کاروان

دوستان ( داستان کوتاه )

سه دوست بسیار صمیمی بودند و دیگران دایم به آنها غبطه

می خوردند . اولی دو دختر و یک پسر داشت دومی دو پسر و

سومی یک دختر .............. برای بچه هایشان وقتی آرزوهای

زیبا می کردند و صدای خنده هایشان به آسمان می رفت 

چشم حسودان به قول خودشان می ترکید . اما وقتی بچه ها

بزرگ شدند و سروسامان گرفتند و زندگی جداگانه ای تشکیل

دادند سالها از هم دوری کردند .

 

 

حالا در خانه سالمندان سایه هم را با تیر می زنند ..........

 

                                               ***

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۳٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir