کاروان

تولدی دیگر ( داستان کوناه )

مادر : تولد دخترمه ! در بیست سالگی بهش گفتیم " پیر " شده و غش غش خندیدیم . پدرش گرفته و غمگین است و اصلا نمی خندد . به اشاره ابروی من چنان آرام دست می زنیم که انگار نمی زنیم . دوربین دست منه و این لحظات را ثبت می کند و وقتی به چهره پدرش که از سماور برای خود چایی می ریزد می رسم با اخم و عصبانیت رو بر می گرداند... مصنوعی می خندم تا متولد متوجه نشود ! چند ثانیه بعد سر سفره صبحانه به جای خالی دخترم خیره می شوم . انگار هیچوقت متولد نشده است . .... برای مراسم شب هنوز آماده نیستم ...................................................

دختر : تولد منه ! ....... صبحانه می خوریم . بابام ... مامانم .... برادرم و خواهر کوچکتر از خودم . مادرم با یادآوری روز تولدم و با ملاحظه قیافه گرفته پدرم آرام - آرام دست می زند ولی اصلا صدایی شنیده نمیشود . می خندد و می گوید : به این میگن دست زدن صامت  !!...... و خندان بهم می گوید : یک سال دیگه هم پیر شدی ...... وبعد از همه ما فیلمبرداری می کند . همیشه می گوید : دوربین عصای دست منه . من که هیچوقت از این حرفش سر در نیاوردم . وقتی به قول خودش عصایش را به طرف بابا می گیرد بابام پرخاش مانندی می کند و حال مامان را می گیرد . من جایم را ترک می کنم . چیزی مانند لقمه خشک راه گلویم را می بندد ...........................................................

از عاقبت مراسم شب واهمه دارم !

پسر : تولد خواهرمه ! ..... سر سفره صبحانه مادرم با یادآوری این روز خندید و کف آرامی زد و ما راهم خنداند . ولی بابا غمگین و گرفته است و اصلا نمی خندد . خواهرم اول شاد بود ولی بعدا نمیدانم چطور شد وسط صبحانه لقمه اش را زمین گذاشت و ناراحت جایش را ترک کرد . مامان فیلمبرداری می کند و دیگد نمی خندد و از نیمه لقمه خواهرم از تمام زاویه ها عکس می گیرد . بابا بهم گفت : حاضر شو بریم برایت یه چیزهایی بخرم ......... از وقتی پشت لبم به قول مامان سبز شده هی سربسرم می گذارد . یواشکی بیخ گوشم گفت : ریش تراش هم یادت نره ... آه ....................................

پدر : تولد دخترمه ! برای پسرم خرید کرده ام برای مراسم شب ........ به اطاق که وارد میشوم دخترانم می دوند اطاقشان و در را محکم می بندند . آرایش کرده اند . بوی ادوکلن با بوی سیگاری که می کشم حالم را به هم می زند . تا برمیگردم بروم   دخترانم از اطاقشان بیرون می آیند و با بلند کردن صدای آواز خواننده ای از تاپ و توپشان می فهمم که می رقصند و پایکوبی می کنند . می روم تا برای مراسم شب شیرینی و کیک و میوه بخرم و چند تا سیگار .......................................

خواهر کوچکتر : تولد خواهرمه ! ضمنا روز بعله برونش ........ دانشجوست و نمی خواهد درسشو ادامه دهد . میگه : از درس خواندن خسته شدم ....... با کدوم کار ؟

عینک ته استکانی اش را کنار گذاشته وبا ابرو و چشمانش  ور می رود .از  رژ لب مامان می زنیم و با آواز شاد خواننده ای آذربایجانی رقص آذری می کنیم . با آمدن بابا که کلی خرید کرده برای برادرم ... می دویم تا سرخی لبامون را نبیند . مقابل آینه قدی اطاقمان دوباره رقص را شروع می کنیم و با رفتن بابا که از تاپ و توپ شدید قدم هایش می فهمیم عصبانیست دود سیگارش را با باز کردن پنجره به بیرون هل می دهیم ........ 

مامان جارو می کشد و برای مراسم شب بشقاب و کارد و چنگال و آماده می کند . چشمانش سرخه و لبانش سفید !  بی اختیار حلقه نازک و ساده اش را دست خواهرم می کند و می گوید : ببینم این صفر اندازه دست توست یا نه ؟ ........................................... 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٧:٥۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٧

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir