز .......................

 

از این که به یک زندگی دروغین دارم ادامه می دهم از دست خودم و تنها از دست خودم شاکی ام . باید باب سلیقه دیگران زندگی کنم و این برایم بزرگترین عذاب همیشگی بوده است .

هیچوقت آرامش واقعی نداشتم .

آرامش حقیقی را در کودکی از دست دادم و حالا در پی آرامشی کوچک تنها به دنیای هنر رو کرده ام .

فقط دنیای هنر............

نقاشی .....................

شعر و داستان نوشتن و موسیقی ...........

با اینهاست که واقعا احساس می کنم نفس می کشم ..................... دیگر هیچ !!

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۸

سو’ تفاهم

تازگیها بازنشست شده است ... از خرید باز می گردد. نور شدید آفتاب درست روی پهنای صورتش افتاده است . خوشبختانه سپر ها تکمیل است ! عینک تیره بزرگ ضدآفتاب و کرم ضدآفتاب ! با این حال احساس میکند زیر بار گرمای تنش و  با وسایل زیادی که عین کوه سنگین در دست دارد   قیافه اش قیری مذاب است که به عرق تنش جاری می شود . بارش را زمین می گذارد تا کمری صاف کند . دوباره که سرش را بالا میگیرد دو چشم مردی جوان که به او خیره شده توجهش را جلب می کند . جوان لبخند می زند و زن زیر لب دشنام می دهد . البته یا شاید عصبانی هست یا شاید  خسته . نمیداند به چه چیزی دشنام میدهد ! 

جوان قوی هیکل و بلندبالاست ولی شبیه لات و لوت ها نیست . با اینحال  تا زن به راه می افتد دنبالش   میآید  . دیگر از خستگی قبل در وجودش خبری نیست . وسایل سنگین در دستانش حالا چون کاهی سبک شده است  و حواسش پیش قدم های آهسته مرد است که پابه پایش از پشت سر می آید . جوان نزدیک تر میشود . با همان لبخند وسایل را از دست زن میگیرد  و می گوید  : شما دیگر زمان استراحتتان است بچه مچه ای ندارین بیان کمکتان حاج خانوم ؟

عرق بدن  چون یخی به تنش می چسبد .....

 

                    ×××

 

 

  

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۸

تورکی شعر ........... بولاغ

چوخ آداملار دییللر گوزونده چوخ ایشیق وار !

چوخ ایشیق گوره ر گوزوم بیلیره م هاردان وار .

یادئما توشدی کی من او آخار سولاردانام

ایشیق واردی گوزومده بیلیره م هاردان وار .

یاداکی یاخشی دییم بیر بولاغ صحبتی وار !

بو بولاغ داغلارینان یولداش اولوب

اولارین ایچین گئچیب بیر زاد اولوب  .

نه دی بو بولاغ بیه هاممی اونا نظر سالیب ؟

من دییم اوز سوزومی : بولاغئن حکمتی وار !

: بولاغ دان  سو ایچللر سوسویانلار

کناریندا یاتاللار یورولانلار

بولاغین هر طرفین گول اکللر

کی نیشان قویسونلار کپنک لر !

ییغیشاللار بولاغین دویره سینه هامی قوشلار

او آخیب اوخویاندا ... اولارین سسی چیخماز .

اونداکی گونون عهسی توشر اونا

او زامان به ته ر ایشیقلانار بولاغ

                   ×××

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۸

.......... دروغ

: وای خدایا سوپ سر رفت !

روی آنجا یک اجاق

سرخ می گردد کرفس و دست من .

قیل و قال وهای وهوی تشویش

مانع سوختن نگردید

               - امان از دست من ! -

 

بوی سوختن ...

سوختن یک انسان ...

سوختن یک ساقه

حتی آن کرفس ...

سوختن یک دست حتی آن نفر

          - وهم یک آلودگی کرد آن زمان -

وین هوا بسیار تنگ و کوچک است !

و  زنی پاورچین

          -  شعله را خاموش کرد ! -

 

شبح مردی روی آفتاب

با دهانی باز و دستی رگ دار

به درازای سایه خفته !

یک دم او را نیش آفتاب آزرد  

غلطید ! 

ترس ها را ریخت

در ذهن پراز تشویش زن

                  -  زن رمید  -

                        با آفتاب همدست شد !

 

 

 

                                             

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۸

شناخت

اگر می خواهی کسی را بشناسی و نقشش را از بازی بیرون بکشی عصبانی اش کن .

انسان تنها زمانی بازی نمی کند که عصبانی است ...........................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٧

دو بیتی

تمام شب به یادتو نخفتم

طپش را در دلم کشتم نهفتم

نسیم روح از جسمم جدا شد

وزیدم آمدم پیش تو خفتم !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٧

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٧

تولدی دیگر ( داستان کوناه )

مادر : تولد دخترمه ! در بیست سالگی بهش گفتیم " پیر " شده و غش غش خندیدیم . پدرش گرفته و غمگین است و اصلا نمی خندد . به اشاره ابروی من چنان آرام دست می زنیم که انگار نمی زنیم . دوربین دست منه و این لحظات را ثبت می کند و وقتی به چهره پدرش که از سماور برای خود چایی می ریزد می رسم با اخم و عصبانیت رو بر می گرداند... مصنوعی می خندم تا متولد متوجه نشود ! چند ثانیه بعد سر سفره صبحانه به جای خالی دخترم خیره می شوم . انگار هیچوقت متولد نشده است . .... برای مراسم شب هنوز آماده نیستم ...................................................

دختر : تولد منه ! ....... صبحانه می خوریم . بابام ... مامانم .... برادرم و خواهر کوچکتر از خودم . مادرم با یادآوری روز تولدم و با ملاحظه قیافه گرفته پدرم آرام - آرام دست می زند ولی اصلا صدایی شنیده نمیشود . می خندد و می گوید : به این میگن دست زدن صامت  !!...... و خندان بهم می گوید : یک سال دیگه هم پیر شدی ...... وبعد از همه ما فیلمبرداری می کند . همیشه می گوید : دوربین عصای دست منه . من که هیچوقت از این حرفش سر در نیاوردم . وقتی به قول خودش عصایش را به طرف بابا می گیرد بابام پرخاش مانندی می کند و حال مامان را می گیرد . من جایم را ترک می کنم . چیزی مانند لقمه خشک راه گلویم را می بندد ...........................................................

از عاقبت مراسم شب واهمه دارم !

پسر : تولد خواهرمه ! ..... سر سفره صبحانه مادرم با یادآوری این روز خندید و کف آرامی زد و ما راهم خنداند . ولی بابا غمگین و گرفته است و اصلا نمی خندد . خواهرم اول شاد بود ولی بعدا نمیدانم چطور شد وسط صبحانه لقمه اش را زمین گذاشت و ناراحت جایش را ترک کرد . مامان فیلمبرداری می کند و دیگد نمی خندد و از نیمه لقمه خواهرم از تمام زاویه ها عکس می گیرد . بابا بهم گفت : حاضر شو بریم برایت یه چیزهایی بخرم ......... از وقتی پشت لبم به قول مامان سبز شده هی سربسرم می گذارد . یواشکی بیخ گوشم گفت : ریش تراش هم یادت نره ... آه ....................................

پدر : تولد دخترمه ! برای پسرم خرید کرده ام برای مراسم شب ........ به اطاق که وارد میشوم دخترانم می دوند اطاقشان و در را محکم می بندند . آرایش کرده اند . بوی ادوکلن با بوی سیگاری که می کشم حالم را به هم می زند . تا برمیگردم بروم   دخترانم از اطاقشان بیرون می آیند و با بلند کردن صدای آواز خواننده ای از تاپ و توپشان می فهمم که می رقصند و پایکوبی می کنند . می روم تا برای مراسم شب شیرینی و کیک و میوه بخرم و چند تا سیگار .......................................

خواهر کوچکتر : تولد خواهرمه ! ضمنا روز بعله برونش ........ دانشجوست و نمی خواهد درسشو ادامه دهد . میگه : از درس خواندن خسته شدم ....... با کدوم کار ؟

عینک ته استکانی اش را کنار گذاشته وبا ابرو و چشمانش  ور می رود .از  رژ لب مامان می زنیم و با آواز شاد خواننده ای آذربایجانی رقص آذری می کنیم . با آمدن بابا که کلی خرید کرده برای برادرم ... می دویم تا سرخی لبامون را نبیند . مقابل آینه قدی اطاقمان دوباره رقص را شروع می کنیم و با رفتن بابا که از تاپ و توپ شدید قدم هایش می فهمیم عصبانیست دود سیگارش را با باز کردن پنجره به بیرون هل می دهیم ........ 

مامان جارو می کشد و برای مراسم شب بشقاب و کارد و چنگال و آماده می کند . چشمانش سرخه و لبانش سفید !  بی اختیار حلقه نازک و ساده اش را دست خواهرم می کند و می گوید : ببینم این صفر اندازه دست توست یا نه ؟ ........................................... 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٧

.......... بازهم یه حرفی

ز درد نکته سنجی

هر که آگاهست ... می داند !

که معنی در دل اول خون شود

وآنگه سخن گردد.................

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٧

.......... توصیه های ایمنی

ما را زندگی ساخت ! ای کاش شما را اندیشه ها بسازد ...................

                      ×××

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٧

دوبیتی

شکوه ها کرد از جدایی فاصله

این که هر رنجی کشد ناقابله !

غافل از اینکه محبت عشق او

دفتر شعرم را سالها کرده حامله !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٧

خداحافظی

آخر  آخرای زمستان است ...

برف زیبا و عجولی می بارد تا با ما وداع کند وفادارانه و نشان دهد که گرچه کم باریده ولی از سر توانش بالاخره باریده زمستان پیر کهنه !

بارشی از خاطرات گرم و سرد و عریانی بی ریای طبیعت .

دلم می گیرد از رفتنش ! مثل بچه ای هستم که مادرش را گم کرده است .

زمستان ... معنای شعر و تداعی جسم خسته و بی برگ و شاخه ذهن من !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٧

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۱۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٦

محال

گفتند که باتو سرگرانی بکنم

ترکت گویم چه کارسختی بکنم

عهد من وتو دوباره ازنو  نو  شد

گفتندولی محاله پستی بکنم !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٢ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٦

............ دو بیتی

گفتی سرانجام که مدیون منی

گفتی و ندیدی که لرزید تنی

کابوس سیاه زندگی پایان یافت

با حرف تو شد شاعره عشق زنی !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٦

سکوت

نه از دنیز حرف میزنم

نه از  دالغا !

نه از کوهها ....

نه از قارتال !!

کارت ملی اینها

مهر باطل خورده است

چندیست ......... !

 

از دو فانوس دریایی چشمانت

در این ظلمت تنهایی

خواهم گفت

و در نواختن تار

روشن خواهم کرد قلب شب را !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٦

............. اخم

عشق آمد

خنده بر لب ها نهد !

خنده اما دائما در بغض بود .

پشت قاب پنجره تنها نشست

به کلاغ پشت بام لبخندزد !

 

عابرانی می گذشتند

از خطوط دید او

سرها پایین 

لبها همه تسلیم زمین

اخم بر خنده عشق

رنگ تنهایی کشید .........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٦

............ رویا

دیده را تا می نهم بر روی هم

می شود ظاهربه چشمم روی تو !

می فشارم دیده را بر روی هم

تا نگه دارد برایم روی تو .........

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٦

مهمان ( داستان کوتاه )

دو هفته است که حمیدآمده ایران ... از دوستان قدیمی است و برای اینکه زندگی و درآمد خوبتری داشته باشد سی سال قبل  در اوج جوانی رفت آلمان . حالا که برگشته پیر شده و در اثر سکته ای که ده سال قبل کرده نیمی از صورتش با نیمه دیگر قرینه نیست و موقعی که می خندد  دهانش کج میشود و رو به بالا میرود . بسیار مهربان و صمیمی و انسانی دوست داشتنی است . صداقتی که در طول سالیان در باطن  حفظ کرده چهره اش را باوقار نشان میدهد . دل از وطن اصلا نبریده و از اینکه مادر و برادرش در غیاب او به فاصله چهل روز درگذشته اند غمگین و افسرده است .

گفتم : حمید ! تو خوب طاقت آوردی تا بحال ..... عده ای رفتند و وقتی برگشتند روانی شده بودند . یک نفر را میشناسم که وضع روحی اش به هم خورده بود و حالا فقط شعرو داستان میگوید و نقاشی می کشد و تخصص دکترایش دود شد رفت هوا ........ 

 گفت : آره اتفاقا می شناسم او را !

شنیدم ام  میره شاهگلی و یه گوشه ای می نشینه و اشعارش را با صدایی محزون می خواند و می گرید . 

          ناهار مهمان خانه ما بود . اصرار کرد از هوای بسته خانه بزنیم بیرون و هوایی تازه  بخوریم و شام هم مهمان او باشیم .

آخر آخرای شب بود و می خواستیم برگردیم . رفت یک گوشه ای و از جیبش کاغذی در آورد و نوشته های آن را با صدای موزون به صورت ترانه ای برای ما سرود و گریست . خندیدم و گفتم : حمید ! تو و گریه ... مگه بچه ای ؟ .... جواب نداد و گوشه کاغذش عکس گلی کشید و باز قطره ای از چشمش چکید .

 گل در قطره اشک او پژمرده شد ....

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٥

...........ماندن

همه آنهایی که کار هنری می کنند علتش یا لااقل یکی از علت هایش یک جور نیاز ناآگاهانه است به ایستادگی و مقابله در برابر زوال .

اینها آدم هایی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارند و می فهمند و همینطور مرگ را !

کار هنری یک جور تلاشی ست برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن  " خود "  و نفی معنی  " مرگ  " ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۳۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٥

مزار

هیچ میدانی دلم با تو برفت

آنچه در جانم بود دنبال تورفت

آن چنان غوغا که در جانم بود

بر مزار روحی ست که با مرگ تو رفت !

 

                          

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٥

کمی هم خنده بد نیست

عزرائیل رفت بیمارستان برای قبض روح عده ای .

وارد اطاقی شد که زن مریض بدحالی به سختی نفس می کشید . زن از دیدنش ترسید و هوار کشید : برای کشتن من آمده ای ؟ ... عزرائیل گفت : نه بابا ! تو چهل سال دیگه هم عمر خواهی کرد . زن همانجا لباس های بیمارستان را در آورد و خوشحال  در رفت .

رفت  جراحی بینی کرد و باسنش را فرم انداخت و سینه هاشو عمل کرد و خلاصه شد مانکن به تمام !  سرحال و مست بود و دلش میخواست از زیبایی ائل گلی تبریز  لذت ببرد و گردش کند و همش تفریح . از خیابان که رد می شد ماشینی بهش زد و مرد ..... !  رفت و یقه عزرائیل را گرفت و گفت : مگه نگفتی زیاد عمر خواهم کرد . تو هم مثل تمام مردها دروغگوئی !! .......... عزرائیل چشمهایش خیره و مبهوت مانده بود . گفت : ای  وای توئی ؟! من نشناختمت ! چقدر عوض شده ای .............


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٥

چشم ها ی خانه

صبح زیباییست ! خواب مانده ام ... قرار بود شیشه های پنجره ها را موقعی که گرگ میش را می بوید ...بشویم . از دیشب نقشه می کشیدم چه جوری و از کجا شروع کنم این همه پنجره را !!!!!!!!!

شفافیت را گذاشتم بالای سرم و بهش سفارش کردم منو زودتر از خواب بیدار کند . اونم انگار خواب مانده بود !شاید با دیدن وضعیت موجود مصلحت دیده بود خودش را آلوده نکند !   چندروزه هوا باز هم آلوده ی گردو غباریست که بر چهره زمین و آسمان نشسته است .

حالا خوشحالم ! برف آبداری از آسمان میبارد و پدر گردو خاک را در می آورد . شیشه ها خودبخود حمام می کنند . بروم به تنشان لیف بزنم ........................  پاشو ! با توام ! شفافیت ...........................    

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٥

یادواره

امروز سالروز تولد "

پروین اعتصامی " ست .

 شاعره ای از دیار

آذربایجان ...... یادش

گرامیباد .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٤٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٥

شعله ( دوبیتی )

در دست تو من باده " می " رادیدم

اندرون آن آتش مستی دیدم

وقتی که قدح را به لبانم بردی

شعله عشق را در تو فروزان دیدم !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٤۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٥

سخنی از بزرگان

من جادوگرم !

 

چون کسی هستم که

 می کوشم تا

استعدادها و اقتدارهایم

را پرورش دهم . به این

معنا همه می توانند

جادوگر باشند............

 

 

 

               پائولوکوئیلو

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٥

شب نامه

من دیگرخوشبخت نخواهم بود

شاید مهم نباشد

آنقدر چیزهای دیگردرجهان هست

هر لحظه ژرف تر

و گوناگون تر از دریاست .

زندگی کوتاهست

وحتی اگر ساعت ها دراز باشند

شگفتی تیره ای در کمین ماست

مرگ ...این دریای دیگر

این تیر دیگر

که می رهاندمان از خورشیدوماه

و از عشق .

سعادتی که تو به من دادی

و ازمن گرفتی بایدنابودشود

آنچه که همه چیز بود

دیگر هیچ نخواهد بود .

برایم تنها لذت غمگین بودن میماند

عادتی بیهوده که می راندم

متمایلم می کند

به سوی جنوب ... به سوی دری

به کنج خاص کوچه ای .

 

                 از: بورخس

                     شاعراسپانیایی

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٥

دو بیتی

از بس که خمیده شد تنم بر دفتر

تا از تو سراید سخنانی برتر

داد از دهن قلم به عالم برخاست:

ول کن کمرم ! تهی شدم از جوهر !


                  ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٤

عیدانه

دو ضعیف ... ضعیف بزرگتری را

نمیسازند . بلکه قدرت جدیدی 

را به وجود می آورند ............

                   ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٥۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٤

آنرمال ( هذیان نیمه شب )

... مثلا که خداحافظی کردم و رفتم دنبال خانه تکانی معمول روزهای عید و از همه مهم تر یه تکانی هم به ذهنم بدم ........ یک وداع هم نوشتم با کلاس تمام و عکسی مثلا :       end   the !!   ( اینم انگار عوض بدل نوشتم ) - لطفا خودتان جابه جایش کنید ! بعد خواستم بدونم چه کسی قدرمو میدونه و چه کسانی نه !!!!!! ......... خلاصه مسائلی پیش آمد که نتونستیم بریم و ماندیم . و مجبوریم وداع که کردیم دوباره بگیم : سلام  ! من آمدم دوستان عزیز . گرچه عده ای از وداع من خوششان آمد و پسند کردند . عیبی نداره دنیا دار مکافاته ...... میگن : اعتراف به اشتباه نشانه خردمندی است ! این گفته را به رویم زدم تا زیاد خجالت زده نشوم . ( از خودم و دوستان )

بالاخره چکار کنیم ؟ آدمی هستم دم دمی مزاج و نا محکم و این البته گناه عده ایست که میگن : هنرمند جماعت همه اینطوری ان و  آنرمال !!!  خلاصه من دم دمی مزاج و آنرمال و متناقض دوباره سرو کله ام به اجبار خودم اینجا پیدا شد . با یه عالم کارهای خانه و سه تا بچه و یک مرد  که هزار بار از بچه بهانه گیر بدتره .  باید به عشق نوشتن دوباره برپا بایستم و قلم را برای زنده ماندن به کار بیندازم .

ترک عادت موجب مرضه ! یعنی از قدیم تو گوشمان اینو حک کردند . هروقت از جارو پارو کشیدن و گردگیری خسته میشم گاه گداری موظفم یادی از قلمم که گوشه ای کز کرده و بروبر نگاهم میکند بکنم . حتما مابین کارهایم که تمامی ندارد یه سر هم به شماها می زنم ........... به این میگن : آدم از خود بسیار ممنون ........... برم لباس هارا از لباسشوئی درآرم و اتو کنم ......... هنوز چند روز مهلت دارم . پرده را الان زدم ..... خیس خیسم .......... فعلا !

                                ***

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٤

سرخی تو از من ... زردی من از تو

......... بچه ها دور آتش جمع شده اند و فقط و فقط می خندند بدون هیچ حرفی ! نور فشفشه ها در آسمان صورتشان را رنگارنگ کرده و سیم شادی در چشمانشان مدام اتصال می زند . آتش رفته رفته اوج می گیرد وبا  پرتاب ترقه ها شعله ها گر می گیرند و  می رقصند . بادی بازیگوش مثل بادبزن صورت سرخ بچه هارا با نرمی خنک می سازد . تمام بچه ها دور هم اند  غیراز سیامک که در گوشه ای ایستاده و به آتش زل زده است . انگار به درون آتش افتاده باشد رنگ صورتش رفته رقته قرمزتر می شود . با این که دور از جمع دوستانش ایستاده سرخ تر از بچه های دیگر است .امروز مبصر را از کلاس صدازدند و گفتند : از جشن عاطفه ها مقداری پول جمع کرده ایم . توی کلاس وضع مالی پدر کدامیک ازبچه ها   بده ؟ مبصر گفت : سیامک ! آقا ...  پدرش دستفروشه و خود سیامک هم یواشکی کمکش می کنه موقع شب و اینا ! ما چند بار دیده ایم ولی اون خودشو پشت چرخ قایم کرده .....

 

صورت همیشه زرد سیامک از ظهر امروز که ناظم شلواری مردانه دستش داد و مقداری پول توی پاکت .... به سرخی زد . او شاگردی نمونه در مدرسه است و پدرش با دستفروشی به چهره زندگیشان حیثیت می دهد . سیامک همیشه کمک حال مادر در خرید و کمک حال پدر در تاریکی شبهاست و تا پاسی از شب درس می خواند .

سیامک را میشناسم ! دیگر هیچوقت از واژه " جشن " و " عاطفه " خوشش نخواهد آمد . میدانم خلقیاتش را .  با مادرش حسابی دوستم و سلام وعلیک دارم .

چهارشنبه سوری و آغاز بهار برای او از این به بعد سرآغاز دربدری هاو آشفتگی ها  خواهد شد . آتش را که با آب خاموش کردند و رفتند مادر سیامک با چشمانی سرخ آمد و گفت : نمیدانم سیامک چرا میگه ازعید به بعد دیگر به مدرسه قدم نخواهد گذاشت . و ناراحت و پریشان و  تلوتلوخوران رفت ................................

                              ***

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٤۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٤

زنگ سیاحت ( داستان کوتاه )

: آرمین تویی ؟ سللللللللللللام م م م م م م ! نشناختی منو؟

مرد دفترچه کوچکی از جیب بغلش بیرو ن می کشد ... دستپاچه هست و قلبش تند تند می زند .با شتابی مضطربانه چیزی را لابه لای صفحات دفتر جستجو می کند .   آهان ! پیدایش کرد ! با عنوان " آرمین " به نام  نسترن فلش کشیده است . زود جواب می دهد : جونم نسترن ... منو ببخش حواسم به ارباب رجوع بود ! نه بابا رفت ... راحت باش ! خوب بگو ببینم چه عجب از این ورا ؟ ... چربی زبانش بیشتر است و میداند زن پشت خط شیفته زبان چرب و نرم او هست . هنوز حرف های پر چرب و چیلی میزند که پشت خط ویراژ می کشد یکی ! ... با عذری مودبانه گوشی را به سمت آن یکی زنگ میراند . اینبار صدایی میگوید : فرشیدجونم سلام ! عزیزدلم چرا پیدات نیست اینروزا ؟ ...... مرد بازهم با عجله نام فرشید را جستجو می کند . مقابل فرشید نوشته : سمیرا ! ........ زود جواب میدهد : سمیرا جونم ! تو کم پیدایی دلم ! قربون وفاداری ات برم . حق هم داری ! مشغله زیاد ... گرفتاری و کم محلی زنم ... کلافه ام بخدا . خوب شد آمدی یه حالی ازم بپرسی ... واقعا تنها بودم و دلتنگ !! خوب از خودت بگو ؟ موهاتو چه رنگی کردی اینبار زیبایم ؟ ........

دفترچه پر است از نام های مختلف دسته بندی شده و بسته بندی زنان در قسمت راست ... و مردان در قسمت چپ !

تنها صدایی که برایش عنوانش مشخص است صدای زنش هست که او را با نام واقعی اش " غلام " صدا میزند . وقتی غلام را میشنوه می فهمه طرفش کیه و آب دهنش خشک میشه . چربی ها آب میشوند و زبانش لعاب می بندد .

                                 ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٤

پیشواز

بهار می آید ؟

اما انگار نمی آید !

به من پیغام داد :

سالهاست  " آمدن "

در انتهای تیز سرما

و آستین فصول را بالا زدن

              در آغازین اتمام سال

                          با اوست ...

و امضای زیبایی

به نام پاییز 

             -  در آخر  - !

                 ×××

دلش شکسته بود

میدانست می فهمم

به من گفت !

تمام این ها را .........

                ×××

عصای موریانه ای را شکست

و در جشن آتش

با بازی دروغین شادی قلابی

                        -  سوزاند  -

                    ×××

دلش گرفته بود !

گریست و گفت :

بهار هم ای ی ی ی ی ی ی ی

                      بهار قدیم !

                     ×××

شاهد بودم !!

عصایش شکست

دیگر اصلا نمیتواند بیاید .

                ×××

 

از بلاتکلیفی فصول ترسیدم

ترقه ها هم جیغ می کشند .....

 

                 ×××

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٠٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۳

جاودانگان

شاید دوباره پر گیریم

نمیدانم!

شاید .......


پر می گیریم ولی

چون عقابی اینبار !

نه ساحلی نه دریایی نه طوفانی

ما را

حریف نخواهد شد !

میدانم ....... میدانم

بالهایی خواهیم گشود

به وسعت هستی

نغمه هایی خواهیم خواند

از دل خاکستر ققنوس !

گریز از گریز ما نخواهد بود ......

ما جاودانگان ........

          ما جاودانگان ..........

                 ما جاودانگان !

 

                   ***

 

 





+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۳

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٢

 

............. با بهار برمی گردم  !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۱

 

 

چهارشنبه سوری در پیش است ... کینه ها را بسوزانیم !

مبادا دل ها را ..........................................................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٠

 

به پایان آمد این دفتر ..................

 

از تمام دوستان و عزیزانی که یاری

ام کردند تا بهتر بیندیشم نهایت

تشکر را دارم ... روزهای خوبی

برایتان آرزومندم  .

 

ساغ و سلامت قالین ..................

بایرامیز شادلیغینان اولسون .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٩

وداع...............

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٥:٢٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٩

و ................ تبریک پیشاپیش

فرا رسیدن عید نوروز بر همگان مبارک

 

 

                                                      لبخند

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:٤٤ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٩

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

 

 

 

 


 

دوستان ! رفتنی هستیم ......

بمانیم که چه ؟!

زنده باشیم و همه

روضه بخوانیم که چه ؟!

درس از این زندگی

از بهر ندانستن ماست .

این همه درس بخوانیم

و ندانیم که  چه ؟!

 

                        -  استاد شهریار-

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 






+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٤:۳۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٩

هدیه

من برایت می نویسم

حس زیبای دلم

من صدا می زنم نام تو را

و چه آسان میتوانم گویم :

"   دوست می دارم  تو را  "  !

خنده ام می گیرد از کار جهان

راز ما پوشیده است بر همگان !

دل دیوانه من  پر زده است

مثل پروانه به دور و برتو می چرخد .

نابود میگردد میدانم ... میدانم

دور آتش هر کسی می چرخد !

 

                 ***


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٩

قله

مدتهاست می آید

برای تسخیر من !

با کوله بار رنگارنگ ننگ .

هربار با احتیاط

بر صخره هایم گام برمیدارد

وبا ترس از لغزیدن روی ریگ های ریز و درشت

چشم های حریص خودرا

بر من می دوزد

که در غروبی دلتنگ و سرخ فام

بسیار پر بنفشه جلوه می کند !

                ***

هر بار که می آید

پرچم های غاصبانی را می بیند

که  پاره پاره در  راه مانده اند  .

با غیظ ی شدید

بر زمین سخت

لگدی می کوبد

و آه خود را

بر دامنه ام می گسترد  !

              ***

در شب و روزهایی که این چنین برمیگردد

میدانم دوباره به هوسی فاتحانه

          خواهد آمد ...  !

پرچم های واژگون

در دامنه های بیکرانم

همچون مترسکان ژنده پوش

در امواج نفسم می لرزند !

                 ***






+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٩

........... یه حرفایی

سوخته دلان هنگام شادی خود را رسوا می کنند زیرا شادی را چنان در آغوش میگیرند که گوئی میخواهند از حسرت  خفه اش کنند :

دریغا  !  اینانند که چه خوب می دانند که شادی از برشان چه گریزان است !


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٩

زاهدانه ترین حرف

در عشق حقیقی روح است که تن را در آغوش میگیرد ......

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۸

عمر

 لحظه ها در گذرند عمرها میگذرند

قدرهم را دانیم به شتاب می گذرد

عمر هرکس به زمانی کوک است

زین راه همه چون رهگذری میگذرند

 

                       ***


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۸

نابینا

می دوم از تو همیشه

در نگاهت گم کنم تصویر خود .

می خواهم که در قلب تو  من

یکسره ویران کنم دلبستگی!

 نمی خواهم که آوار فرو ریختن دیوار عشق

در دلت ریزد ... پریشانت کند .

تنها راهی که دارم اینست :

نابینایش کنم چشمان زیبای دلم !

 

                   ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۸

دو بیتی

سالیانی ست به یادت زیسته ام

در دلم راز تو  چون گنجینه ای نهفته ام

هر چه در دل هست مدفون شده است

سالهاست من مرده ام .......... نگفته ام  !


 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۸

رگبار

وقتی به هم پیچیدیم

باران تندی می بارید .

رگبار بر شیشه می زد

و عطر خاک خیس را بر تنمان می مالید .

ما در نور صاعقه

که دم به دم

روشن - خاموش می شد

بهم پیچیدیم

آنها عشق را نظاره کردند

و تا سپیده سحر به هم پیچیدند ....!

 

                     ***


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۸

تجربه من و من هایی مثل من !!!!!

آدمی را به خاطر فضائلش از همه

بیشتر کیفر می دهند ................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۸

........... یک وصیت

هولناک است از تشنگی در دریا هلاک شدن .


چرا باید حقیقت خویش را چنان نمک آلود کرد که


دیگر تشنگی را فرو ننشاند ؟



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۸

از بزرگان

آنچه انسانی را والا میسازد  نه

شدت احساس های والا که مدت

آنهاست ...............................

 

                                     نیچه

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۸

سخنی از بزرگان

عشق به یک تن بیرحمی است

زیرا به زیان دیگران تمام میشود .

                                              

                                                  فردریش نیچه



                         

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۸

تبریک

هشتم مارس ( 18 اسفند) روز

جهانی زن بر تمامی زنان جهان

مبارک ..................................




                 ***

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٧

یقین

ایستاد قلبم ... دوباره لرزید

آخر امروز رسیدش یک خبر !

آن که   " او " می گفت و " شاید " می شنید

آخر امروز حقیقت شد ثمر !

دوستم می دارد ... میدارد فهمیدم

فکر مرا پر کرده بود تردیدم !

چون صدای دل او  قلبم شنید

فهمید و فهمید که دوستش دارم !

 

 

                       ***


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٧

برای خودم

تو به خاطر بسپار !

آن زنی که هی قلم زد ... هی نوشت

چشم هایش کنج میز انزواهارا تنید

هی نوشت و پاره کرد دیوان کاغذ باطله

انصاف نیست فراموش شود رازهای او !

 

تو به خاطر بسپار !!

می نویسد او هنوز .....................

 

                       ***

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٠٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٧

تحفه

چه کسی میداند

سخنی هست برای عصر خویش ؟!

هزاران شعر و نثر در دفتر دل او نوشت

چه کسی می داند آن غزل ها او سرود ؟

 

و حالا هست او ... یکتا تنی

زنی با کوله بار درد و رنج

 پیکر بی رنگی و نجوای رنگ           

بسته گوشش را به اغواهای ننگ .

آنچه او باید نمی دید ... دیده است

نقش هر ناگفته را کشیده است .

 

صدهزاران حرف نوشت با نوک پلک

چه کسی میداند او نوشت تاریخ خود ؟

ترس دستانش به نای ذهن هنوز می چربد .

ذهن تخدیر میشود با اضطراب و ترس او .

در کانال زندگی تصویر او هست بی رنگ

می زند پرپر  زدست مردگان تقدیر او .

 

حال اگر دستان با چشمان او یاری کند

این صحیفه با قلم شفاف گردد تا ابد !

 

                       ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٧

پیوند

من نمی خواهم که سر سایم به آستان کسی

از جنونش سر به آستانه تو می شکنم !

با تو من شاید که پیوندی به خودیافته ام

در قماری این چنینم زندگی را باخته ام.

عشق ما هم من  تو را آتش زده

آتش ات را خاموش شعله اش سر می کشم !

این چنین می سوزم و بس کن دگر

من نمیخواهم سرا ... زندگی ات نالان کنم !

به  هنر تا به ابد و ابد را به هنر

بسته ام سخت گره ... زندگی و عشق را   !

 





+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٢٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٦

اعتراف

از عشق شروع کردم و به آرتروز عشق رسیدم !

ای عشق من ! روی سخنم با توست . من که به تو دل بستم و با آغوش باز گرمایم را با وجودت عجین کردم .

حاشا ! حاشا !! که ذره ای از مهرم به تو نکاسته است .

در شبهای خلوت تنهایی ... موقعی که همه به خواب خوش یا ناخوش رفته اند چه میدانم !؟ من و تو هم را پیدا می کنیم . فقط میدانم که دوست دارم به سکون در سکوت گوش کنم و این از ابهت تنهایی نمی کاهد . و چقدر تنهایی را خواهانم با فکر تو که زیر آوار زمان مرا صدا میزنی !

یک کتابی ... یک قطعه آوایی آذری ... در کاست کهنه ی از خط زمان افتاده ای و کاغذی سفید برای نوشتن ..........

و این که اینجور فکر کردن به کسی هم آسیب نمی رساند .

                                                           فقط همین !!

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۱۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٦

..............خار

سالها با فکر تو زیسته ام

یک کلام از این سخن نگفته ام

فاصله در بین ما چندان نیست

خارها در این مسافت کاشته ام

                               ***

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٦

بغض زمانه

.......... روزگار دلپذیری بود . همه چیزش خوب و دوست داشتنی و از طراوت و صداقت می درخشید . از کائنات صدای مرغ ملکوت می آمد قهقهه و در جان های خسته هیجان و شور می آفرید .

روزگار غریبی بود ! دلها برای هم می تپید و

نبض هستی میزد .

اما حیف ! بازهم روزگاری ست ..........

غریب نه ! اما عجیب هست . باید باور کنی !!

مرغ ملکوت را از دار زندگی آویخته اند ...  حنجره

اش را بریده و از آن صدای شوم جغدان را طنین

افکن کرده اند ..........................................

 

 

بغض جهان می ترکد !!!!!!!!!!!!!!

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٥٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٦

 

با صد هزار مردم تنهایی

بی صدهزار مردم تنهایی

 

                                        -   مولانا  -

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٢

تقدیم به بهاری که در راه است ............

نو رسیده دختری ست ....

اولین فرزند پاک این جهان

قد کشید از خاک تر

مادرش با بوسه ای نامید  :

اسم او  " بهار  "  !

 

                  ***

می کند بازی با باد بلوغ

باد زلفش ریخت تا روی کمر

جویبار شرم از دره سینه ها گذشت

باد دست و روی خود شست در آن

سبزه های تن او را آرام چرید

از لب او بر زمین تصویرگلها را کشید .

او پریشان کرد موها در فضا

ریخت بر خاک جهان

دانه های تار او .

تارها جوانه زد غنچه دمید

پیچید بر دور ساق پای او

                 هدیه باد !

 

                  ***

باد می پیچد کمرگاه تنش

طوفانش می کند کمان ابروی بهار

باران در گوش خاک آهسته گفت :

مثل اینکه بهار آبستن است !


شد بدیع رنگ جهان باجلوه های تازه تر

بادچون تیری گذشت از چادررنگین کمان

دخترک خندیدو آب از چشم او بیرون جهید

چشمهایش چشمه زاران را به خاطر آورد !


او مادر میشود دستش پراز گوجه سبز

بر دو گوشش آلبالوهای قرمز می زند .

صورتش کرکین شده مثل چاغاله های سبز

لپ او رنگین تر از شاه توت های دور و بر !

 

                          ***

آبشار آسمان بوسید تب و تاب زمین

چشم ها روشن ! به زیبایی او حسرت برید .

ابرها فواره زد از لابه لای سنگ ها

صخره ها  راه دهید ! آب آینه می برد !


باد سرش را روی قلب او گذاشت

در میان سینه اش یک بوسه کاشت

شیرها فواره از آتشفشان کوه زد

آواز میخواند در گوش او  باد بهار ........

 

                        ***

 

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٢

باید از دیده ها پنهان شد !

.......... امروز هوا سوز خاصی داشت و باد بیخانمان سرماخورده ای خودش را به هرجا می کوبید . بیمار بودم و از تصور صدای محزون سرما  حتی کنار بخاری هم بدنم مورمور می شد و می لرزیدم . هوای اطاق بسیارخفه و اندوهناک بود . لباس هایم را تند تند پوشیدم و از خانه بیرون رفتم . چاره ای نداشتم باید می رفتم تا مقداری با خودم باشم . قدم میزدم آرام و باد دیوانه همه جای تنم رامی کوفت . خودم را سپرده بودم دست او .ازطرفی سرمای سوزناکی چشم هایم را اذیت میکرد ولی باز چشمانم راهم سپرده بودم دست او . برف شروع کرد به باریدن . چتر یادم رفته بود . و این هم خوب بود . دلم میخواست زیر توده برفی از دیده ها پنهان شوم . اما در درون چنان می سوختم که برف ها در مجاورم آب میشدند و جوش می آوردند و به هوا می رفتند چون بخار آه من !

وقتی به خانه برگشتم حسابی خیس شده بودم . از برف نبود ... عرق کرده بودم .

                                   ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٢

سه تار من

نالد بحال زارمن امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من

ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من

در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشک است جویبارمن و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه این جویبار من .......

 

                                     استاد شهریار

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٢

از :

زندگی در صدف خویش گهرساختن است

در دل شعله فرورفتن و نگداختن است .

 

                                     اقبال لاهوری

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٢٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۱

تقدیر

باز هم احسنت تشویقتشویقتشویقتشویقتشویقلبخند

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۱٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۱

 

در طواف شمع می گفت این سخن پروانه ای

سوختم زین آشنایان ای خوشا بیگانه ای

 

                                 ملک الشعرای بهار

 

                         ***

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٠۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۱

سرزمین

راستی !

من اهل کدام سرزمینم ؟

ذهنم گشته سرزمین تو

غارت شده و تاراجم اینجا !

در دیار تو

من زادگاهم را

                    گم کرده ام ......

 نشانی ام را پس بده !

 

                       ***

 

                                    

 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٤۱ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱۱

مراقبه ( داستان کوتاه )

مقابل آینه قدی ایستاده بودم و مدام تکرار میکردم : چشمانم ! چشمان زیبایم !! دوستتان دارم . و بعد از ده بار تکرار با صدای بلند سراغ قلبم رفتم که این روزها ضربانش بیشتر شده بود و نفسم بند می آمد . دادکشیدم : قلب عزیزم ! دل نازنینم !! با توام ... به حرفم گوش کن . آرام بگیر ... آرام ... آرام و کلمه آرام را دهها بار برایش تکرار کردم . البته باید همراه با گفتن این حرف های آرامبخش به تمامیت تشکیلات بدنم صداهای مخصوص مثل  هاااااااااا یا  هووووووووو  ( دم و بازدم ) از ته قلبم در می آوردم . مقابل آینه می چرخیدم تا مبادا عضوی فراموشم شود .

در حال حرف زدن با دماغم بودم که صدای عصبی همسرم از پله ها به گوشم رسید : غذا جزغاله شد ....... بویش تمام کوچه را برداشته است .

از سر کار برمی گشت و من مشغول تمرینات " روشهای تائو " بودم برای تبدیل تنش و ناراحتی به شادابی !!

 

                                       


 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٠

............... شیشه ها

هر روز بعداز ظهر که مردم خسته از کار و دوندگی هر روزه چرتی می زدند تا نشاط از دست رفته را باز یابند شیشه یک پنجره ای می شکست . از صدای شکستن اش اوایل هراسان میشدند و به کوچه می ریختند اما بعدها که تکرار شد برایشان عادی گشت و چرت پاره شان را دوباره می دوختند . می دانستند هر روز یک شیشه خواهد شکست و تا فردا آسوده بودند تا نوبت کدام بخت برگشته ای برسد .

مش جعفر جام بر پیر محله از بس اینروزها کارش زیاد شده از خستگی می نالد .

مردم میگویند : مشدی سال دیگر حتما به حج خواهد رفت !

پسرش " علیرضا " که شیطنت خاصی همیشه توی نگاهش پر می کشد اینروزها لباس های عجیب و غریب می پوشد و موهایش را هم سیخ سیخ می کند . قید مدرسه را هم کم کم زده وبنا به گفته مردم تمام تجدیده !

امروز هم شیشه آشپزخانه ما شکست و خرده هایش ریخت روی اجاق گاز . مش جعفر با پسرش آمدند و شیشه را انداختند . گفتم : خسته نباشید ! کمک هم که دارید . ماشاالله پسرت بزرگ شده !

گفت : آره ! خدارا شکر ...... درسش تمام بشه میفرستمش انگلستان !!

پسرم خندید و گفت : حتما جزو مافیا میشه . استعدادش را داره.  چپ چپ نگاهش کردم و مشدی خندید و گفت : انشاالله !

فردا صبح دوباره همان شیشه شکست .

 

                                 ***

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٠

سوررئالیسم ؟

درآثار نقاشان سوررئالیست که در نظر ما چنین غریب می نماید دامنه انتخاب فراختر و حق ظهور  " آنچه که هست  " بیشتر است . اگر اینگونه آثار را سوررئالیست گفته اند از اینروست . شعر و هذیان و سخنانی که در مستی گفته می شود بنابر عرف عام  " واقعیت "  ندارد . اما چون درست بنگریم از سخنان سنجیده ما حقیقی تر است . زیرا بی مراقبت عقل و بی رعایت منطق از وجود درونی ما سر چشمه میگیرد .

سوررئالیست : آنچه در رعایت واقع بینی بر رئالیسم برتری دارد ........................

 

 

نقاشی رنگ وروغن : عنوان  ( آرزیلار ) -  1386

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٠

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٠

خوشبختی از زبان :

کنفوسیوس :

خوشبختی یک احساس درونی و ویژه است

که تنها خود فرد باید آن را احساس کند .......

 

                           قهر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٠

سخنی از ویلیام شکسپیر

: من همیشه خوشبختم ! می دانید چرا ؟

برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظار ندارم .

انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .............

 

                              متفکر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٠

مذاکره

صبحانه می خوریم و هیاهوی بچه هایم خیلی زیاداست . راجع به  اختراع و مخترعین و علم و دانش و دستاوردهای بشری که با زحمت به دست آمده بحث می کنند . مدام سر سفره پا میشوم و باز می نشینم . با دستورات آنها انگار بازی بشین - پاشو می کنم ! یکی چای میخواد آن یکی مربا و... اما تمام حواسم بیشتر به بحث های آنهاست که برایم خیلی جالبه . به آنها میگویم : بچه ها ! خوشحالم زحماتم به ثمر رسیده و دارید برای خودتان آدمی می شوید . سعی کنید همیشه به جای   جرو بحث و به سروکول هم پریدن صحبت های به دردبخور کنید  مثل امروز که از اختراع و دانش حرف می زنید . پسرم خندید و گفت : مامان در فکر یک اختراع بی نظیرم ! داریم مذاکره می کنیم و اینا هم کمکم می کنند . صدای خنده هایشان بلند شد . گفتم : خوب ! میخوای چی اختراع کنی پسر گلم ؟ گفت : بگم اگه خیلی خوشحال میشی . گفتم : زودباش بگو میدونستم روزی یه چیزی میشی ! گفت : این روزها نمیدانم چرا سرم خیلی میخارد ! دستگاهی که باهاش سرم را بخارانم !! اتفاقا به درد تو هم خیلی  میخورد که هی میگویی فرصت سر خاراندن هم نداری ........... !

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٩

تعهد

شاعران و نویسندگان متخصص فوق

متعهد به کوچ مدرک

می خواستند چیزی را

                    ثابت کنند

                          تا همگان

                              کف بزنند بر آنها !

قلم داموکلس را

از غلاف کشیدند

و پرتاب کردند

                    به سوی یک فوج !

 

به اتفاق نوشتند :

باز پرنده ای بر زمین افتاد .

و در دل خندیدند :

                      واصل شد به درک !!

 پر

پرواز

پرنده

           لغات دست آموزی بودند

            که می رساندند آن ها را

                                            به اوج .......

 

 

 








+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٩

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۳٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۸

........... جایگاه

پرنده در آسمان پرواز می کند

اما لذت نمی برد !

با یک سوت

به قفس برمی گردد

                            هر روز  .......

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۸

و یک بیت از :

دلم از این خرابیها بود خوش زانکه می دانم

خرابی چونکه از حد بگذرد آباد می گردد !

 

                                         فرخی یزدی

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۸

درد بی درمان !

از یک جایی به بعد آدم دوست نداره همه چیز درست بشه .......

دوست داره همه چیز تمام بشه !

 

                      متفکر

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۸

............. فقر شعر

می ریزد خشت باران

از شکاف فقر

سقف ترک برداشته است  !

آخرین بارکه نوشت

                       -   از آن -

                                یادش نیست ........

 



                           


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۸

............... یاد

او رفته است

حتی وقتی رسیده

باز هم رفته است !

 

          **


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۸

امتحان

پسرم امتحان عربی دارد و با صدای بلند می خواند :

 

المیخوام البرم الدریا الکنار ........

 

الدریا الچقدر القشنگه ...... !!!!!!!

 

خنده منو که می بینه میگه :

 

ای وای الله !  ال آلزایمر توتموشام !

 

                        ***

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٧

 

انسان مومن به هستی نه از مرگ می هراسد نه از زیستن ...

 

                                                                 (    انشتین )

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٧

هایکو ( شعر کوتاه کوتاه )

                 خانه تکانی

 

.......... خرت و پرت های روز مره گی را

                           دور خواهم ریخت !

 

                                          می خواهم 

                                  خانه ام را

 

                                                    بتکانم ................

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٦

فقط یک خواب بود !

اگربخواهم خوابی را که دیدم در بوم نقاشی به

تصویر کشم شاید به مذاق خیلی ها خوش

نیاید: دختری کم سن و سال با دسته گلی در

دست یا شاید یک شاخه گل قرمز ... چون خواب بودم

واضح نمی دیدم . بهرحال ! داشت می دوید به

سوی تو که قامتت بلند بود و مثل آدمی منتظر

روی ریل های قطار ایستاده بودی و می خندیدی

آرام ! شاید هم بلند !! چون باز در خواب می

دیدمت برایم اندازه خوشحالی ات معلوم نبود .

داشتم سویت می دویدم و تو با لباس کاملا

سیاه و سرتاپا مشکی همچنان روی ریل ها

میخکوب بودی . دختر بچه در خواب با اینکه

پشتش به من بود و چهره اش مشخص نبود

ولی میدانستم خودم هستم و اگر در بوم

نقاشی طرف راست چهره اش را بر میگرداندم

در نظر بیننده ای که فکر می کرد دختربچه ای

خیلی شادان و خوشحال از دیدن تو هست در

کمال تاسف چهره ای می دید که از رگ های

روحش خونابه می ریزد و این را در خواب فقط

خودم حس می کردم و تو  ! چون می دانستی

من سالها قبل از تو مرده ام و لباس سیاهت به

خاطر این بود . قطار پشت سرت جیغ می کشید

و من هم !!

 

 

 

                                                                 ***

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٦

دوستان ( داستان کوتاه )

سه دوست بسیار صمیمی بودند و دیگران دایم به آنها غبطه

می خوردند . اولی دو دختر و یک پسر داشت دومی دو پسر و

سومی یک دختر .............. برای بچه هایشان وقتی آرزوهای

زیبا می کردند و صدای خنده هایشان به آسمان می رفت 

چشم حسودان به قول خودشان می ترکید . اما وقتی بچه ها

بزرگ شدند و سروسامان گرفتند و زندگی جداگانه ای تشکیل

دادند سالها از هم دوری کردند .

 

 

حالا در خانه سالمندان سایه هم را با تیر می زنند ..........

 

                                               ***

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٤

هایکو ( شعر کوتاه )

 

............ امروز که می روی

                                 هیچ   !

                             برایم بیاور

                       فردا را .....................          

                             

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۳

هفته ای که گذشت ! ( داستان کوتاه )

می خواستم غافلگیرش کنم ! دغدغه کارها و درس و مشق بچه ها مدتی بود مارا از هم جدا کرده  بود . این مسئله را از تغییر رفتارش استنباط می کردم .

به او زنگ زدم و با خنده گفتم : عزیز دلم ! میدونی امروز چه روزیه ؟

گفت : آره ! چرا که نه ........ مگه میشه ندانم .

گفتم : پس پاشو بیا همان جایی که همیشه می گفتی از آنجا خاطره های زیبا داری .

گفت : کدوم جا ؟!

گفتم : همان جا که کلاغ فراوان بود و به موهام گل  رز زدی و گفتی این روز هیچوقت از خاطرت نخواهد رفت .تو زرنگی ! خودت حدس بزن .

گفت : آره ! فهمیدم ........ یادم افتاد . همون پارک ... خیلی خوب تو برو منم میام .

با فاصله کمی که فقط صدایم را نشنود پشت سرش بودم و پا به پایش می رفتم . میدانستم هیچوقت به پشت سرش نگاه نمی کند .

رفت به یک رستوران شیک که نمای بیرونی اش از سنگ های مرمری قرمز و سیاه بود و از پشت شیشه های مات دودی رنگ داخلش دیده نمی شد . با خودم گفتم حتما میخواد یک ناهار درست و حسابی بخرد تا باهم در همان جا که قرار داشتیم بخوریم . خیلی معطل شد . نگرانش شدم . حسی به دلم افتاده بود که همان جا بایستم و منتظرش باشم . بالاخره بعداز دقایقی طولانی بیرون آمد .  نه  !! بیرون آمدند .......... دست هم را گرفته بودند و لای انگشتان کیپ شان گل  رز قرمزی خودنمایی می کرد . سرم را بردم توی چتر و پاهایم فقط چرخید . لحظاتی بعد زنگ زد . سرم داد کشید : عزیزم آمده ام همان جا ! اما انگار حدسم اشتباه بوده ... اینروزها میدانی که گیج شده ام ... میدانی که با  کار و هزاران گرفتاری  هوش و حواسی برایم نمانده ........ راستی منظورت کدام پارک بود؟ پارک کلاغ ها یا قناری ها ی رنگارنگ ؟

گفتم : نه ! هیچکدام ........ کلاغهای آنجا کوچ کرده اند . الان یادم افتاد .

ایستاده بودم زیر سایه بان گلفروشی کنار رستوران قرمز - سیاه و برف مدام می بارید . دخترو پسری دست در دست هم از آنجا خارج شدند . پسر گل رز  را به موهای دختر زد و گفت : اینم به مناسبت روز والنتاین ! بریم پارکی که کلاغ های زیاد دارد ؟؟!

 

                                     ***

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢

دعا

:  " احساس سوختن به تماشا نمی شود

آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم      "

آتش گرفته ام و حاشا نمی شود

خوشحال شو ! بعداز سوختن چه می کشم .

در بر گرفته است ... خاموش نمی شود

رقصی بکن ... !  می بینی چه می کشم .

از  پا به سر می دود آرام نمی شود

شعله رمیده اش میداند چه می کشم .

گفتی  بسوز و تماشا کافی نمی شود

شادم ! که در آتش ات میدانم چه می کشم .

بودن  یا نبودن به سخن سوز نمی شود

از دست دوزخ زمان ناله سر می کشم .

دل سوخته به نیایش - دعا درمان نمی شود

در میکده باده پرستان ببین چه می کشم .

 

                     


 



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢

 

پارازیت !

 هر داستان خوب چیستانی ازاین دنیای پهناور و

 پر رمز و راز است ...........

 

                              گابریل گارسیا مارکز 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٢٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir