کاروان

دم غنیمت است ! ( داستان کوتاه )

برو بچه ها دور هم جمع بودیم و شعار  " دم غنیمت است "  را با بگو بخند و رقص و آواز و تک نواری می خواستیم بجا آوریم .

عقیده داشتیم : توان ها و استعدادهای فردی  در انفرادی مغز که می مانند ضعیف میشوند ولی در یک جمع که قرار میگیرند دنیایی از شور زندگی می آفرینند ! 

قرار شد برای مهمانی بعدی نمایش و اجرای لباسهای اقوام و ملل را برنامه کنیم . اینبار نوبتی نوبت پیشنهاد من بود و با استقبال روبرو شد و هورا کشیدند . یک ماه فرصت داشتیم . دست و بالم تنگ بود و نمیدانستم چه جور لباسی با آن همه رنگ و تشکیلات و طمطراق و دهها آویختنی تهیه کنم . مقداری هم باید مطالعه می کردیم تا یک فرهنگی را درست تر نشان دهیم .

در حین مطالعه یه چیزی توی مغزم می جنبید ولی باز میرفت توی سوراخ فراموشی . یک روز مانده به برنامه که فشارم می رفت پایین و می آمد بالا  بالاخره پیدا کردم !

یک حرفی از دهن پسرم پرید و گفت : اینا که میگن عملیات انتحاری و غیره یعنی چی مامان ؟ در مورد سوالش به فکر رفتم و جواب سوال خودمو پیدا کردم . از خوشحالی خندیدم و غلغلکش دادم و گفتم  و غیره یعنی این ! انتحاریشو نمیدونم ...

 

فردا همه آمدند با لباس های محلی عجیب و غریب . منهم بودم و توی جمع انگار به چشم نمی خوردم . می چرخیدیم و راه می رفتیم عین مانکن ها تا نظر سایرین را از نگاهشان بفهمیم و بعد از زبانشان بشنویم . رویا با لباس کردی چرخی زد . برق پولک های آبی اش به ستاره ها می مانست . وحیده با لباس گیلکی ها که چین های فراوان داشت و انگار گارمون پوشیده بود منو با یاد برنامه جنگ خزر انداخت . باسن بزرگش در آن لباس چندبرابر شده بود . نسرین لباس کیمونوهای ژاپن را پوشیده بود که هیچ حوصله هم به خرج داده و ابروهای هشتی اش را با تاتو  هفت کرده بود . راه رفتنش هم برداشتی از زنان فیلم های آکیرو ساوا بود .  تهمینه با نیم وجب پارچه و لباسی کاملا دکولته کولی های اسپانیا را به نمایش گذاشته بود . برای کامل بودن نقشش گیتاری هم از اطاق دخترش کش رفته و از شانه اش آویخته بود . سیما در لباسی سفید عین برف با کلاهی پرزدار به سبک اسکیموها با سگی عروسکی که بی شباهت به سپید دندان نبود سرجایش نشست و سگ را بغل کرد . مرضیه بلوز و شلوار تنگ و ریش ریش پوشیده و روی موهایش که از وسط فرقش باز کرده بود یک پر بزرگ مرغ زده بود . به صورتش آنقدر پن کیک مالیده بود تا  بالاخره شبیه سرخپوستان شده بود . و..........

سعیده با خنده گفت : آذر کو ؟ پس چرا نیست ؟ اون که پیشنهاد این برنامه به این زیبایی را داده .... ای خدا هر برنامه یه ادایی در میاره .

من زیر چادر سیاه و کهنه مادرم که میخواست بده به گدایی که لباس میخواست ولی من گفتم لازمش دارم  آرام می خندیدم و شانه هام میلرزید .

در مدل لباس زنان طالبان با برقعه ای که زده بودم اصلا قابل شناسایی نبودم !



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٤٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۳۱

زنان - مردان

 

دو روز است محل سگ هم بهش نمی گذارد . حتی آن دود

سیگار را که فوت می کرد توی صورتش و به شوخی صداشو در

می آورد کارساز نیست .

 

 مرد سگرمه هایش تو هم است و زن بی خیال و قهر . دستی

به کمر شلوارش میبرد استغفراللهی می گوید و دستش را از

کمر می کشد . دفعه قبل بخاطر کبودی های تنش میرفت

شکایت کند . نیمه شب دستانش را دور کمرش حلقه می کند

و از نقل مکان به آپارتمان جدیدشان توی گوشش ورد میخواند .

زن تکانی به خود میدهد و مرد را پس نمی زند .

 

فردا صبح مرد روانه دادگاه میشود تا شکایت خود را به

سرمهندس قلابی که فرار کرده دوباره از سر بگیرد .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۳٠

پشیمان

امان از دست این کبوترهای کم حواس و گیج ..................

از دریچه کوچک حمام می آیند توی آن و در گوشه آن که

مکانیست برای قرار دادن لیف و صابون   شاخه ها و ساقه های

خشک و شکسته را می چینند روی هم و لانه می سازند و بعد

   تخم میگذارند . بارهاو بارها با باز و بسته شدن در حمام و

صدای پا فرارمی کنند و دوباره باز می گردند . چندین بار

تخمشان به زمین می افتد و می شکند اما بازهم به کارشان

ادامه می دهند .  بچه ها از بس لاشه تخم مرغ دیده اند لب به

کوکو و نیمرو نمی زنند .

به جان آمدم و از گیجی شان دچار خشم آنی شدم . باز که من

را دیدند پرهایشان را با هول و هراس به هم زدند و از دریچه

زدند بیرون . فرصت خوبی بود ... هنوز تخم نگذاشته بودند . تمام

لانه را توی مشتم مچاله کردم و ریختم توی سطل آشغال .

داشتم با وایتکس همه جارا تمیز میکردم و از اینکه رفته بودند

احساس خوبی داشتم . دوباره آمدند تو و زود رفتند . لانه ای در

کار نبود .  خشمم که فرو نشست و بخود آمدم سرزنش های

درون آغاز شد . گفتم : یعنی من اینم ؟  منی که راضی نمیشم

پا روی موری هم بذارم حالا لانه پرنده ای ؟ چه بر سرم آمده ؟

چیزی توی دلم میگفت : دستهایت خطاکارند !

 

از تصور بیقراری و دربدری پرنده ها قلبم فشرده شد و از سکوت

حمام که بی شباهت به مرده شور خانه نبود حس بدی یافتم .

دلم برای پرنده ها تنگ شد. شاخه ها و ساقه های خرد شده را

دوباره آوردم و روی هم و کنار هم چیدم . لیفی کهنه هم زیر

آنها پهن کردم تا تخمشان نیفتد.

حالا کار هر روزم این است :

لانه را مرتب می کنم و در انتظارشان به آسمان نگاه می کنم .

اما از آنهادیگر خبری نیست ..........................................




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۳٠

روزهای تیره زندگی درهفته ای که گذشت

جمعه از ابر سیاه خون نچکید

شنبه روزهای تلخ انتظار

یکشنبه ها هم میشود درگذشت

دوشنبه ها بوی قبرستان می دهند

سه شنبه وداعی دلگیرو دلتنگ کننده

چهارشنبه پشیمان از تولد خود

پنجشنبه باران بر آسمان فاتحه می خواند

جمعه ها باز هم :

کوچه ها باریکند

دکان ها بسته

مرده میبرن کوچه به کوچه !

 

             ............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:۳٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٢۸

می مانم !

می رقصم و رقصی در این میانه هم آرزوست

می چرخم و چرخی در این میدان هم آرزوست

می میرم و دردی در این قفس کشیدنم آرزوست

می مانم و در پی تو دویدن و دویدن هم آرزوست

 می نوشم و نوشی دراین پیاله هم آرزوست

میسوزم و سوختن درشعله خصمت هم آرزوست 

میدانم و می دانی که آرزویت هم آرزوست

می خوابم ودیدنت تو ی خواب هم آرزوست .

 

                   ..........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٢٧

هفته گذشته روز مادر و زن بود مثلا !!

مگر چقدر میشود پرسه زد در انتهای عقیم روزمرگی و شعله را روشن - خاموش کرد ؟ و همه چیز را سوزاند درعمق حواس پرتی ها ... چقدر میشود دوید و دوید و  دوید و دست هایت را گم کرد در اعماق دیوانگی  پاهایت که به ایست روی خوش نشان نمی دهد ؟

آغوش گرم مادر کجاست که پناهم دهد؟

                   ..............

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٢٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٢٧

آزاد چون انتخاب

کفش های خودمو میگم نه کفش های میرزانوروزو !

یک سال پیش توی یک رودروایستی برام کادو خرید . روز زن بود . منم نخواستم دلشو بشکنم و بگم به دلم نچسبید . فقط گفتم : دستت دردنکنه ! هنوز به پا نکرده در فکراین بودم که چطوری تا کهنه شدنشان تحمل داشته باشم و از شرشان خلاص بشم .

مدل بالایی داشت و بسیار بادوام بود .  وقتی فروشنده ضمانت چندساله کرد بی اختیارگفتم :ای خدا ... چرا قلبم ناجور می زند؟

گفت : بار اولت نیست ! تو از اولین روز زندگیمان گفتی قلبم ناجور می زند !

 

                     ..........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٢٧

دلتنگی

بهار خوبی نیست !

به بار ننشست هیچ چیز .

آنچه دلم را فشرد

سیلاب و بادهای ویرانگی نبود

که رویای رنگین غنچه ها را به باد داد

در بستر تشنه باغچه .

آنچه دلم را فشرد

چیز غریبی 

مثل دیوانگی بود .

تمام روزهایم را در ترازوی فصول

به دلتنگی های پاییز ترجیح دادم

و از بزرگواری بهار چیزی نفهمیدم !

 

                ×××

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٢٥

" ف " مثل فرمایش

فرمود : ننویسم !

قلم را بوسیدم گذاشتم کنار !!

اما نتوانستم اشک دیده ام را مخفی کنم

بغضم ترکید .

از آسمان دلگیردلتنگی ام به جان آمد

گفت : بنویسم !

گفتم : چشم ...

بازهم بغضم ترکید

برداشتم و دوباره بوسیدم او را .

 

             ×××

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٢٥

شکست

گفت:  این چه وضعشعه ؟ وقتی نمیتوانی به گلها برسی نگهشان ندار

گفتم : چکارکنم ؟ آب میدم بهشان ...

گفت : فقط آب ؟ نه ! با آب نمیشه فقط . باید نازشون را هم بکشی

گفتم : چطورمیشه ناز گلها را کشید؟

لحضه ای بعد گلدان و گل توی هوا بودند ...

تکه شکسته گلدان سر گل را از ساقه جدا  کرده بود .

                    ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٢٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٩

هدیه

گذشته تولد تو بود !

هیچ چیزی تقدیمت نمی کنم

تمام هرآنچه بود را

  پس گرفتی .

قلبم خالیست

برای فردا چیزی ندارم !

           ***


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٥٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٩

عصیان

وقتی رفتی

که دلت نمیخواست بروی

و تمام مرثیه هایم را برایت نوشتم

گفتم ببرد مرا.


در آغوشش گریستم برای تو !


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٤٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٩

 

تگرگ زد

تمام شکوفه های سفید

و صورتی درختان باغچه ما را .

تنها یکی ماند

که دیروز بسته بودم با نایلون فریزر

میدانستم ابرها فحش خواهند داد

به همه !

حال تنها فرمانده مطلق باغچه

همانست .

برجسته شده و دلمه بسته

زیر برگ تگرگ زده ترسو


به چه کسی فرمان خواهد راند؟!

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٩

اعتراض

تمام زنها دیوانه نیستند!

پیاز سرخ می کنم عاقلانه

روی اجاق خاموش خوشبختی

دوست دارم گونه هایم سرخ شود

رنگ زردچوبه زمان را برداشته است !

 

                  ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۳٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٩

زلزله

لانه ای لرزید

پرنده ای پرید .

نپرید ! رمید ...

طوفانی نبود

نسیم زلزله بود

با پلاک ده ریشتر

که می گذشت از کوچه تنگ بغل !!

 

                 ***



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۳٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٩

شعار

گول خورده ایم ... 

 

 پرنده میتواند بگوید : سلام

اما نمیتواند بکشد آه !

او تنها پرواز را  ازبر است .

       

            ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٢٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٩

 

نیستم !

با سلام مشت و لگد نکوب بر جانم ...

میدانم دردم چیست

نوشتم : خوک حیوان کثیفی ست

در مشرق زمین

برای خالی نبودن عریضه !

و پایان یافت رگهای روان نویس ام

خالی شد از جوهر خون .

ورق پاره های دفترم

پریده رنگ و کمخون

  فهمیدم چیست

تالاسمی مغز !

 

                   ***



+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٩

مومن

 

جهانم آلوده شد

به دستان تو ...

فریب اعتبار یافت !

در جادوی ناباوری ...

هنوز هم باورت می کنم اما .........

 

             ×××




+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٠٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱۸

اسکیس : 1391

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٥٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱۳

زن باران زده ( داستان کوتاه )

..... عرق کرده و از سرمای آن چندشش میشود. مقابل آینه خود را برانداز می کند . موهای وزکرده اش را در دهان فلزی گیره  می تپاند و عرق گردنش را با دستانش پاک می کند . قلبش بدجوری میزند دستش را روی آن میگذارد و از التهاب آن می ترسد . چشمهایش ورم کرده و دو کاسه خون است . میداند سردرد دوباره سراغش خواهدآمد . شقیقه اش تیر می کشد . انگار گلوله ای به مغزش می زنند . چشمانش را از کاسه سر در می آورد و حدقه خالی اش را با پنبه پر می کند . گوشواره نقره ای را از گوشش می کشد . از سوراخ آن  قطره خونی می آید و چون نگینی روی نرمه اش برق میزند . مدال ساده اش که فقط زنجیری براق است با خشم دستانش پاره میشود . تکه های تمام آنچه خشم است کنار ادوکلن و لوازم تک وتوک آرایش اش پرت میشود . لباسش را از تن در می آورد ... و گیره فلزی را از موهایش باز می کند و دهان سرد فلزی اش را به گوشه آینه فرو میبرد . موهایش را صاف میکند و روی سینه اش رها می کند . چشمان قلبش همه چیز را بهتر از چشمان فورمالیته اش می بیند . بیرون باران میبارد  صدای تکراری آن را با سوت دهانش به آهنگ مبدل میسازد . تارش به دیوار لم داده و کنار سه پایه نقاشی مثل تابلویی در نمایشگاه است . با دوربین قلبش عکسی میگیرد . سوژه خوبی برای کارهای آینده اش هست و از فکر آینده باز هم عرق از تنش جاری میشود . چاره ای نیست باید چشمانش را دوباره بشوید و سرجایشان بگذارد . پنبه ها از نم چاه دیده اش برآمده گشته و سنگینی می کنند . آنها را با موچین بیرون می کشد و چشمانش را که دو کاسه خون هست سرجایش می گذارد . میرود زیر باران تا بدن لختش آب بخورد و چشمان خشکش خیس شود .......................

باید دوباره بنویسد ! دوربین کات می کند .......

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱۳

هایکو

با سبکبالی وپرواز آمدم

نمیدانستم خواهم رفت !

بار بدرود سنگین است .

 قلبم گرفت : تسلیم ! 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٢

فرسنگ ها دورتر

می خواهمت و نیستی

پرسه زنان دراین باغ

هوارا تازه می کنم با دم زدن در رنگ های یادت

رها از خاطره واژگانت  .

حتی نامت شبحی ست پریده رنگ

که نفسی بامن نمی پاید

اگرچه باهرنفس آن را تازه می کنم

امشب تو را در رویاهایم باز می آفرینم

زنده تر از کلماتی که در دهانت میکارم

و پیش تر از تو شنیده بودم .

 

هر کجا باشی اکنون

تو را درون خود احساس می کنم .

نگاهت خیره به من

سدی می کشد در برابر نور سردشامگاه

در لحظه نفوذبه ژرفای خاک .

لبانت را از یاد برده ام

لبخنده ات را اما نه .

 

                              "   کارول آن دافی "

                              شاعر بریتانیای کبیر

 

             

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٢

 

اندر دل بیوفا غم و ماتم باد

آن را که وفا نیست از عالم کم باد

دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد

جز غم ! که هزار آفرین بر غم باد !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:٠۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٢

نقاشی رنگ و روغن ----------- سال 1387

 

عنوان : زنان و کار

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٢

صبح بخیر

صبح زیبایی ست ! ناله سکوت را آوای مستانه گنجشکها می شکند و شکوفه های سفید درخت سیب باغچه منتظرند با طلوع خورشید بشکفند . تنها چیزی که آزارم میدهد صدای نفس گیر کلاغی از دور است ........... نسیم صبح روح افزا و اولین روزی است که پنجره را باز میکنم ! دوست دارم همراه صبح و نسیم تا انتهای شب بدوم ...............

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٢

موج

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم

هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم

موج ز خود رسته ای تیز خرامید و گفت :

هستم اگر میروم گر نروم نیستم !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٢

تبریک

روز معلم و روز جهانی کارگر

بر همه زحمتکشان و

فرهیختگان علم مبارکباد.

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٢

من

به تصویرم نگاه کن !

چشم - چشم دو ابرو

بینی و دهن یه گردی !!

 آره ! بازی بچگانه جالبی ست .

 

اما ابرها را نخواهی دید

برفراز سرم

و غوغای هراس انگیز صاعقه را

چشمهایم میسوزند و نخواهی دید باز .

 

هراس و سوختن توی بایگانی مغز

فقط شکلی مجرد از کلمات کوتاهند .

و باز چیزی نخواهی دید .

هنوز هیچی اختراع نشده  ثبت کند

آنچه در درون تصویر فریاد میزند .

قامتم را در زمین بی اطمینان

زیر پایم دفن کرده ام .

کمرش خم نشود بهتر است

چون نهال !

 

آری چنین زیباست

تصویر من !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱۱

رژیم غذایی

از مدرسه آمدو گفت : ناهار چی داریم ؟ سلام !

گفتم : باقلا پلو ... گفت : حتما شویدهم داره آره ؟ گفتم : بدون شویدکه بیمزه میشه . گفت : من که نمیخورم .

کاغذی را دادم دستش و گفتم : برنامه غذایی مان را خودت بنویس . گفت : به شرطی که هرچی من بگم . گفتم : آره هرچی تو بگی . و زود زود نوشت و داد دستم . نوشته بود :

شنبه : ناهار - ماکارونی ............ شام - مانده همان ماکارونی

یکشنبه : ناهار - ماکارونی ... شام - ماکارونی

دوشنبه : ناهار - دوباره همان ... شام - مانده همان !

سه شنبه : صبحانه هم ماکارونی ... ناهار ( میل ندارم ) ... شام هم همان .

چهارشنبه : ناهار - هرچی بشه ... شام - میل ندارم !

پنجشنبه : شکمم را صابون میزنم برای جمعه . آخ جون جمعه مهمان آنا هستیم .........

گفتم : کارمو راحت تر کردی پسرم . آفرین !

اما خندیدو گفت : دیگه از ماکارونی حالم به هم خورد . سیرشدم . دیگه ماکارونی درست نکن . همان آبگوشت خوبه . دنبه اش هم میخورم .

تا سفره را آماده بکنم رفت قدش را اندازه گرفت . کار هر روزشه . بعد کامپیوتر را باز کرد . لحظاتی بعد دادکشید : مامان ! بیا ... غذاهای زیبا . تقریبا دویدم . نشانم داد و گفت : این خیلی خوبه . از این درست کن .

داشتم بالا می آوردم . گفتم : اینها چیه پیداش کردی ؟ گفت : عالیه مامان . تازه هست دیگه . خودت همیشه میگی خلاقیت خوبه . خوب اینم غذاهای نو و برنامه تازه ات !!!!!!!!!!!!!!!!

ببین مامان این شبیه آرزو هست  قدش بلند و الوار

آرزو دختر خاله اش هست .

مامان اینم شبیه نادیاست : تپل و چاقالو .

نادیا هم دختر خاله اش هست . چشمانم باز مانده بود . خوراک جنین انسان . البته در این دنیای درنده هیچ چیز هم بعید نیست . پسرم قیافه اش گرفته بود و زور زورکی می خندید . یکی نشانم داد و گفت : اینم اردک های داستان " آدی و بودی  " که سر غازها را  تو قابلمه آب جوش کردن تا صداشون خفه بشه !

مامان یکی هم مثل تو روسری بسته . !

تورو خدا اینا رو بذار تو وبلاگت اشتهای مردم کور بشه .

 

مامان بوی سوختن چیزی نمیاد ؟ تا سرمان به تماشا مشغول بود باقلا پلویمان داشت از حرص خودسوزی میکرد .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱۱

ارزش انسان

دشتها آلوده ست

در لجنزار گل لاله نخواهدرویید

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید؟

فکر نان باید کرد

و هوایی که در آن

نفسی تازه کنیم .

گل گندم خوب است

گل خوبی زیباست

ای دریغا که همه مزرعه دلها را

علف هرزه کین پوشانده ست .

هیچکس فکرنکرد

که درآبادی ویران شده دیگر نان نیست

وهمه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست .

وکسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست

و زمانی شده است

که به غیراز انسان

هیچ چیز ارزان نیست .

 

                             سروده ی : حمیدمصدق

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٠

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دگمه های دو آسانسور را زدم ! یکی از طبقه بالا می آمدو دیگری از طبقه پایین . میخواستم از طبقه پنجم برم همکف . هردو همزمان باز شدند . بین هردو متعجب ایستادم اینجوری   !

نمیدانستم سوار کدامیک بشوم . تا تصمیم بگیرم درب هر دوتایشان بسته شد و آن که از طبقه بالا می آمد رفت پایین و آن دیگری که از پایین می آمد رفت بالا !

                     ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱٠

قاه قاهی ! خنده هم بد نیست !!!!

یه روباه میره پیش کلاغ و میگه :

" به به چه دمی چه سری عجب پایی " !

درهمین حین کلاغ با خونسردی جواب میده :

برو بابا ! کجای کاری ؟ من قبلا دوم ابتدایی را خواندم و الان پنجم میخونم !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٩

اسکیس ( ماه : دخترآبله رو )

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٠٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۸

بخش قلب زنان ( داستان کوتاه )

: بازرس میاد همه جا را مرتب کنید !

پرستاری هراسان و عصبی این را به همراهان بیماران گفت و دوان - دوان به اطاق دیگر رفت تا به آنها هم بگوید . در کریدور بخش قلب زنان ولوله و هنگامه ای افتاده بود که اصلا قابل قیاس با سکون نیم ساعت قبل آنجا نبود . از هرطرف کادر و خدمه تو راهرو و اطاق ها ریختند و تی ها را بر زمین مات و کدر کشیدند و سراسر آن را برق انداختند . ملافه های رنگ و رورفته بیماران را برداشتند وهمه را تازه و نونوار کردند . حتی لچک سر بیماران را و لباس هایشان را به ما همراهان توصیه کردند زود عوض کنیم .

میرفتم از پرستاری ملافه بگیرم گفت : صبر کن یه لحظه . و رفت توی دستشوئی و وقتی بیرون آمد رژ لبش را پاک کرده  و مقنعه را تا نصف چشمهایش پایین کشیده بود .

می آمدند و می رفتند و در گوشی به هم چیزی می گفتند . پرستاری آمد و با لبخند به من گفت : خانوم لطفا فلاکس را بدین آب جوش برایتان بیاورم .

در حالی که نیم ساعت قبل وقی آب جوش میخواستم با اخم گفت : نداریم ! بعد ازاینکه وقت ملاقات تمام شد میدهیم ...

فلاکس را ندادم و گفتم  : خودش جوش آورده است ! یه جوری نگاهم کرد و رویش را برگرداند و رفت . 

بازرس آمد . سکوت تمام کریدور را که نه  انگار تمام دنیا را فرا گرفت  . صدای قدم ها پاورچین شده بود . مثل اینکه داشتند دزدی میکردند . بعد از مدتی وارد اطاق ما شدند . یک بازرس و دو پرستار ناشناس . پرستارها به اینجا و آنجا سر کشیدند و در زیرنویس چیزهایی نوشتند . مریض ها خودشان را به خواب زده بودند جز مریض من ! کنار تختش ایستاده بودم و نگاهش میکردم . با اشاره به من گفت آرام باشم . بازرس  همراهان  را بیست سوالی میکرد . آنها هم از وضعیت بسیارعالی بیمارستان تعریف و از اخلاق بسیار خوش پرستاران قدردانی میکردند . در حالی که یک ساعت پیش یکی به من گفت : مثل سگ آدمو گاز میگیرند اخلاق ندارن که !

رسیدند به من . بازرس گفت : به بیمارتان خوب میرسند ؟ تا حرفی از دهانم بیرون بیاد مریضم پا شد و گفت : آقای بازرس ! همراه من لال است . نمیتونه حرف بزنه !! دخترمه ...

مات و متحیر ماندم . بازرس گفت : اشکالی نداره ! میتونه بشنوه ؟ مریضم گفت : آره خیلی هم خوب !!  بازرس رو کرد به من و گفت : پس لطفا با بالا - پایین آوردن سرت به سوالهایم جواب بده . اینطوری ........... ! و سرش را پایین آورد وگفت : این یعنی آره و بالا برد و گفت : این یعنی نه !!!! 

خنده ام گرفت و گفتم : جناب ! من آرتروز گردن دارم نمیتونم مثل شما سرم را پایین بیندازم . !

مریضم توی تختش ولو شد و گفت : امان از زبان تو !!!!!!!!!!!

                           .....................

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۸

نجوا

میدانم کجا میبری ام گاه دلتنگی

میگیری از دستانم و میدویم همپای !

خلوت فراخ واژه ها آنجاست

در گلوی زخمی دستان بریده پیوند !

 

 نجوای باد

نگاه ما را ترجمه می کند

به آبشار باران !

که از وجودمان میبارد خوشبختی .

آهی از قعر آن می کشیم باهم

نیست چون مایی را همتای !

             .............

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۸

هارای

تیراختور اولکه ده قالخیب چاپاندا

ویریب دروازانی آچیب زاماندا

اوره ک لر سویونوب هارای سالاندا

حریفین گوزلری چیخیر اویاندا  !

 

گول له تک آچیلیب توپی ویراندا

اوره ک لر چیرپینیر اللر چالاندا !

آذربایجان تیراک  تورلار آچاندا

سلام اولسون اونا جاننان یاناندا  .

 

خالقیمیز گولور چالیر او قول ویراندا

باغلی قفس لرین تورون آچاندا !

تراکتور قیرمیزی گول تک آچاندا

گولوستان - باغ اولور تبریز جاهاندا !

                ×××

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٥٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٧

روز نجوم

روز نجوم یا شب نجوم

چه فرقی دارد مگر ؟

اگر به آسمان نگاه کنی

همیشه هست  خبر !

و ستارگان و ماه هم در جای خود .

تلسکوپ دیدت را به زمین برگردان

ناشناخته ها اینجاست !

          .........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٠٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٧

 

 

خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن 

گر گذاردمان فلک حالی بحال خویشتن

ما در این عالم که خودکنج ملالی بیش نیست

عالمی داریم در کنج ملال خویشتن

                                                شهریار

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٧

سرعت گیر ( داستان کوتاه )

... باید فکری به حال این خیابان کرد !

همین دوسه روز پیش که میخواستم از تقاطع سه راه بپیچم به طرف پیاده رو و از جلوی نیسان آبی رنگ دویدم یک ماشین از پشت آن مثل اجل ظاهر شدو یکدفعه ترمز دستی را کشید . هر دو ماشین متوقف ماندند و من در بین آنها راه پس و پیش نیافتم . بی اختیار پاهایم توان خود را از دست دادند و رنگ صورتم بشدت پرید . دستانم می لرزیدو یک لحظه احساس کردم که نه در روی زمین که پا در هوایم . سریعا خودم را به پیاده رو رساندم و با گام های لرزان که رمقی برای رفتن نداشتند به طرف خانه رفتم . خیلی ترسیده بودم . فاصله سه راه تا خانه یکی دودقیقه هم نمیشد ولی تا در را باز کرده و مثل مرده ها وارد دهلیز شدم انگار مسافت زیادی را با خستگی شدید طی کرده بودم . قلبم از جا کنده می شد .

سرهنگ ! که خانه آمدو موضوع را با آب و تاب و احتیاط تعریف کردم گفت : اینقدر که از مردن می ترسی گاهی برو قبرستان ترست بریزد .

سرهنگ همسرمه و حتما در این مورد حق دارد چون همیشه حق با اوست .

دو سه روز پیش بود که زن همسایه را دیدم . میرفت تا از مدرسه بچه اش را به خانه بیاورد . من هم می رفتم خرید . گفتم : کجا با این عجله ؟ گفت .

به او گفتم : ای بابا ! پسرت دیگر بزرگ شده بذار خودش بره و برگرده و مرد زندگی شود . تو با این کارت اعتماد بنفس بچه را نابود میکنی و با وابسته کردن به خودت ترسو بارش می آوری .... البته در این لحظه که به زن همسایه این حرف ها را طوطی وار می گفتم سخنان رایت شده از سخنان همیشگی شوهرم بود که مدام به من در اینگونه موارد تذکراتی جدی میداد . منم بفهمی نفهمی همیشه با اینکه پسرم خودش به مدرسه میرفت و برمیگشت با اینحال دلم شور میزد و تا او به خانه برسد چندین بار به کوچه سرک می کشیدم .

همسرم آدمی بسیار دقیق ... جدی و همه چیزش حساب شده است . فرمولی ریاضی است که نمیشود با هبچ کم و کسری آن را تغییر داد . اسمش را " سرهنگ " گذاشته ام و همیشه چون سربازی ازش حساب میبرم . و حتی خانه هم نباشد رفتار همه را با ترساندن از او کنترل می کنم . تهیه غذا را ... چای را ... لباس و ظرف شستن و حتی گوش دادن به موسیقی و گردش و درس و خوابیدن و بیدارشدن هم ... همه و همه با ساعت سرهنگ تنظیم می شوند . سرهنگ اگر اخم کند یک رفتاری در پیش می گیریم . سرهنگ اگر خندان باشد همه از جلد ترسوی خود بیرون می آییم و بال و پر می زنیم ولی با احتیاط لازم . !!

وقتی بلند می خندیم خنده مان را گاهی شبیه گریه می کنیم تا سرهنگ کدام را بپسندد . اخلاق وی سرباز خانه ای ست به هیچکس روی خوش نشان نمی دهد . او همیشه تمام مقررات و ضوابط را محکم اجرا می کند و اگر رویمان را کم کند قوانین را هم بهتر اجرا می کند . با این ترتیب و احوال خود ما هم کم کم شبیه سرهنگ می شویم . حرف زدن و رفتارمان و همه چیزمان مثل او شده است . و از اینکه چنین تاثیر شگرفی روی ما گذاشته است نمیدانیم خوشحال باشیم یا نه . ولی این را به خوبی می فهمیم که چیزی و کسی را درون ما سرکوب کرده که جرات به پا ایستادن ندارد . و دائم چون بچه ترسویی در گوشه گوشه پنهان وجودمان با چشمان رهیده به زندگی نگاه می کند .

زن همسایه میگوید : تو هم مثل این که بچه یکی یک دانه ات روی دستت مانده ... قبلا که خیلی مواظبش بودی نکنه سرت به سنگی - جدولی خورده ؟ و به شدت می خندد . آب دهانش به صورتم پاشیده می شود آدامس کوچکی از لای دندانهایش بیرون می زند . میگویم : آخه دیگر بزرگ شده اند بچه که نیستند . البته این را هم از بیوگرافی سخنان همسرم بیرون می کشم . می گوید : خیلی خوش خیالی ! آنها بزرگ شده اند ولی بعضی پنجاه - شصت ساله ها هنوز بچه بچه اند . میگویم : منظورت چیست ؟ قیافه اش را چنان تغییر می دهد و چشمانش را مضطرب نشان می دهد که حتم دارم گریه خواهد کرد و همینطور هم میشو د !   .... می گوید : بچه ات را تنها نذار .دو هفته پیش در همان سه راه لعنتی تصادفی شد و بچه مدرسه ای مثل توپ رفت هوا و روی زمین ترکید . بیچاره مادرش ! گفتم : خودت دیدی ؟ گفت : نه ! پسرم شاهد بوده و بسیار هم ترسیده بود . وقتی آمد خانه با گریه داد کشید من از این به بعد تنها به مدرسه نمیروم تو باید ببری ................. بچه ام می لرزید آبی بهش خوراندم و روی نوک ناخنش نمک ریختم تا بلیسد و ترسش بریزد . الان هم با هزار کار باید خودم برم دنبالش ... من متاثر شدم و به زن همسایه اطمینان دادم که کارش درست است و چون به وضعیت موجود نمیشود اطمینان کرد به هر قیمتی باید خودم هم برم دنبال پسرم . به هر قیمت یعنی اینکه توی دلم گفتم سرهنگ هم اگر اجازه ندهد مقابلش وا می ایستم و حرفم را به کرسی می نشانم . آن بچه ترسوی درون من در آن لحظه به زنی با شهامت تبدیل شده بود .

وقتی سرهنگ خانه آمد ماجرا را بی کم و کاست برایش گفتم و تصادف های بیشمار که در عرض سه ماه چندین نفر را تلف کرده است . گیرنده های گوشش به طرف دهان من بود و چشمانش روی حروف روزنامه می چرخید . ...

زن با شهامت درون من که چند زبان از دهانش بیرون زده بود و ور ور حرف می زد آرام - آرام کمربند ایمنی اش را کشید و زبان های مختلفش را پشت لبهای چفت شده جمع کرد .

صدای ترمز شدید ماشینی از خیابان به گوشم رسید و سرعت گیر ذهن من زیر چرخ هایش ماند .

اینها را نوشتم و به همسرم نشان دادم تا نظرش را بدانم گفت : سرهنگ پدرته !

                                              19 /  8 /  85                          

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:٥٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٦

انقلاب فصل

قسمتی از آسمان را ابرهای سیاه و قسمتی را ابرهای سفید اشغال کرده اند . در مرز اینها صاعقه ای جرقه می زند و تلاطمی در آرامش ظاهری ابرها ایجاد می کند . دریایی از حرکت در ابرها هوا را دگرگون می کند و همه جا به یکباره تیره میشود . بادی خیره سر و جوان به جان درختان و شاخه ها و برگهای تازه رسته می افتد و آنها را تکان می دهد . شکوفه های صورتی و سفید درختان میوه در گهواره طوفانی نابهنگام به نظر پریشان می رسند . پنجره را باز می کنم . باد موهایم را در هوا می چرخاند و زیر پوستم می دود . هیچ پرنده ای در آسمان جرات پرواز ندارد . آنها در پیچشی نامتعادل فرار می کنند . تنها منم که در آستانه پنجره ایستاده ام و تکان نمیخورم . با اولین ضربه تگرگی که به نوک انگشتانم میخورد در هوا هستم . موهایم در امواج دستانم از جا کنده میشوند ...

آسمان کجاست ؟!

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٦

 

 

                   نقاشی -  اثر :

                             وان گوگ

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٦

حسادت ( داستان کوتاه )

تا می خواست به پسرش لبخند بزند جلوتر از او می دوید و  می گفت : سلام عزیز دلم ! خسته نباشی و زیر گوشش تکرار می کرد : دوستت دارم ... و به قیافه مادر شوهر نگاه می کرد و طوری که اون هم بشنود و از حسادت بترکد می گفت : اندازه دنیا !

تا میخواست چای بگذارد جلوی پسرش اون زودتر دست و پایی میکرد و شربت می برد و میوه برایش پوست می کند و می گفت : بخور عزیزم ... و میخواست حرص اون یکی را دربیاورد . تا می خواست لقمه ای برایش بدهد پیشدستی می کرد و سالاد و ترشی و انواع پیش غذا و پس غذا برایش تهیه می کرد . میخواست چشم اون یکی همیشه در بیاد . همیشه آماده بود تا بهتر از او و بیشتر از او به همسرش خدمت بکند . مادر شوهرش رفته رفته شاداب و همسرش رفته رفته چاق و شنگول می شد غیر از خودش که در این میان از حرص خدمات اجباری که نمیخواست به کسی کند رفته رفته آب می شد . ولی از رو نمی رفت و باز خدمت و خدمت می کرد .رقابت عرصه را برایش تنگ کرده بود .  لبخند رضایت از زندگی را در چهره آنها احساس می کرد و خود افسرده تر می شد .  

بعداز اینکه پسر خودش زن گرفت  چون او را از جان و دل دوست می داشت و میخواست همه بهش خدمت کنند مخصوصا دختری که زنش شده بود تازه آنوقت بود که انگشتش را گزید و فهمیدتمام عمرش مزدور بی جیره مواجب مادر شوهر بوده و در خدمتکاری به شوهر سنگ تمام گذاشته است !                 

                   ................

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٥ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٥

 

قافیه اندیشم و دلدار من

گویدم مندیش

جز دیدار من !

لفظ و وزن و قافیه

بر هم زنم!

تا که بی این هرسه باتو  دم زنم ! ...

 

                                          مولانا

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:۳٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٥

چموش

 

آخ !

گردنم تیر می کشد

موهایم را می کشم از پشت

تمام دردها اینجاست !

و نجابت هم ...

موهایم را می بندم دم اسبی

اسب نمی فهمد ستون فقرات چیست

اسب نمی فهمد آرتروز گردن چیست

قلم و اینترنت و دل نوشته و غم چیست

اسب فقط می دود نجیبانه

با یال های سرکش وحشی

و نمی داند نجابت هم چیست .

 

آخ ... دوباره

اینبار کمر !

نرمش صبحگاهی را شروع می کنم

                              چموشانه ! 

                 ....

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۸:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٥

سحریز یاخشی اولسون

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٥

و فقط احمد شاملو گفت :

روزگار غریبی ست نازنین !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٥

آتا - آنالار سوزی

ایشله ین دمیر پاسلانماز !

               ...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٥

غمی غمناک : سهراب سپهری

 

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند زمن آدم ها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه هاساز کندپنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برآرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم ؟

قطره ای کو که به دریا ریزم ؟

صخره ای کو که بدان آویزم

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٥

ورق سیاه

ورق های دفتر

تمام  روسفید .

نوشته می شود

سیاه می شود

مچاله می شود

پرت می شود به سطل زباله

نابود می شود روسفید .

          ............

وای 

         ورق های دفتر  

                       تمام می شود !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٥

عنوان : فقط یک پرنده بود

 

نقاشی رنگ و روغن - سال : 1386

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٤

عروسی

اوه مایکل جکسون ! همه با جیغ و خنده دست زدند .

زنی داد کشید : بکشید یک خرده آنطرفتر . راضیه هست میخواد ادای مایکل رادر بیاورد . زنها و بچه ها میدان را یک کمی باز کردند و چون جا تنگ بود تقریبا توی بغل هم کپیدند .

راضیه ازاطاق دیگر یکهویی آمد . لباس های تنگ تنگش برق میزد . انگار ایزوگام پوشیده بود . آهنگی شاد از معین ! گذاشتند : من میخوام عاشق باشم ... عاشق باشم و راضیه شروع کرد . هنوز شروع نکرده خنده عده ای به هوا رفت . راضیه نمی شنید و در حال و هوای ترانه خودش را می کشت . رقصش بیشتر شبیه رقص گیلکی بود . یک نفر گفت : حسابی قاطی کرده است . فکر میکنه فقط خودش ماهواره داره . راضیه با تکان های عجیب و غریب من در آوردی  عرق از سرو صورتش می ریخت  با اینحال از رو نمی رفت و ادای شکیرا را هم در می آورد .  زنی خندید و گفت : پیر بشه ولی ! حسابی خندیدیم .

مادر داماد آهسته در گوش راضیه چیزی گفت و راضیه را راضی کرد میدان را خالی کند . بعد بلند گفت : هرکی حاضره  لطفا پاشه برویم خانه عروس ! دیرمان شده ............................

در محله عروس کشان بود . پسری از جمع پسرها داماد میشد . ماشین سمندی را با گلهای ریز زرد بزک کرده بودند و بچه های کوچک دور آن پایکوبی می کردند . برادر داماد توی آن بود و به بچه ها هشدار میداد به گلها دست نزنند .

زنگ آیفون زده شد . به سختی ازجا بلند شدم سرم درد میکرد و اگر نمی خوابیدم اصلا خوب نمیشد . های و هوی عروسی این اجازه را نمیداد . رقیه بود دوست بسیار خوب من ! از تو همان آیفون داد زد: پس چرا نمیای ؟ گفتم : سرم باز  دردش گرفته نمیتونم . چشمام باز نمیشه . گفت : خاک تو سرت بکنم . همه منتظر تو اند . مینی بوس داره میره زوباش یه روسری سر کن بیا . هنوز در را باز نکرده بودم وسط اطاق می رقصید  !

گفت : اگر نیایی منم نمیرم . و با ترانه سکینه دای قیزی که خودش میخواند رقصید . رقیه دخترعموی غلامحسین ساعدی هست ومن به خاطر ویژه گی خاصی که دارد خیلی دوستش دارم . در محله لقب شیرزن گرفته است . چون هم فرش می بافد وهم شوهر بیمارش را پرستاری میکند با دو بچه سر به هوای بلا که حسابی هوایشان را دارد . باهم رفتیم خانه داماد . سرم با رقص راضیه ذق  - ذق میکرد . شقیقه هایم را با دو دست گرفته بودم . رقیه پیشم نشسته بود و هر از گاه تنه ای به من میزد و می گفت : هزار بار میگم کمتر اون چشماتو به کتاب متاب بدوز . ندیدی عاقبت غلامحسین را ؟ پیستیهلی ! ؟

سوار مینی بوس که شدیم صفیه دایره اش را از زیر چادر برداشت و آهسته خواند : گلیر اوغلان آدامی تویلار موبارک ! و دایره را زد . همه دست میزدند و وسط مینی بوس دختر بچه ای می رقصید . سکینه یواش گفت : صفیه یه کم آروم ........ صداتو مردها نشنوند . گناهه . بمیری ! ببین راننده چه جور گوشاشوتیز کرده . صفیه گفت : ...... میخوره ... عروسیه دیگه . و دایره اش را بلندتر زد .

هوا تاریک شده بود .  میدان آذربایجان را دور زدیم و با عروسی زیبا به محله برگشتیم . سرگوسفندی را بریده بودند . خونش قاطی آب باران به جوی بزرگ خیابان سرازیر می شد .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٤

تصویر در قصیده

غم از درون مرا متلاشی کرد

کاهید قطره قطره تنم در زلال اشک

من پیشرفت کاهش جان را درون دل

احساس می کنم

احساس می کنم که تو بخشیده ای به من

این پرشکوه جوشش پرشوکت غرور

در من نه انتظار و نه امیدی

امید بازگشت تو ؟

       -   بی حاصل

من از تو بی نیازتر از مرده گان گور

دیگر به من مبخش

احساس دوست داشتن جاودانه را

با سکر بی خیالی

اعصاب خویش را

تخدیر می کنم

من قامت بلند تورا در قصیده ای

با نقش قلب سنگ تو تصویر می کنم

 

                        سروده حمید مصدق :1343

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۳

معذرت

با توجه به اعتراضی که از طرف کچل ها و نیمه کچل ها در کامنت ها شد و من از نشان دادن آنها معذورم از این به بعد در مورد کسانی خواهم نوشت که موهایشان بلنده : زنها  !

از اعتراض کنندگان معذرت می خواهم و اینم بگویم که تقصیر خودشان نیست که !

دلیل منطقی : 

زن : توی این روزنامه نوشته مردها چون مغزشان زیاد کار می کنه برای همین اکثرا سراشون طاس میشه 

مرد : اتفاقا اظهار عقیده شون درسته و کاملا درست ! و دلیلش هم اینه که زنها چون چانه شان زیاد فعالیت می کنه هیچوقت ریش در نمیارن !!!!!!!!!!!!!!!

                        .............. 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۳

نقاشی رنگ و روغن : سال 1385

 

عنوان : باد ما را خواهد برد !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٠۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۳

سحریز خیر اولسون

فردریک نیچه :

 

این راه و روش من است .

راه و روش تو چیست ؟

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۳

منظومه دالان آلتی !

روز با شتاب همیشگی خود آغاز میشود

و .... تنها یک ساعت مردم را اضافه تر می خواباند !

ملک خانم صدایش را مانند توپی در کوچه شوت می کند

و چشمان خواب آلود اهالی نیمه باز - نیمه بسته می شود .

ملک خانم خروس بی محل محله است

و با این که صبح زودتر از همه بیدار میشود

تا شامگاهان در مقابل در خانه شان چرت میزند

و با پاره گی هر چرتش هم به کوچکترا و هم بزرگترا سلام می دهد .

مجید آقا یواشکی در را باز می کند

و تا مردم بیدار نشده اند

سطل ادرار و گه زنش را در جوی آب  می ریزد

و همیشه با این همه خدمات فروتنانه پنهان از چشم مردم

پشت سر زن افلیجش بدو بیراه می گوید .

یکبار که حال زنش را پرسیدم گفت :

نمی میرد از دستش خلاص بشم !

و با اینحال آب جوی محله ما آلوده خدمات اوست

خدیجه خانم همیشه ناراحت پاهایش هست

که چون دو الوار به تنش چسبیده است

و نمی تواند مثل تمام زنهای سالم محله

تا پاسی از شب در کوچه پاس بدهد !

او مجبور است از پشت پنجره ای نرده دار زندگی را بپاید .

و هی سر دخترش داد می زند که صدای دی وی دی را کم کند .

دخترش زیباست و بنابه گفته ی  اهل محل بسیار تمیز و با آبرو

ولی فقیرند و چون فقر در خانه شان ماندگار شده است .

و این شهناز خانم است

همیشه پارچه ای روی شانه هایش افتاده است .

معلوم نیست چادر است یا ملافه و یا لحاف

ولی خودش می گوید چادر است و حوصله کشیدن آن را روی سرش ندارد

او همیشه بدو بیراه میگوید و مخاطبش معلوم نیست

طول و عرض کوچه پر است از دشنام و ناسزاهای او

و مدام از نفس تنگی و دلتنگی شکایت می کند

سکینه به این گونه مسائل فقط سرش را می جنباند

و صحت و سقم آنها را با پایین آوردن و بالا بردن ابروانش امضا می کند

پاندول مغز او همیشه میزان است

و نیم ساعت به نیم ساعت از هر خانه خبری بیرون می کشد

او دختر میرزا مجید آخوند محله است

و هر سال به زنجیر طلای دور گردنش یک دور هم اضافه می شود .

و در این مرداب کسادی ها و برگشت چک ها

حساب بانکی او چون دریایی خروشان جاری است

مادر حسین آقا وقتی سینه اش را جلو می دهد  و از دور می آید

انگار مردی درشت و قلچماق است که چادری سیاه به سر کرده است

او مادر مرد آهنین معروف و هفت پسر درشت عین خودش دارد

وقتی از خرید صبحانه برمیگردد

دست هایش پر است از نان های گرم که بخار و بوی آن به هوا برمی خیزد

و من نمیدانم با این همه نان گرمی که میخورند

و در محله مثل مردان آهنین تلویزیونی گام برمیدارند

چرا در سلام و احوالپرسی چون آدم های آهنی سردند

و از وجناتشان بخاری گرم بر نمی خیزد؟

معصومه همسر قهرمان

چادرش را صبح اول وقت پشت گردنش گره می زند

و تا نصف ابروانش پایین می آورد

در دستش یک جاروی زوار در رفته

دنبال " مریم باجی " می گردد .

مریم باجی دختر کوچک و ژولیده آنهاست

و چشمانش هیچوقت از پشت تل موهایش معلوم نیست .

صدای استفراغ نو عروسش از دستشویی که مشرف به کوچه است شنیده میشود

و معلوم است که به لشکر بچه های محله نیرویی نو دمیده خواهد شد

و با هر تهوع صبحگاهی زنان این نیرو تضمین میشود

قهرمان گوش مریم باجی را می کشد

و برای خوردن صبحانه می برد

با اختراع نشده ترین اتو هم نمیتوان چروک صورتش را صاف کرد

زهرا را می گویم عروس نرگس خانم زن محمد

از وقتی دختر بزرگش ترک تحصیل کرده و چشمش با تیکی عصبی می پرد

و دیگر از خانه به بیرون قدم نمی گذارد

زهرا صورتش مثل دستمال کاغذی مچاله شد

و می رود که نان بگیرد انگار زهرمار خواهد گرفت

محمد مقداری در انجام این کارها " لاینشعور "

و بهانه اش بیماری شدید قلبی است

وقتی از ته دربندشان بیرون می آید

تنه سوخته درختی است که در تنور زمان سیاه شده است

کنده سیاه سوخته باریک با عینک براقش

که از سیاه چرده گی اش مقداری می کاهد .

و همیشه دعوای دولتمردان را می کند .

 

در دمای چنین صبحی روشن و در سکوتی دلنشین !

موتوری با دهان پر از ویراژ از روی کانال سوئز رد می شود

کانال سوئز ؟

همان فلزات مشبک جوی خدمات

که روی آن لق و لوق ایستاده است

و بخاطر صدای آن و آشغال های درشت زیر آن

اینور مرز و آنور مرز گاهی کشمکش جدی پیدا می کنند .

وقتی در گرماگرم چرت اهالی در بعد از ظهر تابستان

بچه ها روی آن بالا - پایین می پرند

واز هر پنجره سری خشمگین بیرون می زند

همه به بانی و باعث این کانال لعنت می فرستند

و میله ها هم با صدای میخکوب نشده بر زمین

جواب آنها را شب و روز پس می دهند !

 

اینجا دالان آلتی است

خاک و آسفالت زمینش پر از خط و خطوط

انگار نقشه کره زمین است

و کانال سوئز آن را تائید می کند !

خطوط اروپا- آسیا - آفریقاو قاره های کشف نشده دیگر

مرزها و قانون هایش زیر پای اهالی به هم می ریزد

و وقتی مجید آقا بچه های فوتبالیست کوچه را فراری می دهد

یونیسف هم نمیتواند از پس او بر بیاید !

 

اینجا دالان آلتی است

رباب خانم دکتری است بدون مطب و ویزیت و نوبت و ادعا

و از برکت عرق های گیاهی اش

محله از درد شکم و معده و سردرد خلاصی می یابند

وهمه به پدر ومادر از دنیا رفته او رحمت می فرستند

او گاهی جلوی خانه شان را با شیلنگ و  آب می شوید

و از محله بوی خوش خاک مرطوب بر می خیزد

و این بهترین عطری است که به فضای خاک آلود هدیه می کند

توش لومی : امضایی معتبر بر پای نام دالان آلتی

پیرمرد زحمتکشی است  که از فرط بافتن فرش

پاهایش شکل پرانتز به خود گرفته است

و تازه گیها موبایلی را صاحب خواهد شد .

همه از او شماره می خواهند و بر لبان ماسیده کوچه خنده ای شکل می گیرد

 

و اما !!

گاهی بشقاب کوچه به طرف ترکیه می چرخد

موقعی که پروین با عینک دودی و شلوار گشاد و مانتوی بسیار کوتاه تنگ

از دم کوچه پیدا میشود

و با دخترش بلند بلند فارسی حرف می زند

آنوقت فیس و افاده از در و دیوار کوچه بالا - پایین می رود

و بچه ها سراغ ادوکلن او را از فضای غبار آلود میگیرند .

 

وقتی آدم های جورواجور را در محله می بینی

که تازه اسباب کشی کرده اند

فکر می کنی شناسنامه کوچه گم شده است

ولی با دیدن حاجی باغیر ... ملک خانیم ... میرزا مجید... مشد آغا ...عزه خانیم

دلت قرص میشود

که نه !

اینجا خود دالان آلتی است  .

شب اینجا بسیار زیباست

و ماه هیچوقت آسمانش را ترک نمی کند

بچه های خسته و کتک خورده به زیر لحاف ها خزیده اند

و تنها شهناز خانیم است که کفش هایش را روی زمین می کشاند

و ناله سنگ های ریز و درشت را در می آورد

با هر قدم انگار موهای خاک را می کشد

 ناله زمین را بلند می کند .

او لحظاتی بعد اسماعیل را در صندلی چرخدار به خانه خواهد برد

و فردا صبح او را برای فروش سیگار به آنطرف خیابان خواهد برد .

با این تفکرات خوابم نمی آید

خودم هم نمی خواهم یک گوسفند - دو گوسفند بشمارم

و خواب تا دهمین گوسفند به سراغم بیاید

اینجا دالان آلتی است

و همهمه هاو هیاهوی یواشکی نیمه شبانش

تا پاسی از شب گوسفند ها را می چراند .

تمام اهالی توی باریکه راه ذهنم در رفت و آمدند

تازه وقتی چشمانت گرم می شود

و پنجره رنگش به کبودی می گراید

می فهمی که صبح شده

وبه عادت همیشگی باید زندگی را تکرار کنی .

ملک خانیم وقتی در دم دمای گرگ و میش

صدایش در می آید که با خودش حرف می زند

میدانی که دیگر نخواهی توانست شیرین بخوابی

صدای موتورها ... صدای اتومبیلها

صدای دزدگیرها که تازه گیها به همه نوع صدا اضافه شده

و خلاصه هر چیزی را که بتوان " صدا " نامید

و  " بو  " یش  کرد

در این کوچه

بیست و چهار ساعته جولان می دهد

بوی رب ... بوی ترشی ... بوی شوربا

بوی کدوهای سرخ شده و گاهی جزغاله شده

بوی آبگوشت و یکی دوبار پیتزا که دیگر بلند نشد

صدا هیچوقت خاموش نمیشود

و این سمفونی تمامی ندارد .

 

اینجا دالان آلتی در توکلی است

و کارخانه کبریت سازی آن

چون مهری بر پای این نام زده شده است

کوره سربی آن

مثل ساقه لوبیای سبز افسانه ها به ابرهای آنجا گره خورده

ولی از بالای آن هنوز

هیچ دیوی به زمین نخورده است !

در چنین گستره جغرافیایی

من میدانم در کدام نقطه زمین ایستاده ام

در اوان و پایان فصولی ناتمام

در دالان آلتی

زیباترین نقطه جهان !!

               ...............

 

توضیح : ملک خانیم از دنیا رفته است ... زن مجیدآغا هم ... مجید آغا یک زن دیگر گرفت ولی طلاقش داد . حاجی باغیر هرلحظه در بیمارستان است و بعد از مرگ زنش مشه خانیم یک پوست و استخوان شده است . عزه خانیم بیماری آلزایمر گرفته و حالش وخیم است . و خیلی ها در حال رفتن هستند ومن هم یکی از آنها هستم .............................

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۳

معرفی

ایزابل آلنده

ایزابل آلنده پدیده ادبیات آمریکای لاتین کسی که نزدیک 57 میلیون نسخه از 19 جلد کتابش به فروش رفته و آثارش به 35 زبان دنیا ترجمه شده و دو فیلم اقتباسی از آنها تهیه شده است . آلنده در پرو به دنیا آمد و زندگی شخصی اش به اندازه ماجراهای شخصیت های اصلی کتاب هایش خواندنی است . پدرش ناگهان ناپدید میشود ... برادرش در جریان کودتا به قتل می رسدو ایزابل ناچار میشود از کشور پرو فرار کند . دخترش در اثر یک بیماری نادر می میرد اما آلنده کسی نیست که تراژدی های زندگی اش را به فرصت تبدیل کند ................................

: قصه گفتن تنها کاری است که می خواهم انجام بدهم . نوشتن مثل نفس کشیدن است . ادبیات به من صدا داده به زندگیم معنا داده و من را به میلیون ها خواننده در جهان وصل کرده است .

                ...........

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۳۱ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٢/٢

آشیان

گشته ام در سرزمین عابدان مردود

گذشته ام به  مرز شیرین فرهاد

یک آشیان ساخته ام آغوش از رود

در دشت آرزوی بازوهای فولاد .

تشنه ام !

در جویبار رگهای کبود او رفته ام

آسمانش را می کنم آباد !

در آبشار عظیم آبی نور

بال در کمرگاه باد

پرواز خواهیم کرد آزاد !

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٧ ‎ب.ظ ; ۱۳٩۱/٢/۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir