کاروان

تحفه

چه کسی میداند

سخنی هست برای عصر خویش ؟!

هزاران شعر و نثر در دفتر دل او نوشت

چه کسی می داند آن غزل ها او سرود ؟

 

و حالا هست او ... یکتا تنی

زنی با کوله بار درد و رنج

 پیکر بی رنگی و نجوای رنگ           

بسته گوشش را به اغواهای ننگ .

آنچه او باید نمی دید ... دیده است

نقش هر ناگفته را کشیده است .

 

صدهزاران حرف نوشت با نوک پلک

چه کسی میداند او نوشت تاریخ خود ؟

ترس دستانش به نای ذهن هنوز می چربد .

ذهن تخدیر میشود با اضطراب و ترس او .

در کانال زندگی تصویر او هست بی رنگ

می زند پرپر  زدست مردگان تقدیر او .

 

حال اگر دستان با چشمان او یاری کند

این صحیفه با قلم شفاف گردد تا ابد !

 

                       ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٤٢ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٧

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir