کاروان

داستان کوتاه : نخ

آن زمان که آدم کوچکی بودم و خواستم بگویم " من " ! .... دهانم را با نخ و سوزن دوختند و بعد رویش کمی نمک ریختند تا همیشه یادم باشد و حواسم جمع ، تا مبادا نابهنگام دهانم را تکان بدهم و خون از زیرش بیرون بزندو خدای نکرده کف اتاق سرخ بشود و باعث زحمت زیادی برای صاحبخانه !

از همانروز بود که از خیاطی بدم آمد . همه ی خیاط های عالم لباس را قبل از اینکه بدوزند متر می کنند و نخ مناسبی را که به رنگ پارچه بیاید انتخاب می کنند . اما بزرگترهای من نه دهان مرا متر کردند و نه نگاهی به رنگ نخ .

من هم وقتی قدم بلندتر شد و توانستم توی آینه به دهان بزک کرده ی بسته ام نگاه کنم سعی کردم به همان آدم بزرگ با اشاره بفهمانم که نخ سیاه به رنگ لبهای سرخ من نمی آید . 

 میخواستم فریاد بزنم که ناگهان عموجان مهربان به بزرگترم گفت : " من که گفتم سبز بیشتر بهش میاد چرا با سیاه دوختی ؟!! " .

 

 

 

 

                               نویسنده : ناهید برادران

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۳٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٢/۳/٤

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir