کاروان

باید از دیده ها پنهان شد !

.......... امروز هوا سوز خاصی داشت و باد بیخانمان سرماخورده ای خودش را به هرجا می کوبید . بیمار بودم و از تصور صدای محزون سرما  حتی کنار بخاری هم بدنم مورمور می شد و می لرزیدم . هوای اطاق بسیارخفه و اندوهناک بود . لباس هایم را تند تند پوشیدم و از خانه بیرون رفتم . چاره ای نداشتم باید می رفتم تا مقداری با خودم باشم . قدم میزدم آرام و باد دیوانه همه جای تنم رامی کوفت . خودم را سپرده بودم دست او .ازطرفی سرمای سوزناکی چشم هایم را اذیت میکرد ولی باز چشمانم راهم سپرده بودم دست او . برف شروع کرد به باریدن . چتر یادم رفته بود . و این هم خوب بود . دلم میخواست زیر توده برفی از دیده ها پنهان شوم . اما در درون چنان می سوختم که برف ها در مجاورم آب میشدند و جوش می آوردند و به هوا می رفتند چون بخار آه من !

وقتی به خانه برگشتم حسابی خیس شده بودم . از برف نبود ... عرق کرده بودم .

                                   ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir