کاروان

داستان کوتاه : یک روز معمولی !

 

جفت پاهایش را دراز میکند روبروی خودش و می گوید :

باور که نمی کنید چه دردی دارم .

بعد زل میزند به نوک انگشتان پاهای خشک شده و استخوانی اش . رنگ ناخنهایش حنایی تیره و به چهره پیرزنانی شبیه هست که روبند زده اند .

" شبها هم نمیتونم بخوابم . تا سپیده میزند و صدای اذان میاد ، خوابم میگیرد . "

طوری به انگشتانش نگاه می کند که انگار با آنها حرف میزند نه با من که ظرف میشورم .

برمی گردم طرفش و می گویم : تقصیر خودته . اون همه مسکن های خارجی گران قیمت و نایاب ...

نمیگذارد حرفم را تمام کنم . اخمی به ابرویش میزند و به تلخی یک اخم می گوید :

آن زهرمارها !؟  همش را دور انداختم . اون سبزها را که اندازه عدس است وقتی میخورم صبح تا شب پاهایم به هم گره میخورند و سرم روی متکا می ماند . نمیخوابم که ،  همش خمیازه می کشم و کم می ماند چانه ام از جا دربیاد .  انگار بدنم مال خودم نیست پخش شده این گوشه و آن گوشه . بی غیرت میشم با خوردن آنها ! حتی پاشم یه چایی هم دم کنم نمیتونم ... یکی هم که میخواد بریزه بذاره جلوم فکر میکنم فحش را با چایی دم کرده به خوردم میده   ... دارو چیه ؟

منظورش از"  یکی  " ، عروس هایش هست و گاهگاهی ماها . هیچوقت بطور مستقیم از هیچکس نام نمی برد . اما طوری می گوید که همه می فهمند منظورش کیه ! ...

به کپسول های فیروزه ای رنگ من که روی میز ناهارخوری هست چنان نگاهی می کند که دشمن به دشمن اش چنان نگاهی نمی کند . بعد به من که جا ظرفی را با وایتکس تمیز می کنم نگاهی می کند و سرش را چنان تکان می دهد که انگار مرده ام و به عزایم نشسته است .

یکی از کپسول هایم روی میز همچنان دست نخورده مانده است  انگار خودش ، خودش را خورده و صدها سال آزگار خوابش برده است .یادم رفته راس ساعت ده صبح بخورم .

: اون را  بردار بنداز تو آشغال ، بچه مچه ای میاد خونه ت ، میذاره تو دهنش . شما چرا اینقدر حواستان پرته ؟ همه تان اینطوری اید بخدا ! فکر می کنن اسمارتیزه  ها ...

 با دست خیس برمیدارم و برای جلب رضایت اون پرت می کنم بین کاغذپاره هایی که تو سطل هست  . می گویم :

" ببین ، خاطرت جمع باشه  انداختم دور "

اما اون  خاطر جم نیست . میگه رنگش جلب توجه می کنه باید توی کاغذ بپیچم و از دید همه دورش کنم . انگار بمب اتمی یه که باید قائم بکنم  . با دستم فشار میدم بین کاغذها .

هم وسواسش به من سرایت می کند و هم  ترسش . نکنه واقعا خطری باشه برای دیگران . دوباره از بین کاغذها درمیارم و محتوایش را در ظرفشوئی خالی می کنم . پوسته اش در دست خیسم به دستم می چسبد و حالت خمیری پیدا می کند .

می گویم : عجب از خرده گیری های تو ! حالم به هم خورد ... اه ! چشمهایش را می سراند . می گویم :

" اگر بفهمد داروهاتو نمیخوری و درد می کشی خودت میدونی که چقدر عصبانی میشه "

گفت : خودش میدونه اما به رویش نمی آورد . بعد دستهای خشک اش را به پاهای خشک اش می کشد .

" بهش نگی ها داروهامو نمی خورم  حوصله ندارم بازجویی بکنه منو "

می گویم : خوب شد یادم انداختی . دلم برایش تنگ شد . تا اینجارو تمیزکنم میرم بعدش یه زنگی بهش میزنم و حالشو می پرسم . برای دیدن پسرش هم دلم تنگ شده ...

" چه عجب ! خوب شد حالا من به یادت انداختم . مثل شماها آدمی ندیدم !! خیلی به هم بی تفاوت و سرد هستید . جماعت را ببینید ... دائم با همند . میرن ، میان و به هم سر می زنند . شماها نمیدونم که چه جوری هستین ؟

از مصطفی خبر دار ی ؟

حرصم میگیرد .

" آخه اون از من باید خبر داشته باشه یا من از اون ؟ " 

و دستهایم را با دستمالی خشک می کنم .

غرغرش که شروع میشه می فهمم که نباید هیچ پاسخی بدهم . دفعه قبل که گفتم : تقصیر از ماها نیست ، تقصیر شما بزرگتراست گریه اش گرفت  و فورا با بغضی همیشگی گفت :

به آژانس زنگ بزن ، میرم تو خرابه خودم . اونجا بهتر از همه جاست !

بی تفاوتی منو که می بیند ،  افرا را صدامیزند  :

" دختر ! پاشو بیا یه زنگ بزن آژانس . وسایلم را هم بیار . زودباش ...  هی میگم بشین تو خونه خودت ،  حیا ندارم که . مردم از بس منت این و آن را کشیدم " .

این و آن هم من بودم . به افرا اشاره می کنم نشنیده بگیره . می نشینم در صندلی مخصوص تلفن و شماره ای را میگیرم .نگاهش با نگرانی در تعقیب منست .

می خندم :

ناراحت نشو ! به آژانس زنگ نمیزنم به پسرت زنگ میزنم . نه خوشحال میشود و نه ناراحت . از سرجایش بلند میشود و می آید طرف من .

" یه ذره جا بده منم صداشو بشنوم ، خوب شد به یادت انداختم "

گوشی در دستم می لرزد .

" بپرس ببین زنش واقعا طلاق میخواد یا بازی اش میده " ؟ همه شان بلا _ آتش شدن افتادند به جان برادرانت . به این یکی هم آنقدر خوب - خوب گفتیم به ما شک کرد !

میگویم : به مصطفی زنگ نمیزنم میدونی که اون یا در اردبیله پیش درویش ها یا در تهران پیش پیر ! و موبایلش همیشه برای ما خاموشه ...

دستش را به دیوار تکیه میده و از جایش برمیخیزد . کنار من " جا " برای نشستن اون تنگ هست . لگنش فورا درد میگیرد .

دارم با صدوق حرف میزنم .سلام و احوالپرسی که می کنم یادآوری میکنم :

مادر خونه ی ماست نگرانش نباش . خودم آوردمش خودم هم میبرمش . دلمه درست کرده ام ، برای تو هم مقداری نگهداشته ام سر راهت بیا ببر . میای امروز ؟

" نه ، امروز نه ! کلی کار دارم . صبح اداره ، بعدازظهر دانشگاه و تا شب هم درمانگاه .

" چه خبره ته ؟ میخوای خودتو بکشی مگه ؟"

اهمیتی به حرفم نمیدهد . فقط می گوید :

خواستی اگر میام و به خانه اش میبرم . اگر حوصله ات را برده بگو .

 

هیچی نمیگویم . گوشش را به گوشی تلفن چسبانده تا حرفامون را بشنوه . کم مانده چانه اش بره تو دهنم . صدا خاموش میشود . سیم تلفن از پشت آن جدا شده است .

غرولند میزند :

هیچکدام از وسایلتان درست نیستند . بروید ببینید خانه های مردم را . هر یه ماه وسایل عوض می کنند . اینم وسایل شماها . سنشان از سن من بیشتره .

می نشیند روی پتویی که مقابل آشپزخانه انداخته ام . هیچوقت مثل مادر شوهرم نمی رود روی مبل ینشیند یا روی فرش یا لم بدهد به بالش یا مخده . به عمد می نشیند روی موکت یا موزائیک آشپزخانه تا التماسش کنم پاشود و زیرش یک فرش کوچک یا پتوی ضخیم بیندازم .

" به صدوق گفتی فردا بیاد منو ببره ؟ "

کفرم در میاد . الان آمده و هنوز نیامده دلش هوای خانه اش را کرده است .

" نه نگفتم ! خودت که شنیدی . میگه سرم

شلوغه "


 آره میدونم ! این همه اضافه کاری ها فقط بخاطر منه . بیچاره بخاطر من داره  خودشو به آب و آتش میزنه . اون یکی ها هم زورشان میاد لااقل اون کانال " هاشیم آغا " را درست کنند . خوبه که میدونند تنها دل مشغولی ام همین تلویزیون هست . بخدا اگر درستش نکنند میروم چند روز ی را در خانه شان میمانم . چند شب که بمانم آدم میشوند و فورا میان و درستش می کنند . "

راست هم می گوید . تقصیر را به گردن زمانه نمی اندازد ، می گوید : از بس که بی عاطفه هستید . یک روز شما هم پیر میشوید مثل من . کاش نمیرم و روزگار همه تان را ببینم . با این بچه هاتون .

به خاطر افرا ، صدایش را کمی پایین می آورد . افرا شنیده است و از دیدن سریال منصرف میشود و با کوبیدن در  ، می شنوم که در اطاقش ، می گوید : بازهم پیدایش شد . آرامش که نداریم ... همش کار این مامانه . مثلا دلش هوای اونو کرده بود .

اوایل که تنهایی خیلی زجرش میداد نقشه کشیدند تا بچه گربه ای را پیدا بکنند و با اون سرش را مشغول  بکنند اما بعد منصرف شدند و گفتند برای بچه هاشون که مدام می رفتند اونجا ، موهایش مضره .

بعدها گفتند خرگوش خوبه . اما مادر اجازه نداد .

" لازم نیست به خانه من چیزهای شگون دار بیارین . آمد _ نیامد داره "

از فکر آن هم منصرف شدند. خودشان هم ترس برشان داشت .

کوچکتره گفت : آنقدر دانشجوی دختر دلشان میخواد خانه ای با امنیت گیرشان بیاد . یکی پیدا کنید بیاد پیش این !

" آره دیگه فقط مونده بود این یکی ! بخاطر یک جفت گوشواره طلا نیمه شب سرم را ببرد و در برود . تو رو خدا بذارین تنها بمونم همین تلویزیون برام بسه و پنجره ای که سرم را از آن بیرون بکنم و نفسی  بکشم .در این مواقع ، عروس هایش هیچگونه نظری نمیدادند  و لبهایشان به هم چفت میشد . اما لباسهایشان هم بر تنشان رقاصی میکرد .  قضیه به جایی ختم نمیشد که مثلا نوبتی پیش یکی بمونه . تا حرف نوبت میشد همه نوبت به نوبت جیم میشدند . یکی به مدرسه اش میرفت . یکی کهنه بچه اش را باز و بسته میکرد .

دیگری از بداخلاقی شوهرش تعریف میکرد

. در قبال این حرفها و رفتارها  می گفت :

" بخدا فقط روز مرگ خودم را نمیدانم چه روزیست اگر همه تان را نشناسم گیسم را بیهوده سفید نکرده ام  "

سیاست بلد نبود و وقتی چنین سخنانی می گفت دو رو برش خالی تراز قبل  میشد . هیچکس حوصله نداشت قندش بره بالا یا فشارش بیفته پایین .

 وقتی  همه  " حرف"  می زنند فقط  صدوق است که " عمل"  می کند . صدوق " همه "  نیست . منجی او هست . او را قاطی بقیه نمی کند  . تمامی زنجیرهای کلفت و بسته او را صدوق پاره  می کند .

" در بچگی بهش می گفتیم سیسقا  ! آتقدر اسهال میکرد که سرش از تنش بزرگتر بود حیوونکی بچه ام "

این حرف را که گفت کف دستش را بر روی دست دیگرش زد . چشمانش تر شده بود .

" حیوونکی از همان موقع کودکی بلاکش  بود . تا از در خانه رد میشد اول شکمش که ورم کرده بود دیده میشد بعد گردن دراز و لاغرش و چشم هایش که از فرط بیماری دو -دو میزد . پدرت خیلی غصه میخورد . همش میبرد اون دکتر و این دکتر . بالاخره خوب شد اما ضعیف ماند تا مدت ها ."

از کلمه " ضعیف " او خوشم نمیاد که در مورد صدوق بگه . ناراحت میشم .

" مامان ، صدوق پهلوان خانواده که نه ، پهلوان یک دنیا هست . "

می گوید : تشنه ام از بس حرف زدم .

" گل گاوزبان دم کرده ام بیارم یه کم بخور که برای اعصابت هم بهتره "

سرش را بالا میبرد . 

 " نمیخوام !  "

شام کوکو درست کنم برات ؟ کوکوی سبزی تازه ؟

سکوت کرده است و در عالمی دیگر هست انگار . یادم میاد که تخم مرغ براش ضرر داره و بقول خودش تا دوساعت می مونه تو دستشوئی .

" اگر آش ماست درست میکردی بهتر بود . هم برای خودت خوبه هم برای بچه هات . یه عالم ویتامین داره . بهتر از این ویتامین های مصنوعی است که تو حلق بچه هات میریزی . رنگ و رختون را باز می کنه تره ی کوهی ... برو بخر باهم  تمیزش کنیم .

زانوهایم بدجوری درد می کنه . دستم را که می کشم زانوهایم و ماساژ میدهم با پمادی که عکس فلفل قرمزی روی آن هست می فهمد که ناراحتی ام بهتر نشده .

" آنقدر رفتی به این کوه های بلند ،  خودتو توی درد سر انداختی . چقدر گفتم نرو "

سرش را مظلومانه پایین می اندازه . فکرش دوباره میره به یه جای دیگر ...

" آش درست کردی سهم صدوق هم بذار کنار . اونم خیلی دوست داره . "

میگویم : نه ، برای اون نه .یادم نبود اصلا . بهش گفتم اما اشتباه کردم . میدونی که

زنش خوشش نمیاد براشون غذایی

بفرستم . شنیدی که بار آخر بهم چی گفت

؟ گفت خودمم یه زنم و بلدم برای همسرم

غذا بپزم . یادت نیست ؟ دوست داری

بازهم بخاطر یکی دو لقمه غذا همه توی

دردسر بیفتن ؟ درد خودمان برای خودمان

بسه بخدا . کی حوصله داره باز هم جلسه

بذارن ، مذاکره کنن برای آشتی دادن اینها

که قهرشان یک سال طول می کشه ؟ 

و با چاقو تره ها را که پسرم خریده ، خرد

می کنم .

" آره راست میگی ! اینقدر که از زن اونها می ترسید از خدا نمی ترسید . برای همین سوارتان شدند . شماها شدید مرد ذلیل ، برادرانت هم شدند زن ذلیل ...

چاقو دستم را میبرد و خونی سرخ قطره قطره بر روی سبزی ها می ریزد  .

مادر ،  دست و پایش را گم می کند .

" همش تقصیر خودته . مثل اینکه سر پدرتو میبری !"

دادمیزنم : افرا یه چسب بیار و به آژانس زنگ بزن ... زودباش دختر

افرا از اطاقش ، خواب آلود بیرون میاد و بی حوصله می گوید :

کجا میری با این وضع دستت ؟

گریه امانم را بریده است . بریده بریده می

گویم :  " گورستان " !

 

 


+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱۱:۳٠ ‎ب.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٢٦

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir