سرخی تو از من ... زردی من از تو
......... بچه ها دور آتش جمع شده اند و فقط و فقط می خندند بدون هیچ حرفی ! نور فشفشه ها در آسمان صورتشان را رنگارنگ کرده و سیم شادی در چشمانشان مدام اتصال می زند . آتش رفته رفته اوج می گیرد وبا پرتاب ترقه ها شعله ها گر می گیرند و می رقصند . بادی بازیگوش مثل بادبزن صورت سرخ بچه هارا با نرمی خنک می سازد . تمام بچه ها دور هم اند غیراز سیامک که در گوشه ای ایستاده و به آتش زل زده است . انگار به درون آتش افتاده باشد رنگ صورتش رفته رقته قرمزتر می شود . با این که دور از جمع دوستانش ایستاده سرخ تر از بچه های دیگر است .امروز مبصر را از کلاس صدازدند و گفتند : از جشن عاطفه ها مقداری پول جمع کرده ایم . توی کلاس وضع مالی پدر کدامیک ازبچه ها بده ؟ مبصر گفت : سیامک ! آقا ... پدرش دستفروشه و خود سیامک هم یواشکی کمکش می کنه موقع شب و اینا ! ما چند بار دیده ایم ولی اون خودشو پشت چرخ قایم کرده .....
صورت همیشه زرد سیامک از ظهر امروز که ناظم شلواری مردانه دستش داد و مقداری پول توی پاکت .... به سرخی زد . او شاگردی نمونه در مدرسه است و پدرش با دستفروشی به چهره زندگیشان حیثیت می دهد . سیامک همیشه کمک حال مادر در خرید و کمک حال پدر در تاریکی شبهاست و تا پاسی از شب درس می خواند .
سیامک را میشناسم ! دیگر هیچوقت از واژه " جشن " و " عاطفه " خوشش نخواهد آمد . میدانم خلقیاتش را . با مادرش حسابی دوستم و سلام وعلیک دارم .
چهارشنبه سوری و آغاز بهار برای او از این به بعد سرآغاز دربدری هاو آشفتگی ها خواهد شد . آتش را که با آب خاموش کردند و رفتند مادر سیامک با چشمانی سرخ آمد و گفت : نمیدانم سیامک چرا میگه ازعید به بعد دیگر به مدرسه قدم نخواهد گذاشت . و ناراحت و پریشان و تلوتلوخوران رفت ................................
***