کاروان

زنگ سیاحت ( داستان کوتاه )

: آرمین تویی ؟ سللللللللللللام م م م م م م ! نشناختی منو؟

مرد دفترچه کوچکی از جیب بغلش بیرو ن می کشد ... دستپاچه هست و قلبش تند تند می زند .با شتابی مضطربانه چیزی را لابه لای صفحات دفتر جستجو می کند .   آهان ! پیدایش کرد ! با عنوان " آرمین " به نام  نسترن فلش کشیده است . زود جواب می دهد : جونم نسترن ... منو ببخش حواسم به ارباب رجوع بود ! نه بابا رفت ... راحت باش ! خوب بگو ببینم چه عجب از این ورا ؟ ... چربی زبانش بیشتر است و میداند زن پشت خط شیفته زبان چرب و نرم او هست . هنوز حرف های پر چرب و چیلی میزند که پشت خط ویراژ می کشد یکی ! ... با عذری مودبانه گوشی را به سمت آن یکی زنگ میراند . اینبار صدایی میگوید : فرشیدجونم سلام ! عزیزدلم چرا پیدات نیست اینروزا ؟ ...... مرد بازهم با عجله نام فرشید را جستجو می کند . مقابل فرشید نوشته : سمیرا ! ........ زود جواب میدهد : سمیرا جونم ! تو کم پیدایی دلم ! قربون وفاداری ات برم . حق هم داری ! مشغله زیاد ... گرفتاری و کم محلی زنم ... کلافه ام بخدا . خوب شد آمدی یه حالی ازم بپرسی ... واقعا تنها بودم و دلتنگ !! خوب از خودت بگو ؟ موهاتو چه رنگی کردی اینبار زیبایم ؟ ........

دفترچه پر است از نام های مختلف دسته بندی شده و بسته بندی زنان در قسمت راست ... و مردان در قسمت چپ !

تنها صدایی که برایش عنوانش مشخص است صدای زنش هست که او را با نام واقعی اش " غلام " صدا میزند . وقتی غلام را میشنوه می فهمه طرفش کیه و آب دهنش خشک میشه . چربی ها آب میشوند و زبانش لعاب می بندد .

                                 ***

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٤ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir