کاروان

............ عصر بد

لخظه ای که متولد شدم

آرزوی مرگم را کردند !

و تا چند ماه

و یا نمیدانم چند سال !

برایم شناسنامه نگرفتند

 با این امید که شاید روزی خواهم مرد .

گناهم  این بود :

دختر به دنیا آمده بودم !

 

 

به قول خودشان

به برکت شیرین زبانی های بی غل وغش

مهرم در دل ها جا افتاد

وبا کلی کلنجار و عذاب

"  آدم  "  حسابم کردند .

 

نمیدانم چند ساله ام ؟

کی متولد شده ام ؟

و شناسه ام فرمایشاتی صادر شد

با فرمایش فرمانروا ....................... !

 

وقتی قضیه راگفتند و خندیدند

و خندیدم الکی

بعد از آن ادای پسرها را در آوردم

 بدم آمد  از دیگران واز خودم .

 

اما میدانم که به دنیا نیامده

کبودی های بنفش  تن مادرم را دیده ام

پشت پرده های تور صورتی جسم لگدخور او .

هیچوقت ضربت مشت و لگد را

درون شکمش

بر سر و صورتم

از یاد نبرده ام ...

 دردش با من است هنوز .

و صدالبته به چنین موجودی 

اسپند دود نخواهند کرد . 

دود حسرت اسپند خاموش  

چشمانم را می سوزاند هنوز !

 

احساس می کنم ازهمه بزرگ

و از همه کوچکترم ...............

بوده ام یا شاید نبوده ام .

از همه پیر و از همه جوانم !

می فهمم فقط :

عصر ............... عصر بدی بود !

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٢:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir