کاروان

سو’ تفاهم

تازگیها بازنشست شده است ... از خرید باز می گردد. نور شدید آفتاب درست روی پهنای صورتش افتاده است . خوشبختانه سپر ها تکمیل است ! عینک تیره بزرگ ضدآفتاب و کرم ضدآفتاب ! با این حال احساس میکند زیر بار گرمای تنش و  با وسایل زیادی که عین کوه سنگین در دست دارد   قیافه اش قیری مذاب است که به عرق تنش جاری می شود . بارش را زمین می گذارد تا کمری صاف کند . دوباره که سرش را بالا میگیرد دو چشم مردی جوان که به او خیره شده توجهش را جلب می کند . جوان لبخند می زند و زن زیر لب دشنام می دهد . البته یا شاید عصبانی هست یا شاید  خسته . نمیداند به چه چیزی دشنام میدهد ! 

جوان قوی هیکل و بلندبالاست ولی شبیه لات و لوت ها نیست . با اینحال  تا زن به راه می افتد دنبالش   میآید  . دیگر از خستگی قبل در وجودش خبری نیست . وسایل سنگین در دستانش حالا چون کاهی سبک شده است  و حواسش پیش قدم های آهسته مرد است که پابه پایش از پشت سر می آید . جوان نزدیک تر میشود . با همان لبخند وسایل را از دست زن میگیرد  و می گوید  : شما دیگر زمان استراحتتان است بچه مچه ای ندارین بیان کمکتان حاج خانوم ؟

عرق بدن  چون یخی به تنش می چسبد .....

 

                    ×××

 

 

  

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:۳٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢۸

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir