مهمان ( داستان کوتاه )
دو هفته است که حمیدآمده ایران ... از دوستان قدیمی است و برای اینکه زندگی و درآمد خوبتری داشته باشد سی سال قبل در اوج جوانی رفت آلمان . حالا که برگشته پیر شده و در اثر سکته ای که ده سال قبل کرده نیمی از صورتش با نیمه دیگر قرینه نیست و موقعی که می خندد دهانش کج میشود و رو به بالا میرود . بسیار مهربان و صمیمی و انسانی دوست داشتنی است . صداقتی که در طول سالیان در باطن حفظ کرده چهره اش را باوقار نشان میدهد . دل از وطن اصلا نبریده و از اینکه مادر و برادرش در غیاب او به فاصله چهل روز درگذشته اند غمگین و افسرده است .
گفتم : حمید ! تو خوب طاقت آوردی تا بحال ..... عده ای رفتند و وقتی برگشتند روانی شده بودند . یک نفر را میشناسم که وضع روحی اش به هم خورده بود و حالا فقط شعرو داستان میگوید و نقاشی می کشد و تخصص دکترایش دود شد رفت هوا ........
گفت : آره اتفاقا می شناسم او را !
شنیدم ام میره شاهگلی و یه گوشه ای می نشینه و اشعارش را با صدایی محزون می خواند و می گرید .
ناهار مهمان خانه ما بود . اصرار کرد از هوای بسته خانه بزنیم بیرون و هوایی تازه بخوریم و شام هم مهمان او باشیم .
آخر آخرای شب بود و می خواستیم برگردیم . رفت یک گوشه ای و از جیبش کاغذی در آورد و نوشته های آن را با صدای موزون به صورت ترانه ای برای ما سرود و گریست . خندیدم و گفتم : حمید ! تو و گریه ... مگه بچه ای ؟ .... جواب نداد و گوشه کاغذش عکس گلی کشید و باز قطره ای از چشمش چکید .
گل در قطره اشک او پژمرده شد ....