کاروان

داستان کوتاه ( بدون شرح )

 

: ای بابا !  عشق من  که از صبح تا حال همینطوری مونده و تکون نمیخوره . نگرانم کرد نکنه مرده باشه ؟ و هراسان جلو آمد .

زن زیر لحافی که تا سرش کشیده  و حسابی عرق کرده بود خنده اش گرفت و قلبش تند-تند زد . قدمهای مرد جلوتر آمد و از کنارش به سرعت رد شد . پایش خورد به لیوانی که ته آن شیری ماسیده  بود و ازروی ورقه های کپسول ضدسرماخوردگی و آرامبخش گذشت و دو سه متر بالاتر از سر زن ساکت ایستاد .

: اه ... اه ! برق ها که یه هو نصف شب رفته و آمده ، سیم هاش اتصال کرده !  چقدر هم  بالایش پول دادم . خوشگل من بود !!

دست مرد در حوض کوچک آکواریوم می جنبید و قلب زن در دریایی از عرق سرد  تندتر - تندتر  میزد . از مرگ کوسه ماهی کوچک قند توی دلش آب شد !

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٠:٠۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٩

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir