یک هلو ، هزار هلو
مدت ها بود به درخت کوچکم سر نزده بودم . دیگر امیدی نداشتم که مثل دیگر درختان چون انار و شاه توت چیزی عرضه کند . بی عرضه اش میدانستم که فقط باغچه را تنگ کرده برای رشد دیگران . ناامیدی ام بیشتر از پارسال شروع شد که که گل نداد و میوه و باری نیاورد . برگ بود که هی میداد و با سایه ی بزرگی که روی گلهای شمعدانی انداخته بود نفس کشیدن را برای آنها هم دشوار میکرد . گاهی وقت ها میخواستم با اره ببرم تا مزاحم رشد دیگران نباشد اما دلم نمی آمد . هرچی بود به نظرم جان داشت و شاید فکر منو میخواند که می ترسید و چیزی بروز نمیداد . بعد بی تفاوت شدم بهش . حتی نگاهش هم نمیکردم فقط به پایش آب می ریختم تا در دنیای بی بندوبار خودش خوش باشه . او فقط بچه دار نمیشد و تقصیری نداشت . برخلاف درخت سیب که مملو از سیب های کال بود و سرشاخه هایش خاک را می بوسید کم کم .
چند روز قبل اتفاقی دیدمش . درخت تنهای من که تنهایی را با بی اعتنایی من تجربه کرده بود ، حتی گل هم که آورده بود من متوجهش نشده بودم ، حتی شکوفه هم داده بود و قائم کرده بود که باز هم ندیده بودمش . چون اصلا رغبتی برای دیدنش نداشتم ، هلویی را به بار آورده و چقدر تلاش کرده بود تا از آن همه سرمای شدید بهاری که بهارامسال دامنگیر درختان باغچه شد و از دست باد و طوفان امسال که بیسابقه بود ، ثمره اش را حفظ کند . وقتی دیدمش که ، میوه اش داشت به زیبایی هرچه تمام تر بزرگ میشد . ذهنم سریع رفت به قصه ی یک هلو و هزار هلوی صمد بهرنگی . داستان صمد در باغچه ی خانه ی من تکرار میشد و یک هلوی درخت صمد با سیر و سفری تاریخی به واقعیت تبدیل شده بود . حالا مدام میروم تماشایش می کنم و از بی انصافی خودم بدم می آید . اون در موقع مناسب خودش میوه اش را بالاخره با تمام بی دقتی من به بارآورد اما من زود قضاوت کرده بودم . با تمام بی توجهی ام بهش ، در کار خودش صداقت داشت و به خاکی که در آن رشد میکرد دیانتش را ثابت میکرد و باور من را که برای میوه آوردن و ثمر دادن او را در سینه ی خاک جا داده بودم ...