کاروان

داستان کوتاه : ( تحمل )


 

مرد ، خطاط هم بود ... البته یک زمانی ... و بعدکه ازدواج کرد ، قلم و کاغذ و جوهر را بوسید و  کنار گذاشت و گفت :

فکر نان باید کرد که خربزه ...

مرد حافظه ی خوبی در ازبر کردن شعر نداشت . از زن مدد خواست . زن گفت : همیشه آب نیست ! گاهی شیرین هم هست . خربزه که خوردی باید پای لرزش هم بنشینی و یک چایی مقابل مرد گذاشت . با نیم نگاهی به تابلوی روی دیوار که در قابی به شکل قلب بود  آه خود را فرو خورد .

اولین و آخرین کادویی بود که مرد  روز ازدواجشان به زن داد . نوشته ای بود با خط نستعلیق و از دور به خط عربی می مانست و شاید به آیه ای از یک کتاب مقدس .

آن اوایل ، واقعا هم آن تابلو  برای زن مثل وان یکادی ،  مقدس بود و با نگاهی به آن نوشته و لمس قاب آن ، قلبش به هیجانی ناشناخته دچار میشد . دور قاب با گلهای ریز-ریز قرمز وبرگهای سبز روشن و تیره تذهیب کاری شده بود .  برای اولین بار که دخترش پرسید مامان اون نوشته چیه که وقتی میخونی  هم گریه می کنی و هم می خندی ؟ زن گفت : این نوشته ، خط جوانی باباته . برای من و بخاطر ما نوشته . و برای او بازگو کرد :


" تو مثل یک مرد ، می توانی بار دشوار زندگی مان را حمل کنی  "

و به روی دختر لبخند زد . دختر نخندید و کاغذی را که توی دستش بود مچاله کرد .

زن وقتی مقابل نوشته می ایستاد انگار رو به قبله و برابر بتی ، مراسم شکرگزاری بجا می آورد .  چهره اش گاهی نورانی و گاه سرخ میشد .   مرد تمام احساس و عقیده  و خواسته اش را در این تابلو مثل بقچه ای پیچیده ،  از دیوار آویزان کرده و بعد با تریلی عازم جاده ها شده بود . گاهگاهی سرو کله اش پیدا میشد و هربار با دیدن دخترش که بزرگتر میشد به فکر فرو می رفت  . با وجود او اما ، برنامه خانه به هم میخورد و دختر خودش را از دید مرد پنهان میکرد و  در اطاقش حبس میشد  .

مرد که می آمد مادر از او فاصله می گرفت و مثل گربه ای به سرو پای مرد می پیچید . خانه تنها نقطه جغرافیایی بود که مرد به آنجا کمتر از همه جا پا میگذاشت . اینبار خیلی دیر کرد . دیرتر از همیشه ...

بهانه اش این بود : دخترمان دیگه خیلی بزرگ شده و از هزار تا پسر لوطی تره !...

وقت آمدن مرد و رفتن زن بود . بت برایش چیزی نداده بود . همه چیز را از او گرفته بود .

زن سری به انباری خانه زد . وسایل قدیمی را به هم ریخت . تیوپ های رنگ را بیرون آورد و با لمس  نرمی آنها ته مانده رنگها را حس کرد . نیازی به قلم مو نبود . می توانست با انگشت اشاره هم منظورش را بفهماند . تابلو را گذاشت زمین و تمامی گلها و برگهایی را که مثل سربازانی خبردار و به صف ایستاده   ،  چندین سال از محدوده آن قاب مراقبت کرده بودند تا حرف مرد به زمین نیفتد ،  با رنگ سفید کفن کرد . انگار رنگ تابلو پرید . روح نوشته و کلمه ی مرد درون تابلو ،  زن را میترساند . باید همه چیز آن نوشته را عوض میکرد . مرد را که نتوانسته بود . رنگ آکریلیک زود خشک میشد .

وقتی به رسیدن مرد نمانده بود . با نوک انگشت نوشت :

" تو مثل یک زن ، می توانی بار دشوار زندگی را تحمل کنی  " ؟!

 دور قاب را با آتش شمعی سوزاند و دودهای آن را به خورد تابلو داد .تابلو شبیه پنجره ای شده بود که آتش همه چیز درون آن را به تباهی کشیده و بوی سوختگی از آن بیرون میزد .

 

زن هم زمانی نقاش بود و اهل فن می گفتند پست مدرن فکر می کند .

 

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٢٦ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٦

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir