کاروان

............... شیشه ها

هر روز بعداز ظهر که مردم خسته از کار و دوندگی هر روزه چرتی می زدند تا نشاط از دست رفته را باز یابند شیشه یک پنجره ای می شکست . از صدای شکستن اش اوایل هراسان میشدند و به کوچه می ریختند اما بعدها که تکرار شد برایشان عادی گشت و چرت پاره شان را دوباره می دوختند . می دانستند هر روز یک شیشه خواهد شکست و تا فردا آسوده بودند تا نوبت کدام بخت برگشته ای برسد .

مش جعفر جام بر پیر محله از بس اینروزها کارش زیاد شده از خستگی می نالد .

مردم میگویند : مشدی سال دیگر حتما به حج خواهد رفت !

پسرش " علیرضا " که شیطنت خاصی همیشه توی نگاهش پر می کشد اینروزها لباس های عجیب و غریب می پوشد و موهایش را هم سیخ سیخ می کند . قید مدرسه را هم کم کم زده وبنا به گفته مردم تمام تجدیده !

امروز هم شیشه آشپزخانه ما شکست و خرده هایش ریخت روی اجاق گاز . مش جعفر با پسرش آمدند و شیشه را انداختند . گفتم : خسته نباشید ! کمک هم که دارید . ماشاالله پسرت بزرگ شده !

گفت : آره ! خدارا شکر ...... درسش تمام بشه میفرستمش انگلستان !!

پسرم خندید و گفت : حتما جزو مافیا میشه . استعدادش را داره.  چپ چپ نگاهش کردم و مشدی خندید و گفت : انشاالله !

فردا صبح دوباره همان شیشه شکست .

 

                                 ***

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:۱٦ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٠

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir