دعوت
نمایشگاه نقاشی دوست خوبم خانم برادران که عمری را جهت ارتقای هنر و ادبیات با سرفرازی و افتخار طی کرده اند در تهران برگزار خواهدشد . از تمام علاقمندان به هنر دعوت میکنم اگر زحمتی نباشد از کارهای جالب و خلاقانه ی ایشان بازدید نمایند .
آدرس : تهران - نگارخانه نقش جهان - خ باهنر - خ همایونفر . کوچه سعدی . کوچه حافظ . خیابان محمودی 2 - پلاک 9
افتتاحیه : جمعه 6 آبان 1390 از ساعت 16 الی 21 ............
ادامه نمایشگاه : شنبه تا چهارشنبه ساعت 17 الی 20 .............
پیشاپیش از جانب دوستم از همه شما علاقمندان تشکر می کنم . قدمتان روی چشم .
بیوگرافی ناهید برادران اسکندانی .............
درسال1347 هجری خورشیدی در دیار تبریز چشم به جهان گشود و پس از اخذ دیپلم وارد تربیت معلم شد. در طول خدمت درآموزش و پرورش به تدریس هنر و ادبیات پرداخت . عشق به ادبیات وهنر انگیزه ای شد تا برای تحصیل ادبیات وهنر وارد دانشگاه شود . نقاشی را به سبک مدرن و انتزاعی دنبال کرده است و از مجموعه کارهای ایشان دو نمایشگاه برپا شده که یکی در تبریز به سال 1389 و دیگری در سال 1390 در تهران بوده است . اولین نوشته های ایشان در کتابی به نام " همچون گذراز باد " در نمایشگاه بین المللی تبریز به سال 1390 ( مهر ماه ) در معرض دید علاقمندان کتاب گذاشته شد ..........
دعوت :
( بازدید از نمایشگاه نقاشی در تهران )
توصیه های ایمنی ............
من هیچ راه مطمئنی را به سوی کامیابی نمی شناسم اما راهی را می شناسم که به ناکامی میرسد : گرایش به خشنود ساختن همگان !
" افلاطون "
نقاشی رنک و روغن : سال - 1375
حکایت ملا نصرالدین ................
روزی پسر ملا نزد ملا آمده گفت : دیشب خواب دیدم که شما یک دینار به من انعام دادید . ملا گفت : بله ! چون تو پسر خوب و حرف گوش کنی شده ای آن یک دینار را که در خواب دیده ای دیگر از تو پس نمی گیرم و به تو بخشیدم !!!!!!!!!!!!!!
×××××
قصه ی آه ( 3 )
............ دختر هرچه تلاش می کند در را باز کند با هر کوشش او ساقه های پیچک که دور نرده های آهنی پیچیده , خار گشته وبه دستانش فرو میرود . با گریه های جانگداز او , آوازهمراه اش , رفته رفته خاموش شده و پرندگان هم دیگر نغمه سر نمی دهند . درمانده به خانه ی انتهای باغ میرود . میداند همه چیز را ...........! خانه چهل اطاق دارد که تودرتو است و به جز یکی همه شان قفل شده و در اطاق چهلم جسد پسری ست که با آه و زاری دختر زنده خواهدگشت . ! دختر قصه را در کودکی از مادرش شنیده و ختم ماجرا را میداند و از عاقبت معلوم آن گریزان است . و میداند " گریه " سرنوشت او را خراب می کند و او را از " اون " ی که فقط با صدایش آشنابود و خودش را هیچوقت نشان نمیداد , جدا میسازد . آرزویش فقط رسیدن به " اون " هست نه آن کسی که آخر داستان به او ی دیگر ختم میشود . در تنها اطاقی که بازاست لجبازانه می رقصد و می رقصد و آواز های شاد سر میدهد و غمی به دل راه نمی دهد . آهی هم نمی کشدگرچه آینده نگرانش میکند . بعد از چهل سال دختر به اطاق چهلم پا می گذارد . مادرش قصه را عوضی گفته بود !!جسد بیجان پسری آنجا نبود . پیرمردی کور ولی رشید و تنومند , پشت نرده های پنجره ایستاده بود و آواز قدیمی : آزاد بیر قوشودوم .......... را میخواند . به دختر سلام کرد انگارکه همیشه منتظرش بود . صدای آشنایی داشت که دل دختر را لرزاند و بی اختیار چنان آه عمیقی از ته قلبش کشید که موهای سفید دختر روی چهره ی چروکش پریشان و لخت رها شد . رازی در سینه ی مرد بود که اگر دختر می فهمید فقط به حال او دلسوزی میکرد و عشقی را که تنها به " اون " داشت محو میشد . آنها باقی عمرشان را در باغی که هیچوقت به روی همگان باز نشد گذراندند و فقط با هم زندگی کردند .............. پیرزن به آواز پیرمرد خوش بود و پیرمرد به عشقی که هنوز در وجود پیرزن سرکشی میکرد ............
ناتمام ...................
قصه ی آه ......... ( 2 )
........بعداز چندین قرن , دختری تنها که از سختگیریهای پدرومادرش به تنگ آمده گوشی همراه به دست , هراسان و گریزان واردهما ن باغ میشود . درباغ باصدای مهیبی بسته میشود و در تقلای دختر برای باز کردن در آهنی , گوشی وی از نرده های تنگاتنگ آنجا به بیرون پرت میشود و مدام صدای آهنگ آن در گوشش طنین می افکند :
آزاد بیر قوشودوم ( پرنده ا ی آزاد بودم )
یووام نان اوچدوم ( از لانه ام پر کشیدم )
اوچی اوخ ویردی ! ( به دست صیادی تیر خوردم )
بیر باغا توشدوم ( به باغی افتادم )
گوزده ن کور اولدوم ( از دو چشم کورشدم )
بو گنج یاشیمدا ......... ( در اوان جوانی ....)
..... ادامه دارد !
نقاشی رنگ و روغن:(اندوه).....سال 1385
قصه ی آه ............. ( 1 )
زمان کودکی در داستانی خوانده بودم : دختری با پدر و مادرش از مقابل باغی می گذرند . عطروبوی گلها و آواز پرندگان و جلوه ى زیبای باغ , دختر را به درون آن می کشاند و در بزرگ و آهنی آن با صدای مهیبی بسته میشود . پدرومادر هرچه سعی می کنند پشت سر دخترشان واردباغ شوند نمیتوانند درآهنی آن را بازکنند و گریه وزاری سرمیدهند چنان که حتی پرندگان باغ هم درسکوتشان با آنها همدردی می کنند . بالاخره خسته شده وباخود میگویند : قسمت شاید چنین بوده ! وباچشمانی اشکباربه خانه برمیگردندو در انتظاردختر زمان غمناکی را سپری میسازند . حادثه ی باغ بعدها داستان مادرانی میشود که برای کودکانشان نقل می کنند .......................
دختر که مفتون زیبایی باغ شده گردش کنان به خانه ای در انتهای آن می رسد . تمام چهل اطاق آن به جز اولی قفل هست . دختر به اطاق پناه مببرد و درآنجا هم بسته میشود . وقتی می فهمد راه گریزی نمانده است یک روز تمام گریه و زاری شدیدی را سرمیدهد و آه میکشد . باهر آه جانسوزی که بعداز گریه های شبانه روزی از نهاد دل بیرون می آورد در اطاقهای تو در تو ی بسته به ترتیب بازمیشود و اینکار تا چهل روز ادامه می یابد . روز چهلم وارد اطاقی میشود که پسری زیبا در آنجا خوابیده است . دختر به او نزدیک شده و می فهمد او مرده است . آه عمیقی میکشد . آه او مثل نفسی وارد کالبد بیجان پسرشده و او را زندگی می بخشد . پسر یک شاهزاده است و توسط بدخواهان طلسم و جادو شده که به دست دختر طلسم باغ شکسته و در آن به روی همگان باز میشود . آنها ازدواج می کنند و زندگی عاشقانه ی آنها ورد زبان چندین نسل میشود ................... ( ادامه دارد ............ )
سخنی از وان گوگ - نقاش هلندی :
............ نیرویی در خود احساس می کنم که باید ابراز شود . آتشی است که نمیتوانم خاموش کنم اما باید مهار شود . گو که نمی دانم به کجا خواهدم کشاند و شگفت نیست اگر به سرانجامی ناخوش برساندم ............... گاه چیره گی پذیری بهتر از چیره گی است . بیشتر پرومته بودن تا ژوپیتر شدن !!
دیدگاه ..............
گذشته چراغ راه آینده است !!!!!!
کلاغ و صابون ( حکایتهایی از ملانصرالدین )
روزی زن ملا رخت می شست کلاغی صابون را برداشته بسر درخت برد . زن او را طلبیده گفت : بیا کلاغ صابون را برد . ملا با بی اعتنایی گفت : می بینی که لباس بچه کلاغ از ما سیاه تر است پس احتیاج او به صابون بیشتراست ......... وحکایت همچنان باقیست !
×××××
نقاشی رنگ و روغن - سال : 1386
توصیه های ایمنی !!
وقتی انسانی سقوط می کند
دنیایی از رویش رد میشود .......
فراق ( شعر )
میان خواب و رویا
دو قاب پنجره ازهم گشودند
دو تا برگ بنفش و زرد پائیز
کنار دفترم آرام گرفتند .
و پرده با نوای باد رقصید ...........
بناگه یک کبوتر پرکشید
با بال خونین!
نشست بر روی دل بازخم دیرین .
میان سینه ام کاشانه اش شد
حصار دستهایم لانه اش شد .
سر او در میان چشمه ی اشک
به سان تشنه ای در آن رهاشد :
میان پنجه ام آرام غنودی !
ولی ده پنجه ام خونین نمودی ...........
تن سردش در هرم دست گرمم
بناگه شعله شد در روح سردم .
درون خرمن سوزان عشقم
پرو بالش بسوخت در هیمه ی عشق !
چو خاکستر شدیم باهم !
" فراق " تعبیر خوابم شد ..................
توصیه های ایمنی !
برای شاد بودن منتظر خوشبختی نباش !
شاید خوشبختی منتظر شاد شدن توست ......
****
بانگ پرواز (شعر ) - تقدیم به کوی هنر
منم و عاشقی و این همه عرفان و نیاز
جز به کوی تو نیایم پر ناز !
گر کسی خواهد بداند این راز
باید او با من شود یک همراز .........
چون سرودم شعر خود با آواز
همه ی زندگیم بامعناگشت آغاز
دست یافتم به رموز آن در اوج و فراز
همه ی هستی من بانگ شد و سوز وگداز .
چون شدی یک همدل و یک همراز
این سخن ها را بزن در تار و ساز
از تمام آن اشارت ها بساز
یک نوای ماندگار پرواز ..................
****
پرنده ی مهاجر
............... وشبی پائیز است.
یک صدا آوایی
می رسد در گوشم .
باور نمیکنم یک صدای آشناست
زیبا می خواند از کجاست ؟
***
بستر خواب را رهایش می کنم
با شتابی می دوم سوی صدا
پنجره تنها امید آن دم است
آشنا آنجا هست !
در حیاط کوچک مخروبه ای .........
مال یک همسایه ی دیوانه ای !
***
ناباور خوب نگاهش می کنم
آشنا هست برایم هر زمان ,
نارنجی هست منقار و لبش !
پرهایش مثل برف ,
می خرامد روی برگهای خزان !
او بسیارزیبا ..... بچگی های منست
روز آفتابی روشن را به یاد می آورد .
پای او را بسته اند با ریسمانی بر درخت
او " مهاجر " هست
صیادی به دام انداخته است !
***
سرکشید از یک نگاه من به او
خاطرات ماندگار زندگی .......
او شده همسایه ام در گیرودار ذهن من
کاش صدایش می رسید از آسمان بر گوش من !
***
........... می شدم در کودکی
منتظر بر آن صدا ......
با تلسکوپ های چشمم پشت قاب پنجره .
جستجو میکردم در دورو دور تیره شب ,
روح آنها را میدیدم در ظلمات شب .
بس نگاه کردم در آن آسمان آرزو
دوستان من شدند ستارگان کهکشان .
یک منجم گشته ام از آن نگاه تا این زمان
بسته ام عهد و وفا با آن همه یار در جهان !
***
آرزویم بود صدای غازها در شب به گوش من رسد
بعد از آن گیرم بخوابم خوش خیال !
در خیالم می سپردم خود را در بالشان
تا سحر پرواز می کردم با رویایشان .
حسرت پرواز دلم را عاشق پرنده کرد
آخرش مهاجری دنبال یک خورشید کرد !
***
بام ما پر برف بود در آن زمان
تل برف تا بام ذهنم می رسید .
حوض کوچک در حیاط خاطرات
جنس آبش شیشه بود هر فصل سرد .
هر زمستان آلبوم تصویر پروازمیشد
هر بهار جاری میشد عکسها در یاد من !
***
مادرم میگفت بعداز آخر هر قصه اش :
شاید غازی عقب ماند یا ره گم کند
یاکه زخمی گردد بال و تنش
یا که خواهد بنگردبرعکس خوددرحوض یخ !
مطمئن باش که از آن آسمان
گربیفتد غازی بر بام ما
او فقط مال تو هست
......... آرام بخواب !
****
حالا در بند هست آن غاز در همسایه ای
بین آواز و رهایی هست یک دیوانه ای ........
××××
پسر کو ندارد نشان از پدر ( درسهایی از ملا نصرالدین )
روزی ملانصرالدین نشسته بود روی منبر و جمع کثیری منتظر شنیدن موغظه ی او بودند . ولی ملا هرچه فکر نمود چیزی به خاطرش نرسید که بگوید . بالاخره گفت : ای مردم شما میدانید که من در موعظه نمودن چطور ماهرم ولی امروز هرچه فکر می کنم چیزی به خاطرم نمی رسد تا برایتان بگویم . پسر ملانصرالدین که از جمله ی حاضران بود و نشسته بود برخاسته گفت : بابا ! حتی از منبر پایین آمدن هم به خاطرت نمی رسد ؟ مردم از این حرف تعجب کردند و گفتند حقا که پسر ملاست . ملا نصرالدین با حرف پسرش از منبر پایین آمد ......................
نقاشی رنگ و روغن : سال1389
نویسنده و روانشناس ( داستان کوتاه )
روانسناس : صبح ساعت نه از خواب بیدار میشوم با خمیازه ی کشداری ! عینکم روی صورتم یه وری مانده فلزش به دماغم فشار میآورد .عینک را روی چشمانم تنظیم میکنم تا میخواهم کش و قوسی به بدنم بدهم کتابی که از دیشب روی سینه ام مانده از یکطرف تخت پرت میشود روی زمین و جلدش کنده میشود . بلند میشوم و سری به اطاق همسرم میزنم . بدون پتو خوابیده و از سرما دستانش را وسط پاهایش گذاشته است . پتو را مثل شوهری دلسوز می کشم رویش و زیر لب میگویم : بمیرم برات ! انگار صدایم را شنیده باشد پتو را با خشم پرت می کند و رویش را آنطرف برمیگرداندو دوباره به همان حالت می خوابد . هوا پس است میدانم ! پاورچین از اطاقش خارج میشوم تا خوابش را به هم نزنم . به اطاق بچه ام سر میزنم ! سارا و دارا را در آغوشش فشرده و میان اسباب بازیها خوابش برده است . حیوونکی دندانش هم مسواک نزده و خمیردندان روی مسواک از دیشب خشکیده است . یواشکی صورتش را ماچ می کنم ! از خواب بیدار میشود و گریه ی شدیدی را سر میدهد و به سرو صورتم چنگ میزند . بلند بلند می خندم تا عصبانیتم را نبیند . از زدن من که خسته شد دوباره در بغلم میخوابد . روی تختش می گذارم و پتو را می کشم رویش . میترسم بار دیگر ببوسمش ! .......... کتاب جیبی " توصیه های لازم به یک روانشناس " را که نشر دانشگاه هاروارد هست را در جیبم جا میدهم و روانه ی دفتر مشاوره ام میشوم . منشی پیام گذاشته : سه تا مریض به علت تاخیر من رفته اند . سر راهم به ساندویچی سفارش همبرگرتازه برای ناهار میدهم و برای صبحانه یک ساندیس و دو تی تاپ می خرم . شام نخورده ام و با شکمی که قار وقور می کند ماراتن وار راه میروم .... ماشینی به سرعت رد میشود پسر جوانی پشت فرمان با آواز خواننده ای که بلند بلند میخواند : همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ! سرش را مثل درویشها که ذکر می کنند تکان میدهد . ترانه را مثل آدامسی زیر دنداهایم قروچ قروچ میجووم . نویسنده : پیش مشاور هستم . خیلی قیافه ی آرامی دارد و آدم خودبخود پیش اون یا گریه اش میگیرد یا خنده اش . آنقدر خوب حرف میزند که آدم دلش میخواد همانجا روی مبل راحتی اطاقش بخوابه و بیدار نشه هیچوقت . با آن عینک پنسی که شبیه آنتون چخوفه و با اون خمیازه های کشدارش معلومه که از دست مریض هایی مثل من خیلی خسته هست ولی با اینحال همیشه یک خنده ی آرومی روی صورتش پهن میکنه . شنیدم مطبش تا ساعت 12 شب به راهه . خوبیش اینه که با من در یک چیز مشترکیم : هر دو به کتاب و مطالعه موقع خواب شب علاقمندیم . تا از دردهایم شکوه میکنم در آن میان یه سری به لای کتاب جیبی اش هم می زند و بعد جوابم را خیلی منطقی میدهد و آرامم می کند . با اینحال از وقتش هم خوب استفاده می کند . مثل خودمه که حتی با کتاب به دستشوئی هم میروم . ! مشاور هم خدا را دارد و هم خرما را ........... فکر میکنم چقدر با این همه سواد و معلومات خوشبخته و زن و بچه اش چقدر زندگی زیبایی دارند . نه مثل زن و بچه های من که همیشه ی خدا دم از بدبختی و بدشانسی میزنند و از من همیشه شاکی اند . مشاور طبق معمول توصیه های لازم را می کند از جمله اینکه : موقع خوابیدن کتاب را بذارم کتابخانه ....... با زن و بچه هام گل بگم گل بشنوم ......... نازشان را بکشم . سخنان خوب خوب بهشان بگم و موهای همسرم را موقع خواب ماساژ بدم تا سرم زیاد داد نکشد و قهر نکند بیخودی . البته مشاور این هم میگه که همسرم تا حدی حق هم داره سرمن این بلاها را بیاره . .......... توصیه های رویایی خوبیه . به خانه برمیگردم با لبخندی که دکتر روی صورتم کاشته است . همسرم با بچه ها به خانه ی پدر و مادرش رفته اند . شکمم قار و قور می کنه . هیچی برای خوردن نیست . لیوانی شیر میخورم و مقابل تلویزیون دراز می کشم . کتاب جیبی ام را که آداب زندگی نام دارد از جیبم در میارم. یک چشمم به تلویزیونه و یک چشمم به کتاب ! هم خدارا دارم هم خرما را !!! آرام آرام حروف و لغات مقابل چشمانم با آواز خواننده ای که میخواند : همه چی آرومه می رقصند و کتاب از دستم می افتد زمین ........... با خواننده هم نوایی میکنم آرام : م.....من چچچچچچ قققققققدر خوششششششش بخخخخخخخخخخخخخخختتتتتتتتتتتتتتتتممممممممممممممم.....................
درسهایی از ملانصرالدین
انگشتر ملا در اطاق گم شد . و او قدری تجسس کرده آن را نیافت . از اطاق خارج شدو در حیاط جست و جو کرد . زنش گفت : انگشتر را در اطاق گم کردی چرا در حیاط می گردی ؟ ملانصرالدین گفت : اطاق تاریک بود حیاط روشن است چشمم اینجا را بهتر میبیند .................
نقاشی رنگ و روغن - اثر : کبراپورپیغمبر ( آذر)......... 1389
افسانه ی کاروان
اولین باران پائیز
بارید بر بام شهر .
کوچه ها و خاکهایش
تر شد از لطف کران .
ژاله های پائیز
چون در آغوش باد
می وزند بر همه جاهای نهان
میشود تار و کدرهابر باد
در همآغوشی باران و باد !
****
فصل:
فصل زرد است
فصل قرمز
- قهوه ای -
گر ببینی نیک از پرده ی دید
دادو بیداد می کند بر این زمان !
****
تا که لبریزش کنم جانم را
از هوای ترد و باران خزان
باز کردم چشمهای پنجره
دیده ام روشن شد از افسانه ی این کاروان !
****
خاک لب تفتیده ی ماسیده
خنده ای با شوخ و شنگش می زند
چون که می جنبد سروگوش ابر
می دمند از جان آن " آه " غم !
هر چه پنهان در غبار
شد درخشان این زمان
هم هوای مرده " نو "
گردوخاک مدفون در زیر جلا !
چون که باران بارید
در خزان و " مهر " او
ازدحام از جان برفت
صاعقه چون تابید !
****
اولین باران پائیز
چه خوش میبارد از ابر سیاه
رنگهای تیره گی روشن شده
- هم کهکشان - !
نغمه هایش شادمان
میخورد بر پنجره
شیشه ها از اشک شوق
جویباران روان !
ناودان پر همهمه
سقف های خانه ها پر زمزمه
وه ! چه آهنگی .........
سکوتش می درد هر آه کور !
***
ابن چه رازیست که در فصل خزان
می دمد از جان و تن غوغای من ؟
تا که میبارد به روحم باد او
چشمهایم پر تامل روشن است .
آه پائیز ! دریغ از ما اگر
قطره باران را گوهر ندانیم در جهان !
چون شدم سرگشته ی کوی پراز احساس تو
عاشق مهر و آبان و آذرخش ماه تو
گشته ام از بیدلان هر سو دوان
سابان آهسته ران ! تا رسم به کاروان ...........
****
معجزه - ( داستان کوتاه )
دوستم زنگ زد و اطلاعاتی در مورد معجزه ی رنگ و تاثیر آن در روان انسانها خواست . منم هرچه در چنته داشتم طی یک ساعت مکالمه ی تلفنی گفتم و او جاهای حساسش را با دقت تمام نوشت . ........ داشتند عروسشان را می آوردند طبقه ی زیرزمین و میخواستند دستی به سروصورت تاریک آنجا بکشند و بقول خودشان نوعروس را که روحیه ای افسرده داشت " رنگ درمانی " کنند .......... رفتم " پاتختی " که دعوتم کرده بودند . وقتی با قیافه ی عبوس و اخموی نوعروس روبرو شدم دوستم زیرگوشی گفت : با داماد قهرند !
به دیوارها و پرده ها و همه جا زل زدم . رنگ دیوارها قهوه ای تند شکلاتی و پرده ها سبز لجنی و سقف به مد روز از ایزوگام های نقره ای پراکنده در حرکت و رقص ناموزون زنها قهوه ای و سبز لجن را در مرداب سقف قاطی میکرد . دلم بی اختیار فشرده شد . کادویم را که کتاب " معجزه ی رنگ به زبان ساده " نام داشت تقدیم نوعروس کردم وبدون خداحافظی از دوستم بیرون زدم ...........
مهمان
بعد از نه ماه انتظار برگشت !
چند روزی که با بیتابی آمده
فقط سه ماه مهمان قلب منست .
ومن ماههاست که منتظر اویم !!
او وفادارترین ........
و وجودش الهام بخش اشعار
و مایه دار شدن حیات در ذهنم گشته ........!
بعضی ها او را دوست ندارند
چون حس ندارند
ولی تو را میدانم
از بقیه متفاوت تری ........... !!
او سرتاپا مهر و مهربانی
و گرمای لطیف حریرگون است
ولی افسوس!
عمر کوتاهی دارد .
با وجود این در لحظات آخر که میرود
با همان حس لطیف آتش گون
رویم را میبوسد ........
و تا نه ماه از هم دور میشویم . !
..........وداع ما با سرمای شدیدی آغاز میشود !
وجودم بدون او یخ می بندد .
او در جایی زیر خاک و ریشه ها
و میان ابرها گم میشود .
البته میدانم !
- خوش قول است -
وبا وجود تمام موانع
بازهم برای دیدنم برمیگردد
و چشم و دیده ی پر آبم را
از شوق دیدار لبریز میسازد .
تمام زیبایی ها
در اوست و پاکی هم .....
ریا سرش نمیشود اصلا !
سرشار از صداقتی عریان
و تجسمی از رنگ زنده ی اصالت است .
او بهترین دوست و یاوریست
که در موزه ی زیباییها کشف نموده ام !!
........... با درد .
همیشه آرزو کرده ام :
در میان تن پوش سوخته سرخ و زرد و قهوه ای
و میان بازوان خشک و شکسته اش
- جان بسپارم - !
در دم آخر که از هم جدا میشویم
طولانی ترین شب سال است .
و بخاطر رفتنش که دست خودش نیست
سرمای یخی شدیدی
چون کفن زمستان
سراسر قلبم را فرا می گیرد .
دلتنگی شدید حاصل این جدائی هست !
تمام نه ماه را با شوق دیدن دوباره اش
به خوشبختی یک منتظر
- سپری میسازم - !!
و او باز دوباره و دوباره و دوباره
- می آید -
مثل همیشه با های و هووووووووو !
......... بارانی پوش و چمدانی پر سوغات:
انار ترکیده ی زخمی
سیب زرد و رنگ پریده
به های ترش کرمزده
با شاخه های آب کشیده
که لبانشان را مرطوب می کنند
از عصاره ی نارنگی .......... !
و آخر سر که ترک میگوید مرا
در آبشار سرمای چله
ودر سرازیری دره ی وداع با لرز میرود
چون من به خواب زمستانی .
و این چنین
زندگی سپری میشود .......
هماره منتظر
هماره مشتاق
هماره عاشق !
چند ماه را که او مهمان منست
خوشبخت ترینم ..........
کلاغی از دور قار قار می کند
وبا ریزش برگهای زرد
سمفونی پائیز آغاز میگردد ...........
××××