کاروان

تولد فقط مال بچه ها نیست ، ما هم زمانی بچه بودیم

متفکرخوب شد که سیزده خرداد به دنیا نیامدم ،  شکم مادرم درد نکنه . قلبقلبماچ کی حوصله داشت جواب خرافه گویان را بدهد که:

تو نحسی خمیازه خیال باطلناراحتسوال !

بعدازظهر ، توی خواب و بیداری بودم و با خودم فکر میکردم منی که تولد همه را تا یکماه قبلش توی دستم می نویسم تا تبریک گفتن به شخص متولدی یادم نره ، در روز تولد خودم ، اصلا به ذهن کسی نمیاد که منم یه روزی به دنیا آمدم و اون هم چه به  دنیا آمدنی گریه ؟ و لااقل با یک یادآوری کوچولو منو خوشحال بکنه از خود راضی. گرچه با بالا رفتن سن ،  آدم دلش میخواد تو یاد هیچکس نباشه و البته بیشتر هم ، سن و سالش   . خودشو نمیگم ها ، بخصوص زنها . ساکت

بچه هام در هال ، طوری حرف میزدند که انگار مذاکره ی هسته ای می کنندساکت . فکر میکردند خوابم اما گوشم ششدانگ به اونها بود که ببینم راجع به این روز بخصوص صحبت می کنند یا نه خواب

دخترام درگوشی به هم چیزی گفتند و پسرم داد زد چرا حرفی را از اون مخفی می کنند  عصبانیسوال

از جایم بلند شدم . مجبوربودم صدایشان را بخوابانم . پدرشان استراحت میکرد . قلب

دخترم از دانشگاه تازه برگشته بود و در دستش ساقه ای لاغر و دراز بود . دراز کرد به طرف من و گفت : مامان جان روزتولدت مبارک هورا.

با خنده ای گفتم : مردم از انتظار . پسرم ساقه را از دستش گرفت و گفت : مامان ، این ، تنها نخریده ، با هم خریده ایم : مامان تولدت مبار.............. اون یکی دخترم گفت : عجب زرنگی می کنید پولشو از من گرفتید دیگه . مامانی باورکن یه قران پول نداشتند . فکرم متفکربه ساقه ای بود که در گلفروشی ها و این اواخر در خانه ی خواهر کوچکم دیده بودم و خیلی خوشم آمده بود . البته مال خواهرم پرپشت بود و کوتاه تر از این . بوسیدمشان .خجالتماچپسرم گفت : مامان پیر شدن تو را بهت تبریک میگم و صورتش را با کتاب پوشاندخیال باطل . زدم کتفشزبان و گفتم پیرمردکوچولو ! در سن تو ،  من داشتم دنیای خودم را می ساختم الان آرزومه دنیای شما را آباد کنم قلب گفت : معدن اعتماد به نفسی تو . خوش به حال ما . و مشغول ازبر کردن درسش شد .

فردا امتحان داره و میگه وقت منو تلف نکنین و های و هوی هم نکنید دیگه . رفت اطاق خودش . وقت تمام

ساقه ی دراز بامبو توی دستم موند . باید در گلدانی می گذاشتم که اونم می بایست دراز می بود . خنثی خواهرم یه اطلاعاتی در موردش بهم داده بود اما زیاد دقت نکرده بودم . فقط این یادم مونده بود که خوش یمن هست و دارای بار و انرژی مثبته و در هرخانه ای باشه انرژی منفی اون خانه را خنثی می کنه و آرامش به دلها میده . لبخند... به بچه ها که گفتم خندیدندقهقههقهقههنیشخند و گفتند جنگل بامبو هم کنار خانه ی ما باشه انرژی منفی اش تمام بشو نیست با این محله ی روستایی افسوس... میخواستم مقداری از ساقه را با قیچی بزنم اما دلم راضی نمیشد . انگار میترسیدم خوش یمنی اون کم بشه .نگران... در هر گلدانی می گذاشتم بهش نمی اومد کج میشد این ور و آن ور ... گفتم باید به خواهرم زنگ بزنمبه من زنگ بزن مشغول تلفنو اطلاعاتی کسب کنم که آیا میتونم کوتاهش کنم و یا در چقدر آبی نگهش دارم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مشغول تلفنخندید و گفت  عجب مخی داریتعجب اون روز آنقدر اطلاعات دادم هیچی نگرفته ای؟  . راست هم می گفت . فکرم مشغول ویرایش شعری بود که میخواستم هنوز بنویسم . اوه... مگه نشنیدی گفتم باید هرروز برای این گل شعر بخوانی و مقابلش برقصی و موسیقی باز کنی تا رشد بهتری داشته باشه ؟ من خودم برای این گلم چقدر قربون صدقه میرم تا چنین شده . تو هم که ماشالله ماشاالله همه چی بلدی از رقص تا شعر و خندیدن برای هرچی خنده

کم کم نگاهم به ساقه ، عوض میشد . انگار مهمانی آمده بود که توقع داشت ازش پذیرایی جانانه بکنم و هر روز براش هم شاعری کنم هم رقاصی و هم دلقکیدلقک ... نشد . به خواهرم  گفتم آخه من میدونی که حال و هوای افسردگان را دارم و ...

نگذاشت حرفمو بزنم : تو ؟ من که هیچوقت ندیدم قطره ای اشک از چشم تو بیرون بیاد . حتی در تعزیه ها و خاکسپاری ها . راست هم می گفت من همیشه در جاهای خلوت گریه میکنم و همیشه بهانه ام برای سرخ شدن چشمهایم ،  پیاز پوست کندن است یا آلرژی !! ساکت آخرش پرسید حالا به چه مناسبتی برات ... گفتم : هاااااااااااااااااااا؟ ... یادت نمیاد چه روزیه ؟ خرداد ماه ... که پارسال اول از همه زنگ ........ قااااااااه قاااااااه خندیدقهقهه : خاک برسرم ! جندروزقبل یادم بود ها . مبارکه . میام حتما . گفتم : کجا ؟! من که بچه نیستم تعجب گفت : هیچی بابا ! شوخی کردم . باید از همه مخفی کنیم پیر شدن تو را ...

خواهرم ده سال از من کوچک است ولی خودش را  شصتاد - هفتاد ساله میداند . با بچه های استثنایی سرو کار دارد و میگه تدریس اونهاروحیه اش را بسیار بد کرده بازندهاسترس

بامبو را گذاشتم توی یک بطری قدیمی آبغوره  که مال مادر شوهرمه و میخواست بذاره تو سطل آشغال که من نگذاشتم و گفتم روزی رنگش میکنم می بینی چی میشه . اونو آوردم . درست اندازه ی دلخواه من بود . بهش می اومد . گذاشتم پیش میز تلویزیون . اخبار جنگ سوریه بود و بعد خبر زلزله ی هرمزگان ... گوش بامبو کر ، اگر توانایی شنیدن داشته باشه  احتمالا دلش می گیره و رشد نمیکنه . کلافهکلافه شدم . خواهرم گفت که این جور اصوات بامبو را خراب میکنه . توی دلم گفتم حالا بمونه تا بعدا یه چاره ای برای سکونتش در یه جایی بکنم . خسته شده بودم از بس با روحیه ی بخصوص بامبو دور خانه را چرخیده بودم . بامبو کعبه شده بود و من طوافش را میکردمقلبقلب . توی دلم پشیمان شده بودم که وقتی دخترم پرسیده بود برای تولدت چی میخوای ، گفته بودم از اون ساقه های فانتزی آپارتمانی در خانه ی خاله تون . نمیدونستم نامش چی بود اون موقع . آخ

تازه آرامش خودم را می یافتم که خواهرم با دخترش آمدند خانه ی ما که بسته ی کیکی هم توی دستشان بود خجالتخجالتلبخند هردو بغلم بغلکردند و خندیدند و تبریک گفتند . غافلگیر شده بودم . ماچبغلبغل

موقع شام بود و من شامی نداشتم هنوز . همسرش هم آمد و با همسرم راجع به مناظره صحبت کردند . عارف و معین و ... فکر میکردم راجع به خواننده ها صحبت می کنند . یاد ترانه ی دل دیوونه ی عارف افتاده بودم و به خواهرم که گفتم خندید  تشویقو بامن یواشکی خوند . هوراگفت بخاطر تولدت دیوونه اوههمسرش تا فهمیده بود چه روزیه گفته بود پاشین بریم سربسرش بذاریم و شماره شمع ها را 55 و 95 و 49 آخرش انتخاب کرده بود .

میگه خیلی عجیبی ابله! همه ی زنها سن خود را قایم می کنند تو شناسنامه ات را میزنی روی سینه ات ........... بازندهمیگم :  آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب !

شام را زود آماده کردم تا بعدا کیک را ببریم . بچه ها بیتابی میکردند . دست خودم دردنکند ، فرز درست کردم و عکسی هم  گرفتم .

هنوز شام پایین نرفته بود کیک را آوردیم . همسر خواهرم باید صبح زود میرفت سر کارش و عجله داشت . گفت : شمع شماره 94 را بذارید رو کیک تا آرزومون به دل نمونه که پیری اینو ندیدیم . شوخ طبعی اش گل کرده بود قهقهه. همسرم انگار تولد من نبود مقابل تلویزیون زل زده بود به خبرقهر .  انتظار چیزی را می کشید که هیچکس خبر نداشت خیال باطل خودش هم خبر نداشت !نگران

شمع ها را فوت کردم و آرزوی همه برآورده شد . کف زدند و خودشان بریدند و خوردند .بامبو را هم کنار من گذاشتند تا جوانی را به من هدیه بدهد . هرچی خواهرم راجع به بامبو می گفت خوشمان می آمد . به منجی خانواده تبدیل شده بود . 

 

 همه که رفتند سرجای خود و خانه از بی سروصدایی خوابید ! یک عالم ظرف مونده بود ومن ...وقت تمامخمیازهتعجبعصبانیآخ تازه ، باید این روز را می نوشتم  تا خاطره اش بمونه . به خاتون هم قول داده بودم تا خنده ای را روی لبهایش بکارم . دوست عزیز من امروز غمگین شده بودقلب . حالا که می نویسم یک چشمم به بامبو هست که انگار منتظر من هست تا بخوابم و اون هم  بخوابه .

 

نیمه شب است و هنوز می نویسم . نور مانیتور چشمامو میزنه . آب بر چهره ام جاری است ... آبی شور که از چانه ام روی میز می چکد .

 خمیازهخمیازهبای بای

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳۸ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/۱۳

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir