کاروان

تابلوی هستی

من آن راز نهان را به رنگ زرد دیدم

تمام هستی و ذرات آن را

بلورین رقص ناپیدای آن را

به چشم باز دیدم !

من آن اسرار پنهان کشف کردم

تمام هستی و ذرات ناپیدای عالم را

در آن " پیداترین " ... " روشن ترین " دیدم

درون و گرد آن یک گوی زرین

در آن تابلو درون قاب دیدم  .

شراب شادمانی در تنم پر شد

از اینکه " یافتم " - "یافتم‌" دوباره

و آن مرد دموکریت

که آن جوهر نشان داد

و آفتاب از دل ذرات آورد

جهان بینش من را به یکباره تکان داد

و سرتاسر وجودم

سر تعظیم کردند

به سوی آن توانا

که در دستش " قلم " هست !

 

 

                        تقدیم به استادهنر :

                                  اقای ابراهیم مقبلی

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/۱/٢٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir