کاروان

برای صادقی که هدایت شد !

عصا از کور و دنیا تا غرور از مرد می گیرد

تمام خاطرات " دون ژوان" را گرد می گیرد

مرا پاریس چشمت در غریبی می کشد آخر

که شش در ماندنت این تخته را از نرد می گیرد

از این ویرانه ها جز " بوف کوری "  برنمی خیزد

هدایت می شوی اما صدایت درد می گیرد 

" سه قطره خون " چکید از دستهای " حاج آقائی "

که حتی استخوان را از"  سگ ولگرد " می گیرد

به " گوری زنده " خوابیده است " پروین دختر ساسان "

نگاه " مسخ " او را هاله ای از زرد می گیرد

از این " وق وق ساهاب " خسته کاری برنمی آید

زمین را لرزشی بیگانه ، بیجا ، سرد می گیرد

شبی خان قجر را " مازیار " از " زند " خواهد گفت

که نادر سهم خود را هم از این آورد می گیرد

مرا یک روز با این " توپ مرواری " خواهد کشت

هدایت می شوم اما صدایم درد می گیرد

 



شاعر : حمید نیکنفس


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٩:٥۳ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱٧

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir