کاروان

هفته ای که گذشت ! ( داستان کوتاه )

می خواستم غافلگیرش کنم ! دغدغه کارها و درس و مشق بچه ها مدتی بود مارا از هم جدا کرده  بود . این مسئله را از تغییر رفتارش استنباط می کردم .

به او زنگ زدم و با خنده گفتم : عزیز دلم ! میدونی امروز چه روزیه ؟

گفت : آره ! چرا که نه ........ مگه میشه ندانم .

گفتم : پس پاشو بیا همان جایی که همیشه می گفتی از آنجا خاطره های زیبا داری .

گفت : کدوم جا ؟!

گفتم : همان جا که کلاغ فراوان بود و به موهام گل  رز زدی و گفتی این روز هیچوقت از خاطرت نخواهد رفت .تو زرنگی ! خودت حدس بزن .

گفت : آره ! فهمیدم ........ یادم افتاد . همون پارک ... خیلی خوب تو برو منم میام .

با فاصله کمی که فقط صدایم را نشنود پشت سرش بودم و پا به پایش می رفتم . میدانستم هیچوقت به پشت سرش نگاه نمی کند .

رفت به یک رستوران شیک که نمای بیرونی اش از سنگ های مرمری قرمز و سیاه بود و از پشت شیشه های مات دودی رنگ داخلش دیده نمی شد . با خودم گفتم حتما میخواد یک ناهار درست و حسابی بخرد تا باهم در همان جا که قرار داشتیم بخوریم . خیلی معطل شد . نگرانش شدم . حسی به دلم افتاده بود که همان جا بایستم و منتظرش باشم . بالاخره بعداز دقایقی طولانی بیرون آمد .  نه  !! بیرون آمدند .......... دست هم را گرفته بودند و لای انگشتان کیپ شان گل  رز قرمزی خودنمایی می کرد . سرم را بردم توی چتر و پاهایم فقط چرخید . لحظاتی بعد زنگ زد . سرم داد کشید : عزیزم آمده ام همان جا ! اما انگار حدسم اشتباه بوده ... اینروزها میدانی که گیج شده ام ... میدانی که با  کار و هزاران گرفتاری  هوش و حواسی برایم نمانده ........ راستی منظورت کدام پارک بود؟ پارک کلاغ ها یا قناری ها ی رنگارنگ ؟

گفتم : نه ! هیچکدام ........ کلاغهای آنجا کوچ کرده اند . الان یادم افتاد .

ایستاده بودم زیر سایه بان گلفروشی کنار رستوران قرمز - سیاه و برف مدام می بارید . دخترو پسری دست در دست هم از آنجا خارج شدند . پسر گل رز  را به موهای دختر زد و گفت : اینم به مناسبت روز والنتاین ! بریم پارکی که کلاغ های زیاد دارد ؟؟!

 

                                     ***

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir