کاروان

داستان کوتاه

موهاشو نوازش می کنم .

با خودم می گویم کاش بگه بس است ، خسته شدی ...    اما نمیگه . مثل بچه گربه ای که از نوازش خوشش می آید از این دنده به آن دنده می غلطه و میگه : عجب آرامشی ! نیم ساعت هم این کارو بکنی ، خوابم برده بخدا .

خوابش نمی آید که هیچ ،  سوال پیچم می کند : دوستت از چی حرف میزد ، برام بگو ! با بیحوصلگی گفتم : هیچی بابا . همینطوری !

خواب آلود و بیدار گفت : اون همه صحبت کردین یعنی هیچی ؟ توروخدا بهم بگو ! یه مقدارگوش کنم خوابم میبره .

_  پس خوب گوش کن و وسط حرفم نپر و سوال هم نپرس . آنوقت حواسم پرت میشه از موضوع اصلی   ...

گفت : خیلی خوب ! فقط با عجله و خلاصه وار نگو که زودتر از دستم دربری ! حواسم هست با اینکه چشمام بسته است !

_  از تو پرسید و از حال همه اول ... بعد از بیماری دخترش گفت و گفت که قراره دوماه دیگه بازم بستری بشه و گفت باز هم همسرش نصف هفته را در یه شهر دیگر است و اون با دخترش مجبوره تا اومدن اون دندان روی جگر بذاره ولی با اینحال عادت کرده به نصف بودن و نصف نبودن او "  و ...

چرخید طرف من و گفت : اگر همسر من یه شب ، فقط یه شب بره یه جای دیگه و غیبت داشته باشه اصلا تحملش نمیکنم . من قلبم سیاهه ! میدونی که . هزار جور فکر به مغزم میاد که با کیه و پیش کیه ... بیچاره دوست تو . بعد دوباره چرخید و گفت : یه کم آروم ! چرا موهامو می کشی . دردم میاد .

خب بعد چی گفت ؟ کلی نگو مثل داستان کوتاه ! هرچی گفته ذره به ذره اش را بگو . با حوصله !!

_ گفت که نگران شغلش هم هست . آخه مجبوره وقتی به یه جای دیگه که دوره و اسباب کشی کنه نمیتونه سر وقت ، سر کارش حاضر باشه . مهد بچه هم هست باید اونم بذاره تو مهد و کلی مکافات . تازه میخواد یه بچه دیگه هم بیاره که پیوند مغز استخوان بکنند از این یکی به اون بچه که بیماره اما نمیتونه دوباره بارداربشه .

گفت : چرا نمیتونه ؟ پس اون اولی چطور شده ؟

گفتم : فیبروم داره و نمیتونه . باید مدتها معالجه بشه و دارو بخوره . معلوم هم نیست مشکل از خودشه یا همسرش . همسرش هم قبول نمیکنه تست بده و همش بهانه میاره که این یکی هم برایمان اضافه هست با مشکلی که با بوجود آوردنش براش پیش آوردیم .

گفت : می میره ؟

_  علم پیشرفت کرده معلوم نیست . به این زیاد فکر نکن ...

تا مدتی سکوت کرد و لحظه ای بعد حس کردم یه چیز گرمی لای انگشتانم رفت که لای موهایش بازی میکرد .

بیصدا گریه میکرد و غمگین گفت :

دیگه نگو هیچی ! خوابم پرید .

 

 

_  الان برم بخوابم  ؟

دخترم شانه بالا انداخت و بینی اش را بالا کشید ...

 

 

 

 


 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۱۸ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir