اعتراف
از عشق شروع کردم و به آرتروز عشق رسیدم !
ای عشق من ! روی سخنم با توست . من که به تو دل بستم و با آغوش باز گرمایم را با وجودت عجین کردم .
حاشا ! حاشا !! که ذره ای از مهرم به تو نکاسته است .
در شبهای خلوت تنهایی ... موقعی که همه به خواب خوش یا ناخوش رفته اند چه میدانم !؟ من و تو هم را پیدا می کنیم . فقط میدانم که دوست دارم به سکون در سکوت گوش کنم و این از ابهت تنهایی نمی کاهد . و چقدر تنهایی را خواهانم با فکر تو که زیر آوار زمان مرا صدا میزنی !
یک کتابی ... یک قطعه آوایی آذری ... در کاست کهنه ی از خط زمان افتاده ای و کاغذی سفید برای نوشتن ..........
و این که اینجور فکر کردن به کسی هم آسیب نمی رساند .
فقط همین !!
+
کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۳:۱۳ ب.ظ ; ۱۳٩٠/۱٢/۱٦