مراقبه ( داستان کوتاه )
مقابل آینه قدی ایستاده بودم و مدام تکرار میکردم : چشمانم ! چشمان زیبایم !! دوستتان دارم . و بعد از ده بار تکرار با صدای بلند سراغ قلبم رفتم که این روزها ضربانش بیشتر شده بود و نفسم بند می آمد . دادکشیدم : قلب عزیزم ! دل نازنینم !! با توام ... به حرفم گوش کن . آرام بگیر ... آرام ... آرام و کلمه آرام را دهها بار برایش تکرار کردم . البته باید همراه با گفتن این حرف های آرامبخش به تمامیت تشکیلات بدنم صداهای مخصوص مثل هاااااااااا یا هووووووووو ( دم و بازدم ) از ته قلبم در می آوردم . مقابل آینه می چرخیدم تا مبادا عضوی فراموشم شود .
در حال حرف زدن با دماغم بودم که صدای عصبی همسرم از پله ها به گوشم رسید : غذا جزغاله شد ....... بویش تمام کوچه را برداشته است .
از سر کار برمی گشت و من مشغول تمرینات " روشهای تائو " بودم برای تبدیل تنش و ناراحتی به شادابی !!