کاروان

دعوت

نمایشگاه نقاشی دوست خوبم خانم برادران که عمری را  جهت ارتقای هنر و ادبیات با سرفرازی و افتخار طی کرده اند در تهران برگزار خواهدشد . از تمام علاقمندان به هنر دعوت میکنم اگر زحمتی نباشد از کارهای جالب و خلاقانه ی  ایشان بازدید نمایند .

آدرس  : تهران - نگارخانه نقش جهان -  خ باهنر - خ همایونفر . کوچه سعدی . کوچه حافظ  .  خیابان محمودی 2 - پلاک 9

 افتتاحیه : جمعه 6 آبان 1390 از ساعت 16 الی 21 ............

ادامه نمایشگاه : شنبه تا چهارشنبه ساعت 17 الی  20  .............

پیشاپیش از جانب دوستم از همه شما علاقمندان تشکر می کنم . قدمتان روی چشم .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٢٧

 

بیوگرافی ناهید برادران اسکندانی .............

 

درسال1347 هجری خورشیدی در دیار تبریز چشم به جهان گشود و پس از اخذ دیپلم وارد تربیت معلم شد. در طول خدمت درآموزش و پرورش به تدریس هنر و ادبیات پرداخت . عشق به ادبیات وهنر انگیزه ای شد تا برای تحصیل ادبیات وهنر  وارد دانشگاه شود . نقاشی را به سبک مدرن و  انتزاعی دنبال کرده است و از مجموعه کارهای ایشان دو نمایشگاه برپا شده که یکی در تبریز به سال 1389 و دیگری در سال 1390 در تهران بوده است . اولین نوشته های  ایشان در کتابی  به نام  " همچون گذراز باد  " در نمایشگاه بین المللی تبریز به سال 1390 ( مهر ماه ) در معرض دید علاقمندان کتاب گذاشته شد ..........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٢٦

 

دعوت : 

( بازدید از نمایشگاه نقاشی در تهران )

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱٩ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٢٦

توصیه های ایمنی ............

من هیچ راه مطمئنی را به سوی کامیابی نمی شناسم  اما راهی را می شناسم که به ناکامی میرسد : گرایش به خشنود ساختن همگان !

 

                                      "  افلاطون  "

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٢۳

نقاشی رنک و روغن : سال - 1375

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٢٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٢۱

حکایت ملا نصرالدین ................

روزی پسر ملا نزد ملا آمده گفت : دیشب خواب دیدم که شما یک دینار به من انعام دادید . ملا گفت : بله ! چون تو پسر خوب و حرف گوش کنی شده ای  آن یک دینار  را که در خواب دیده ای دیگر از تو پس نمی گیرم و به تو بخشیدم !!!!!!!!!!!!!!

 

                               ×××××

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:٥٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٢۱

قصه ی آه ( 3 )

............ دختر هرچه تلاش می کند در را باز کند با هر کوشش او ساقه های پیچک که  دور نرده های آهنی پیچیده ,  خار گشته وبه دستانش فرو میرود . با گریه های جانگداز او ,  آوازهمراه اش ,  رفته رفته  خاموش شده و پرندگان هم دیگر نغمه سر نمی دهند . درمانده به خانه ی انتهای باغ میرود . میداند همه چیز را ...........! خانه چهل اطاق دارد که تودرتو است و به جز یکی همه شان قفل شده و در اطاق چهلم جسد پسری ست که با آه و زاری دختر زنده خواهدگشت . ! دختر قصه را در کودکی از مادرش  شنیده و ختم ماجرا را میداند و از عاقبت معلوم آن گریزان است . و میداند  "  گریه " سرنوشت او را خراب می کند و او را  از  " اون  " ی که فقط با صدایش آشنابود   و خودش را هیچوقت نشان نمیداد ,  جدا میسازد . آرزویش فقط رسیدن به  " اون " هست نه آن کسی  که آخر داستان به  او ی دیگر  ختم میشود . در تنها اطاقی که بازاست لجبازانه  می رقصد و می رقصد و آواز های شاد سر میدهد و غمی به دل راه نمی دهد . آهی هم نمی کشدگرچه آینده نگرانش میکند .  بعد از چهل سال دختر به اطاق چهلم پا می گذارد . مادرش قصه را عوضی گفته بود !!جسد بیجان پسری آنجا نبود . پیرمردی کور ولی رشید و تنومند  ,  پشت نرده های پنجره ایستاده بود و آواز قدیمی : آزاد بیر قوشودوم .......... را میخواند . به دختر سلام کرد انگارکه همیشه منتظرش بود . صدای آشنایی داشت که دل دختر را لرزاند و بی اختیار چنان  آه عمیقی از ته قلبش  کشید که موهای سفید دختر روی چهره ی چروکش پریشان  و لخت رها شد . رازی در سینه ی مرد بود که اگر دختر می فهمید فقط  به حال او دلسوزی میکرد  و عشقی را که تنها به  " اون " داشت محو میشد   . آنها باقی عمرشان را در باغی که هیچوقت به روی همگان باز نشد گذراندند و  فقط با هم زندگی کردند .............. پیرزن به آواز پیرمرد خوش بود و پیرمرد به عشقی که هنوز در وجود پیرزن سرکشی میکرد ............

                            ناتمام ...................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٢۱

قصه ی آه ......... ( 2 )

........بعداز چندین قرن ,  دختری تنها که از سختگیریهای پدرومادرش به تنگ آمده گوشی همراه به دست , هراسان و گریزان واردهما ن باغ میشود . درباغ باصدای مهیبی بسته میشود و در تقلای دختر برای باز کردن در آهنی  , گوشی وی از نرده های تنگاتنگ آنجا به بیرون پرت میشود و مدام صدای آهنگ آن در گوشش طنین می افکند : 

                  آزاد بیر قوشودوم ( پرنده ا ی آزاد بودم ) 

                    یووام نان اوچدوم  ( از لانه ام پر کشیدم )

                   اوچی اوخ ویردی ! ( به دست صیادی تیر خوردم ) 

                   بیر باغا توشدوم ( به باغی افتادم  )

                   گوزده ن کور اولدوم ( از دو چشم کورشدم )

                   بو گنج یاشیمدا ......... ( در اوان  جوانی ....)

 

                                  ..... ادامه دارد !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٢٠

نقاشی رنگ و روغن:(اندوه).....سال 1385

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٢٠

قصه ی آه ............. ( 1 )

زمان کودکی در داستانی خوانده بودم : دختری با پدر و مادرش از مقابل باغی می گذرند . عطروبوی گلها و آواز پرندگان و جلوه ى زیبای باغ ,  دختر را به درون آن می کشاند و در بزرگ و آهنی آن با صدای مهیبی بسته میشود . پدرومادر هرچه سعی می کنند پشت سر  دخترشان واردباغ شوند نمیتوانند درآهنی آن را بازکنند و گریه وزاری سرمیدهند چنان که حتی پرندگان باغ هم درسکوتشان با آنها همدردی می کنند . بالاخره خسته شده وباخود میگویند : قسمت شاید چنین بوده ! وباچشمانی اشکباربه خانه برمیگردندو در انتظاردختر زمان غمناکی را سپری میسازند . حادثه ی باغ بعدها داستان مادرانی میشود که برای کودکانشان نقل می کنند .......................

دختر که مفتون زیبایی باغ شده گردش کنان به خانه ای در انتهای آن می رسد . تمام چهل اطاق آن به جز اولی قفل هست . دختر به اطاق پناه مببرد و درآنجا هم بسته میشود . وقتی می فهمد راه گریزی نمانده است یک روز تمام گریه و زاری شدیدی را سرمیدهد و آه میکشد . باهر آه جانسوزی که بعداز  گریه های شبانه روزی از نهاد دل بیرون می آورد  در اطاقهای تو در تو ی بسته به ترتیب بازمیشود و اینکار تا چهل روز ادامه می یابد . روز چهلم وارد اطاقی میشود که  پسری زیبا  در آنجا خوابیده است . دختر به او نزدیک شده و می فهمد او مرده است . آه عمیقی  میکشد . آه او مثل نفسی وارد کالبد بیجان پسرشده و او را زندگی می بخشد . پسر یک شاهزاده است و توسط بدخواهان طلسم و جادو شده که به دست دختر طلسم باغ  شکسته و در آن به روی همگان باز میشود . آنها ازدواج می کنند و زندگی عاشقانه ی آنها ورد زبان چندین نسل میشود ................... ( ادامه دارد ............ )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٢٠

سخنی از وان گوگ - نقاش هلندی :

............ نیرویی در خود احساس می کنم که باید ابراز شود . آتشی است که نمیتوانم خاموش کنم اما باید مهار شود .  گو  که نمی دانم به کجا خواهدم کشاند و شگفت نیست اگر به سرانجامی ناخوش برساندم ............... گاه چیره گی پذیری بهتر از چیره گی است .  بیشتر  پرومته بودن تا ژوپیتر شدن !! 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۱٩

دیدگاه ..............

گذشته چراغ راه آینده است !!!!!!

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۱۸

کلاغ و صابون ( حکایتهایی از ملانصرالدین )

روزی زن ملا رخت می شست کلاغی صابون را برداشته بسر درخت برد . زن او  را طلبیده گفت : بیا کلاغ صابون را برد . ملا با بی اعتنایی گفت : می بینی که لباس بچه کلاغ از ما سیاه تر است پس احتیاج او به صابون بیشتراست ......... وحکایت همچنان باقیست !

 

                          ×××××

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۱۸

نقاشی رنگ و روغن - سال : 1386

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۱٦

توصیه های ایمنی !!

وقتی انسانی سقوط می کند

دنیایی از رویش رد میشود .......

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۱٦

فراق ( شعر )

میان خواب و رویا

دو قاب پنجره ازهم گشودند

دو تا برگ بنفش و زرد پائیز

کنار دفترم آرام گرفتند .

و پرده با  نوای باد رقصید ...........

بناگه یک کبوتر پرکشید

با  بال خونین!

نشست بر روی دل بازخم دیرین .

میان سینه ام کاشانه اش شد

حصار دستهایم لانه اش شد .

سر او در میان چشمه ی اشک

به سان تشنه ای در آن رهاشد  :

میان پنجه ام آرام غنودی !

ولی  ده پنجه ام خونین نمودی ...........

تن سردش در هرم دست گرمم

بناگه شعله شد در روح سردم .

درون خرمن سوزان عشقم

پرو بالش بسوخت در هیمه ی عشق !

چو خاکستر شدیم باهم !

"  فراق  "  تعبیر خوابم شد ..................



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۱٦

توصیه های ایمنی !

برای شاد بودن منتظر خوشبختی نباش !

شاید خوشبختی منتظر شاد شدن توست ......

                     ****

                               


                                   


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۱٤

بانگ پرواز (شعر ) - تقدیم به کوی هنر

منم و عاشقی و این همه عرفان و نیاز

جز به کوی تو نیایم پر ناز !

گر کسی خواهد بداند این  راز

باید او با من شود یک همراز .........

چون سرودم شعر خود با آواز

همه ی زندگیم بامعناگشت آغاز

دست یافتم به رموز آن در اوج و فراز

همه ی هستی من بانگ شد و سوز وگداز .

چون شدی یک همدل و یک همراز

این سخن ها را بزن در تار و ساز

از تمام آن  اشارت ها بساز

یک نوای ماندگار پرواز ..................

                 ****

 

       



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۱٤

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۱٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۱٠

پرنده ی مهاجر

............... وشبی پائیز است.

یک صدا  آوایی

می رسد در گوشم .

باور نمیکنم یک صدای آشناست

زیبا می خواند از کجاست ؟

                   ***

بستر خواب را رهایش می کنم

با شتابی می دوم سوی صدا

پنجره تنها امید آن  دم است

آشنا آنجا هست !

در حیاط کوچک مخروبه ای .........

مال یک همسایه ی دیوانه ای !

                 ***

ناباور خوب نگاهش می کنم

آشنا هست برایم هر زمان ,

نارنجی هست منقار و لبش !

پرهایش مثل برف ,

می خرامد روی برگهای خزان !

او بسیارزیبا ..... بچگی های منست

روز آفتابی روشن را به یاد می آورد .

پای او را بسته اند با ریسمانی بر درخت

او  " مهاجر "  هست

صیادی به  دام انداخته است !

                  ***

سرکشید از یک نگاه من به  او

خاطرات ماندگار  زندگی .......

او شده همسایه ام در گیرودار ذهن من

کاش صدایش می رسید از آسمان بر گوش من !

                       ***

........... می شدم در کودکی

 منتظر بر آن صدا ......

با تلسکوپ های چشمم پشت قاب پنجره .

جستجو میکردم در  دورو دور تیره شب ,

روح آنها را میدیدم در ظلمات شب .

بس نگاه کردم در آن آسمان آرزو

دوستان من شدند ستارگان کهکشان .

یک منجم گشته ام از آن نگاه تا این زمان

بسته ام عهد و وفا با آن همه یار در جهان !

                  ***

آرزویم بود صدای غازها در شب به گوش من رسد

بعد از آن گیرم بخوابم خوش خیال !

در خیالم می سپردم خود را در  بالشان

تا سحر پرواز می کردم با رویایشان .

حسرت پرواز دلم را عاشق پرنده کرد

آخرش مهاجری دنبال یک خورشید کرد !

                  ***

بام ما پر برف بود  در آن زمان

تل برف  تا بام ذهنم می رسید .

حوض کوچک در حیاط خاطرات

جنس آبش  شیشه بود هر فصل سرد .

هر زمستان آلبوم تصویر پروازمیشد

هر بهار جاری میشد عکسها در یاد من !

                      ***

مادرم میگفت بعداز آخر هر قصه اش :

شاید غازی عقب ماند یا ره گم کند

یاکه زخمی گردد بال و تنش

یا که خواهد بنگردبرعکس خوددرحوض یخ !

مطمئن باش که از آن آسمان

گربیفتد غازی بر بام ما

او فقط مال تو هست

......... آرام بخواب !

                            ****

حالا در بند هست آن غاز در همسایه ای

 بین آواز و  رهایی هست یک دیوانه ای ........ 

                      ×××× 






      


           


 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۱٠

پسر کو ندارد نشان از پدر ( درسهایی از ملا نصرالدین )

روزی ملانصرالدین نشسته بود روی منبر و جمع کثیری منتظر شنیدن موغظه ی او بودند . ولی ملا هرچه فکر نمود چیزی به خاطرش نرسید که بگوید . بالاخره گفت : ای مردم شما میدانید که من در موعظه نمودن چطور ماهرم ولی امروز هرچه فکر می کنم چیزی به خاطرم نمی رسد تا برایتان بگویم .  پسر ملانصرالدین که از جمله ی حاضران بود و نشسته بود برخاسته گفت : بابا ! حتی از منبر پایین آمدن هم به خاطرت نمی رسد ؟  مردم از این حرف تعجب کردند و گفتند  حقا که پسر  ملاست .  ملا نصرالدین با حرف پسرش از منبر پایین آمد ......................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٩

نقاشی رنگ و روغن : سال1389

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٤۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۸

نویسنده و روانشناس ( داستان کوتاه )

روانسناس : صبح ساعت نه از خواب بیدار میشوم با خمیازه ی کشداری !  عینکم روی صورتم یه وری مانده  فلزش به دماغم فشار میآورد .عینک را روی چشمانم تنظیم میکنم تا میخواهم کش و قوسی به بدنم بدهم کتابی که از دیشب روی سینه ام مانده از یکطرف تخت پرت میشود روی زمین و جلدش کنده میشود . بلند میشوم و سری به اطاق همسرم میزنم . بدون پتو خوابیده و از سرما دستانش را وسط پاهایش گذاشته است . پتو را مثل شوهری دلسوز می کشم رویش و زیر لب میگویم : بمیرم برات !  انگار صدایم را شنیده باشد پتو را با خشم پرت می کند و رویش را آنطرف برمیگرداندو دوباره به همان حالت می خوابد . هوا پس است میدانم !  پاورچین از اطاقش خارج میشوم تا خوابش را به هم نزنم . به اطاق بچه ام سر میزنم ! سارا و دارا  را در آغوشش فشرده و میان اسباب بازیها خوابش برده است . حیوونکی دندانش هم مسواک نزده و خمیردندان روی مسواک از دیشب خشکیده است . یواشکی صورتش را ماچ می کنم ! از خواب بیدار میشود و گریه ی شدیدی را سر میدهد و به سرو صورتم چنگ میزند . بلند بلند می خندم تا عصبانیتم را نبیند . از  زدن من که خسته شد دوباره در بغلم میخوابد . روی تختش می گذارم و پتو را می کشم رویش . میترسم بار دیگر ببوسمش ! .......... کتاب جیبی  " توصیه های لازم به یک روانشناس " را که نشر دانشگاه هاروارد هست را در جیبم  جا میدهم و روانه ی دفتر مشاوره ام میشوم . منشی پیام گذاشته : سه تا مریض به علت تاخیر من رفته اند . سر  راهم به ساندویچی سفارش همبرگرتازه برای ناهار میدهم و برای صبحانه یک ساندیس و دو  تی تاپ می خرم . شام نخورده ام و با شکمی که قار وقور می کند  ماراتن وار راه میروم .... ماشینی به سرعت  رد میشود پسر جوانی پشت فرمان با آواز خواننده ای  که بلند بلند میخواند : همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ! سرش را مثل درویشها که ذکر می کنند تکان میدهد . ترانه را مثل آدامسی زیر دنداهایم قروچ قروچ میجووم .  نویسنده : پیش مشاور هستم . خیلی قیافه ی آرامی دارد و آدم خودبخود پیش اون یا گریه اش میگیرد یا خنده اش . آنقدر خوب حرف میزند که آدم دلش میخواد همانجا روی  مبل راحتی اطاقش بخوابه و بیدار نشه هیچوقت . با آن عینک پنسی که شبیه آنتون چخوفه و با اون خمیازه های کشدارش معلومه که از دست مریض هایی مثل من خیلی خسته هست ولی با اینحال همیشه یک خنده ی آرومی روی صورتش پهن میکنه . شنیدم مطبش تا ساعت 12 شب به راهه . خوبیش اینه که با من در یک چیز مشترکیم : هر دو به کتاب و مطالعه موقع خواب شب علاقمندیم . تا از دردهایم شکوه میکنم در آن میان یه سری به لای کتاب جیبی اش هم می زند و بعد جوابم را خیلی منطقی میدهد و آرامم می کند . با اینحال از وقتش هم خوب استفاده می کند . مثل خودمه که حتی با کتاب به دستشوئی هم میروم . ! مشاور هم خدا را دارد و هم خرما را ........... فکر میکنم چقدر با این همه سواد و معلومات خوشبخته و زن و بچه اش چقدر زندگی زیبایی دارند . نه مثل زن و بچه های من که همیشه ی خدا دم از بدبختی و بدشانسی میزنند و از من همیشه شاکی اند . مشاور طبق معمول توصیه های لازم را می کند از جمله اینکه : موقع خوابیدن کتاب را بذارم کتابخانه ....... با زن و بچه هام گل بگم گل بشنوم ......... نازشان را بکشم . سخنان خوب خوب بهشان بگم و موهای همسرم را موقع خواب ماساژ بدم تا سرم زیاد داد نکشد و قهر نکند بیخودی . البته مشاور این هم میگه که همسرم تا حدی  حق هم داره سرمن این بلاها را بیاره . .......... توصیه های رویایی خوبیه . به خانه برمیگردم با لبخندی که دکتر روی صورتم کاشته است . همسرم با بچه ها به خانه ی پدر و مادرش رفته اند . شکمم قار و قور می کنه . هیچی برای خوردن نیست . لیوانی شیر میخورم و مقابل تلویزیون دراز می کشم . کتاب جیبی ام را که  آداب زندگی  نام دارد از جیبم در میارم. یک چشمم به تلویزیونه و یک چشمم به کتاب ! هم خدارا دارم هم خرما را !!!  آرام آرام حروف و لغات مقابل چشمانم با آواز خواننده ای که میخواند : همه چی آرومه می رقصند و کتاب از دستم می افتد زمین ........... با خواننده هم نوایی میکنم آرام : م.....من  چچچچچچ قققققققدر خوششششششش بخخخخخخخخخخخخخخختتتتتتتتتتتتتتتتممممممممممممممم.....................

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/۸

درسهایی از ملانصرالدین

انگشتر ملا در اطاق گم شد . و او قدری تجسس کرده آن را نیافت . از اطاق خارج شدو در حیاط جست و جو کرد . زنش گفت : انگشتر را در اطاق گم کردی چرا در حیاط می گردی ؟ ملانصرالدین گفت : اطاق تاریک بود حیاط روشن است چشمم اینجا را بهتر میبیند .................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٥٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٦

نقاشی رنگ و روغن - اثر : کبراپورپیغمبر ( آذر)......... 1389

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٥

افسانه ی کاروان

اولین باران پائیز

بارید بر بام شهر .

کوچه ها و خاکهایش

تر  شد از لطف کران .

ژاله های پائیز

چون در آغوش باد

می وزند بر همه جاهای نهان

میشود تار و کدرهابر باد

در همآغوشی باران و باد !

              ****

فصل:

فصل زرد است

فصل قرمز

       - قهوه ای -

گر ببینی نیک از پرده ی دید

دادو بیداد می کند بر این زمان !

              ****

تا که لبریزش کنم جانم را

از هوای ترد و باران خزان

باز کردم چشمهای پنجره

دیده ام روشن شد از افسانه ی این کاروان !


                        ****

خاک لب تفتیده ی ماسیده

خنده ای با شوخ و شنگش می زند

چون که می جنبد سروگوش  ابر

می دمند از جان آن  " آه  "  غم !

هر چه پنهان در غبار

شد درخشان این زمان

هم هوای مرده  " نو "

گردوخاک مدفون در زیر  جلا !

چون که باران بارید

در خزان و  " مهر " او

ازدحام از جان برفت

صاعقه چون تابید !

               ****

اولین باران پائیز

چه خوش میبارد از ابر سیاه

رنگهای تیره گی روشن شده

                 - هم کهکشان  - !

نغمه هایش شادمان

میخورد بر پنجره

شیشه ها از اشک شوق

جویباران  روان !

ناودان پر همهمه

سقف های خانه ها پر زمزمه

وه ! چه آهنگی .........

سکوتش می درد هر  آه کور !

                ***

ابن چه رازیست که در فصل خزان

می دمد از جان و تن غوغای من ؟

تا که میبارد به روحم باد  او 

چشمهایم پر تامل روشن است .

آه پائیز ! دریغ از ما اگر

قطره باران را گوهر ندانیم در جهان !

چون شدم سرگشته ی کوی پراز احساس تو

عاشق مهر و آبان و آذرخش ماه تو

گشته ام از  بیدلان هر سو دوان

سابان آهسته ران ! تا رسم  به کاروان ...........

 

 

                                 ****   

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

                 

 

     










+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٥

معجزه - ( داستان کوتاه )

دوستم زنگ زد و اطلاعاتی در مورد معجزه ی رنگ و تاثیر آن در  روان انسانها خواست . منم هرچه در چنته داشتم طی یک ساعت مکالمه ی تلفنی گفتم و او  جاهای حساسش را با دقت تمام نوشت . ........ داشتند عروسشان  را می آوردند طبقه ی زیرزمین و میخواستند دستی به سروصورت تاریک آنجا بکشند و بقول خودشان نوعروس را که روحیه ای افسرده داشت  " رنگ درمانی "  کنند .......... رفتم  " پاتختی " که دعوتم کرده بودند . وقتی با قیافه ی عبوس و اخموی نوعروس روبرو شدم دوستم زیرگوشی گفت : با داماد قهرند !

به دیوارها و پرده ها و همه جا زل زدم . رنگ دیوارها  قهوه ای تند شکلاتی و پرده ها سبز لجنی و سقف به مد  روز از ایزوگام های نقره ای پراکنده  در حرکت و رقص ناموزون زنها  قهوه ای و سبز لجن را در  مرداب سقف قاطی میکرد . دلم بی اختیار فشرده شد . کادویم را که کتاب  " معجزه ی رنگ به زبان ساده " نام داشت تقدیم نوعروس کردم وبدون خداحافظی از دوستم بیرون زدم ...........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٥

مهمان

بعد از  نه ماه انتظار برگشت !

چند روزی  که با بیتابی آمده

فقط سه ماه مهمان قلب منست .

ومن ماههاست که منتظر اویم !!

او وفادارترین ........

و وجودش الهام بخش اشعار

و مایه دار شدن حیات در ذهنم گشته ........!

بعضی ها او را دوست ندارند

چون  حس  ندارند

ولی تو را میدانم

از بقیه متفاوت تری ........... !!

او سرتاپا مهر و مهربانی

و گرمای لطیف حریرگون است

ولی افسوس!

عمر کوتاهی دارد .

با وجود این در لحظات آخر که میرود

با همان حس لطیف آتش گون

رویم را میبوسد ........

و تا  نه ماه  از هم دور میشویم . !

..........وداع ما با سرمای شدیدی آغاز میشود !

 وجودم  بدون او یخ می بندد .

او در جایی زیر خاک و ریشه ها

و میان ابرها گم میشود .

البته میدانم !

       - خوش قول است -

وبا وجود تمام موانع

بازهم برای دیدنم برمیگردد

و چشم و دیده ی پر آبم را

از شوق دیدار لبریز میسازد .

تمام زیبایی ها

در اوست و پاکی هم .....

ریا سرش نمیشود اصلا !

سرشار از صداقتی عریان

و تجسمی از رنگ زنده ی اصالت است .

او بهترین دوست و یاوریست

که در موزه ی  زیباییها کشف نموده ام !!

              ........... با درد .

همیشه آرزو کرده ام :

در میان تن پوش سوخته سرخ و زرد و قهوه ای

و میان بازوان خشک و شکسته اش

             - جان بسپارم  - !

در  دم آخر که از هم جدا میشویم

طولانی ترین شب سال است .

و بخاطر  رفتنش که دست خودش نیست

سرمای یخی شدیدی

چون کفن زمستان

سراسر قلبم را فرا می گیرد .

دلتنگی شدید حاصل این جدائی هست !

تمام نه ماه را با شوق دیدن دوباره اش

به خوشبختی یک منتظر

            - سپری میسازم  -  !!

و او باز دوباره و دوباره و دوباره

                  - می آید  - 

مثل همیشه با های و هووووووووو !

......... بارانی پوش و چمدانی پر سوغات:

 

 

انار ترکیده ی زخمی

سیب زرد و رنگ پریده

به های ترش کرمزده

با شاخه های آب کشیده

که لبانشان را مرطوب می کنند

از عصاره ی نارنگی .......... !

و آخر سر که ترک میگوید مرا

در آبشار سرمای چله

 

ودر سرازیری دره ی وداع با لرز میرود

چون من به خواب زمستانی .

و این چنین

زندگی سپری میشود .......

هماره منتظر

هماره مشتاق

هماره عاشق !

چند ماه را که  او  مهمان منست

خوشبخت ترینم ..........

کلاغی از دور قار قار می کند

وبا ریزش برگهای زرد

سمفونی پائیز آغاز میگردد ...........

                 ××××

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                       

 

 

 

 

 

                    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



              


 



 







+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٧/٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir