کاروان

آوانتوریسم

چشم برپنجره دوخته ام شب

با فنجانی چای گرم در دست

به باریدن باران نگاه می کنم .

آرامشی سخت سکون

و جنبشی در قلب من !

 

صدای ضربان قلبم

ریگی است که هر دم

به داخل چای می افتد

و می زند و می زند محکم !

در نقطه ای محکوم

فکر میکنم و فکر .

..................................

من مانده ام و یک تنهایی دلگیر فصل

با فنجانی  مرتعش در دست !

 

چای سرد را قورت می دهم

و در آرامشی  سخت سنگین

به باران نگاه میکنم

در شبی که آغازیدن گرفته است

با خیالات من !!

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٧

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir