کاروان

شهر گیره ها

اینجا شهر عجیبی ست ...

شهر تاریکی و فریاد سکوت !

شرح حالش

" بدون شرح " است  -

گفتن و گفتن هم

خالی از عیب نیست

و نگفتن هم از سر بی لطفی ست !

               .............

دورو بر در همه جا

گیره ها می چرخند

تا که میگویی حرف

آن لبت می بندند !

در دهان همه کس

گیره ای می بینی

ظاهرا هیچی نیست

مطمئن باش ولی چیزی هست !

            ...............

 

همه جا می گردند

در درون خانه ها و قلب ها

در درون آسمان و باغ ها

بند رخت خانه ها خالی است

و تمام آبرو عریان است

رخت ها از بندها افتاده اند

گیره ها در ذهن ها انباشته اند !!

آسان عرض کنم :

گیره ها پشت تو اند 

برنگرد پشت سرت

می زنند توی مخت !

           ..............

شایدم یک قصه ای کار ما آسان کند :

روبرویت باغی ست

ظاهرا یک باغ است

با درختان خشکیده خود

مثل گورستان است .

میوه ها روی درختان نیستند

سیب ها هم نیستند

سرخ و زرد

پژمرده

ریخته اند پای درخت

یا که چسبانیده اند با گیره ها

سیب ها را بر طناب .

آویزان هست طناب از ته باغ تا در آن 

مثل این که گویند : باغ ما پر میوه است

باغ اما حرف دیگر دارد !

کافی است بر آسمان آن باغ

چشم برگردانی و جویای احوالش شوی :

ابرها تا بینهایت رفته اند

تا سیاهی رنگها را یافته اند

خورشید پشت ابرهای ضخیم زندانی ست

باغ در اندوه است .

در حصار آن سیاهی

با سکوتی می زند فریاد

او در اندوه بهار می گرید !

           ..........

به شدت سرد هست اینجا

زمستان حاکم است هر جا

درختان خوابند چون سنگ

مثل اینکه شده اند آنها منگ !

فارغ از هر گونه رنگ .

          .........

و نقاش شهر

آستین بالا زد

یعنی آمد بکشد آن باغ را

دست هایش یخ زد ...

یقه اش بالا زد

دستکش دستش کرد

تا مبادا پنجه اش رنگی شود .

سوز سرما چشمهایش را بست

عینک دودی زد

جز سیاهی رنگ دیگر را ندید

پشت عینک همه جا تاریک گشت

این همه چیزای رنگی را ندید .

رفت و از ظرفی پراز آب نمک

برگهای ظاهرا سبز آورد

دانه - دانه به درختی چسباند

گیره ها را ساقه آنها نمود .

بوم و شستی و هزار جور رنگ سبز

از درون ساک خود بیرون کشید .

آب شور برگ ها

ذوب کردند برف ها

وین زمین در سوگ خویش

تکه تکه چون کویری پاره شد .

در عجب نقاش ما

از چه رو شد این جهان ؟

بارو بندیلش ببست

تا رود !

اندوخته را حاشا کند ........!

        ......

آنطرفتر یک زنی

روبروی آینه اش

امتحانی می کند از ابتذال

گیره رخت و لباس زیرش

میرود در نرمک یک گوشش

میشود گوشواره ای در گوش او

در جهانی پر بدیع !

گیره ها میدانند

کارشان می گیرد .

         ....

اینطرفتر اوضاع

تا حدودی گنگ است

آخر اینجا یک زنی

بر دهانش بسته اند این گیره را

گوئیا ترسند ز صحبت

حرف او

یا که باورکردن این نکته که :

پیشگیری بهتر از درمان است !

              .........

روبروی این زن خاموش ما

بچه ای مشغول بازی کردن است

گیره ها را اسب کرده مثلا

چشم در چشمان بهت آلود مادر دارد

در خیالش قهرمان مادر است ...

گرچه مادر بسته است لبهایش

چشم او دایم به کودک باز است .

کودک هم می داند

آن نگاه مادر

معنی یک راز است .

در حیاط اینها

باغچه جوری دیگر است

گیره ها مثل درخت

هر طرف روییده اند .

روی هر گیره لباسی پهن است

قحطی گل

سبزی و روییدن

روی این خاک عجیب

بسیار غمناک است .

این لباس های تن آن بچه است

آبی و زرد و بنفش و صورتی

در خیال مادرش باغی است .

آسمان خانه آنها

دائما ابری است

خورشید تابیده

نورش اما در حصار گیره هاست .

بچه پشت پنجره

فکر گرمی ... نور است

در پی فکری بکر

دست هایش با شوق

می کشد با رنگ زرد یک مداد

خط های زرد و تیز بسیار

گیره را وا می کند از آن لبان مادرش

خط ها را یک به یک

با گیره های بازی و اسبش

می گذارد دور خورشید فقیر

نور چون رنگین کمان

تابید بر بامشان

بچه در آغوش مادر خوابید

شادمان از اینکه مادر خندید !

          ...........

در خیابان شهر

یک صدایی آمد

ناله هایی سهمگین از هرطرف برخاست

آمبولانسی زوزه زد

آژیری هم کشید

شد وضعیت سرخ سرخ !

روی آن خیل زبان های دراز

همگی بسته شده با گیره ها

لاشه ای را در نظر می آورند

که به گورستان برند !

         .........

عاشقی خسته از این کار جهان

سینه اش را پاره کرد

تا نمایاند درون زخمی اش

سینه اش قلب نداشت

خالی بود

قلب خود را داده بود او هدیه

چونکه از دارایی چیزی نداشت

از سر ناچاری

عکس قلبی را کشید

تیرش خونین نمود

وصل کرد با گیره ای

جای خالی پر نمود .

عاشق چاک گریبان ما

مدتی بود تقلب می کرد

ماهیان حوض را او می گرفت

شکمش پر می کرد

بعد عکس ماهی ها می کشید

ماهیان بیشمار بیشمار !

دور حوض آن حیاطش می چید

گیره ها قلاب میشد بر دهان ماهیان .

در رثای مرده گان

بر سر و رو میزد .

دفتری  را آورد

طبع شعرش گل کرد

مثل آن لحظه که قلبش را داد

قلمش کار انداخت !

پر کشیدند روی بام خانه اش گنجشک ها

گیره ها دنبال آنها پرکشیدندآسمان

آسمان شرمنده شد

بغض کرد بر این زمین

 - باران ممنوع است _ !

         ........

و زنی می افتد  

و تخلص به زنی دارد فقط !

در درون خانه اش

خورشید مهمان اوست

و نوای موسیقی از هرطرف جاری است .

هیکلش سنگین است

توی دستش قلبی ست

هدیه یک نفر هست !

در شکم جایی نیست

بچه می زاید او

انتظارش تلخ است

می کند او ناله

آسمان می غرد

رگبار می بارد :

بچه دنیا آمد !

زن بغل می کند کودک را

بندناف بچه چون زنجیری

دور پاهای نحیف و لاغرش پیچیده

گیره ای این ناف را

محکم نموده در پا

" پا در زنجیر است " !

مهمان می گرید

موسیقی سوزناک

زن کنار پنجره می ایستد .

شیشه آن پنجره

از بخار آه او پر می شود

زن به روی این بخار شیشه ها

چندتا میله کشید

پنج - شش خط عمود

او اسارت را کشید ...


        ........

گوشه چشمی به شهری ما نمودیم حالا

گر بخواهی یا نخواهی این است ... !

 

 

 

 

 

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/۳۱

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir