کاروان

کمی هم خنده بد نیست

عزرائیل رفت بیمارستان برای قبض روح عده ای .

وارد اطاقی شد که زن مریض بدحالی به سختی نفس می کشید . زن از دیدنش ترسید و هوار کشید : برای کشتن من آمده ای ؟ ... عزرائیل گفت : نه بابا ! تو چهل سال دیگه هم عمر خواهی کرد . زن همانجا لباس های بیمارستان را در آورد و خوشحال  در رفت .

رفت  جراحی بینی کرد و باسنش را فرم انداخت و سینه هاشو عمل کرد و خلاصه شد مانکن به تمام !  سرحال و مست بود و دلش میخواست از زیبایی ائل گلی تبریز  لذت ببرد و گردش کند و همش تفریح . از خیابان که رد می شد ماشینی بهش زد و مرد ..... !  رفت و یقه عزرائیل را گرفت و گفت : مگه نگفتی زیاد عمر خواهم کرد . تو هم مثل تمام مردها دروغگوئی !! .......... عزرائیل چشمهایش خیره و مبهوت مانده بود . گفت : ای  وای توئی ؟! من نشناختمت ! چقدر عوض شده ای .............


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٤۳ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/٢٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir