کاروان

فقط یک خواب بود !

اگربخواهم خوابی را که دیدم در بوم نقاشی به

تصویر کشم شاید به مذاق خیلی ها خوش

نیاید: دختری کم سن و سال با دسته گلی در

دست یا شاید یک شاخه گل قرمز ... چون خواب بودم

واضح نمی دیدم . بهرحال ! داشت می دوید به

سوی تو که قامتت بلند بود و مثل آدمی منتظر

روی ریل های قطار ایستاده بودی و می خندیدی

آرام ! شاید هم بلند !! چون باز در خواب می

دیدمت برایم اندازه خوشحالی ات معلوم نبود .

داشتم سویت می دویدم و تو با لباس کاملا

سیاه و سرتاپا مشکی همچنان روی ریل ها

میخکوب بودی . دختر بچه در خواب با اینکه

پشتش به من بود و چهره اش مشخص نبود

ولی میدانستم خودم هستم و اگر در بوم

نقاشی طرف راست چهره اش را بر میگرداندم

در نظر بیننده ای که فکر می کرد دختربچه ای

خیلی شادان و خوشحال از دیدن تو هست در

کمال تاسف چهره ای می دید که از رگ های

روحش خونابه می ریزد و این را در خواب فقط

خودم حس می کردم و تو  ! چون می دانستی

من سالها قبل از تو مرده ام و لباس سیاهت به

خاطر این بود . قطار پشت سرت جیغ می کشید

و من هم !!

 

 

 

                                                                 ***

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٢٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٦

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir