کاروان

مسئولیت ( داستان کوتاه )

هنوز لقمه اول را به دهان نگذاشته ام که تلفن زنگ میزند . پدرم هست .

: دختر صبحانه خوردی ؟ و بدون این که منتظر جوابم باشد گفت : برایم ناهار درست کن . بدون چربی و نمک باشه مثل همیشه . یادت که نمیره ها ؟ ......... چشمی میگویم و پدر نمی شنود . بدون خداحافظی تلفن را قطع کرده است و سوت تلفن گوشم را می برد . لقمه آخر را قورت میدهم . باز تلفن ! ..... مادرم هست اینبار .

: انشاالله همه تان بمیرید ! کاش از اول سنگ زاییده بودم نه شماها را ......... دو روزه مریضم کسی سر نزده . زود باش بیا ناهار را تو درست کن برادرت سلیقه منو نمی پسندد . خدا را خوش میاد با این پاهای چلاق برم خرید و غذای جورواجور بپزم . تازه عروس شده ام انگار ....... سرفه ای کردم تا نان به گلویم نچسبد . غرغرکنان گوشی را محکم کوبید و قطع کرد . حالم جا نیامده بود برادرم زنگ زد : از سی سی یو بردنش بخش ! تو ازهمه بهتر زبان او را می فهمی . نمیذاره هیچکس ظرف ببره بذاره زیرش ! غذا هم ببر مثل همیشه ...... شور و یه وجب روغن هم روش نریز . ببری ها حتما  ! منم دارم میرم شرکت عجله دارم .........خب ؟

این برادرم قند داره و باید همیشه به او " چشم " گفت و الا با یک کلمه  " نه "  قندش همیشه میره بالا .............. نامادری ام بستریست واز بس رفته ام و برگشته ام با دوش گرفتن هم بوی بیمارستان از تنم نمیرود .

پسرم میره مدرسه . شیفت ظهر است : مامان ! خوروشت کرفس دوست ندارم تورو خدا آش کشک درست کن . میگویم : خیلی خوب برو سبزی بخر . تازه باشه بهتره ........... خبردار می ایستد و می گوید : چشم قربان ! اطاعت .

همسرم است اینبار . داد می زند : چرا گوشی را برنمیدارید ؟ گفتم پدرم و مادرم - اینا بودن . میدونی که ! گفت : مگه کارهای خودت کمه ؟ بچه های دیگرش هم هستن  . مگه تو مریض نیستی نمیدونه خونت تحت درمانه ؟ ..... حوصله ندارم چیزی بگم : ناهار میای ؟ گفت : آش درست کنی نه  !  معده ام قورقور می کنه .

دلم گیج میرود . دارم کلافه میشوم . مادر شوهرم میاد بالا : چرا رنگت پریده ؟ داروهاتو خوردی ؟ گفتم : آره همشون زهر بودن . تنها کسی ست که بامن جور در میاد .

: ناهار آبگوشت هست ! بیا پایین بخور و استراحت کن . لازم نکرده تا شب مقابل اجاق غذا بپزی برای اینا ! خودشون خودشونو سیر می کنند . بیا !

روی حرف مادر شوهرم اصلا  حرفی نمیزنم . بالش نرمی زیر سرم میگذارد و به بچه ها میگوید : سیم تلفن را بکشید و گوشی اش را خاموش کنید ...........با بوی خوش زردچوبه از طبقه پایین چشمانم خودبخود بسته میشود .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir